هدیه هستم _مهره ای گُم در صفحه شطرنج الهی
امواجِ ایران
در نیمهٔ اوّل قرن هشتم، که حکومت مغول پس از قتلعامهای وسیع چنگیز و هولاکو، مردم ایران را به یأس و ذلّت و ضعف تسلیم کرده بود و با قساوتی هولناک دهقانان را به بند کشیده بود ، در شهر ها نیز علمای مذهب یا در خدمت حکام مغول درآمده بودند و خلق را به نام《 مذهب حقه سنت و جماعت》به تسلیم در برابر حکام مسلمان شده ای میخواندند که همچنان چنگیزی مانده بودند و در ازای ارضای احساسات دینی مسلمین، تمدن و ایمان و اخلاق مسلمین را نابود میکردند. گروهی نیز که تقوا مانع از همدستی آنان با حکام و ستمگران شده بود، به انزوای زهد درآمده و جاده صاف کُنِ تجاوز و جنایات جلادان و چپاولگرانِ مغولی بودند؛ در این هنگام است که واعظی سلمان وار، در جست و جوی حقیقت برمیخیزد و به سراغ مدعیان میرود.
نخست نزد بالوی زاهد میرود، به دنبال راه نجات در مکتب پارسایی و آزادی او. میبیند زاهد در برابر ظلم خفهخون گرفته، با خود میگوید" چه بی شرمی و بی رحمی و خودخواهی زشتی که انسانی در جهنم پیرامونش ضجه اسیران و نعره جلادان را بشنود، تازیانه های ستم را بر گردن بیچارگان ببیند ولی به جای برخاستن برای نجات آنان، به تنهایی در طلب نجات خود باشد، مطمعنا به قصد بهشت لابد!"
از او که به نفرت میگریزد و نزد رکن الدین عمادالدوله به سمنان میرود که آوازه معرفت و پیشوایی او در تصوف(همان مذهب صوفیه) همه جا پیچیده بود. اینجا درمیابد که تصوف نیز مانند زهد، مذهب فرار از ستم ها و قساوت هاست(احتمالا اینجا نیز دنیا دنیای گفتمان است با مغول نیز!) اتفاقا این واعظ قصه ما، این پیشوا را میبیند که دلی نازک و لطیف و روحی متعال دارد اما چگونه است که سیل خونی که مغول بر این ملک جاری کرده و زوالی که اسلام و مردم را تهدید میکند، آرامش و صفای دل اورا اندکی مکدر نمیسازد؟
واعظ از او نیز به نفرت گریخته و نزد شیخ الاسلام، امام غیاث الدین هبه الله حموی به بحرآباد میرود تا ببیند در احکام شرع مبین و فقه مذاهب حقه اهل سنت چه خبر است. فقه را میبیند که هزار مسئله را طرح و کشف میکند ولی سرنوشت شومملتی پشیزی ارزش ندارد!
شیخ خلیفه یا همان واعظ داستان، با جانی لبریز از نفرت نسبت به حکومت مغول و جامهدارانِ زورکی تقوی، به عنوان مسلمانی که دردمند سرنوشت ملت خود است، بی ایمان به همه این دکانهای ایمان، اسلام علی را انتخاب میکند و مذهب اعتراض و شهادت را.
شیخ در لباس یک درویش ساده، تنها و غریب به سبزوار میآید. در مسجد جامع شهر شروع به وعظ و اندرز میکند، واعظی که برابر جهل و ستمی که مردم را در برگرفته، سر شورش دارد، شورشی که پشتش یک ایمان ، مکتب و یک تاریخ سرخ نهفته است: تشیع!
مردم، قطره قطره آگاه میشوند و جاری شده در نتیجه به قدرتی تهدید کننده تبدیل میشوند.
ملّاهای رسمی کار خود را آغاز میکنند:شایعه سازی و بعد فتوا و آخر ذبح شرعی.
"این شیخ تو مسجد حرف دنیا میزنه، به خانه خدا اهانت میشه، این شیخ دین مردم رو ازشون میگیره..."
شروع میکنند به بدبین کردن مردم نسبت به شیخ. به حاکم مغول مینویسند که او از مذهب حقه اهل سنت و جماعت منحرف است، در مسجد تبلیغ دنیا میکند. بر سلطان سعید است که این مصیبت را از دین بردارد.
دامنه شایعات بالا میگیرد ولی دعوت شیخ به آگاهی و ایمان و نجات، دلهای مردم دردمند و محروم را بیشتر به خود جذب میکرد تا ناچار، سحرگاهی مردمِ مشتاق او، شیخ را در مسجد کشته میبینند.
بعد از شیخ شاگرد او شیخ حسن جوری کارش را ادامه میدهد. اعلام بسیج میکند، تا با مبارزه مخفی، همه جا مردم را آگاه کند و مردم را دعوت به انقلاب. زمینه فکری حالا آماده ست و دل ها زیر پوشش تقیه، منتظر انقلاب اند.
یک جرقه کافی ست...
خواهرزاده حاکم همچون همیشه وارد ده باشتین میشود، دهی در جنوب غربی سبزوار. با افراد وارد خانه عبدالرزاق میشود، از روستاییان پاک و غیور طعام میخواهد، طعام میآورند.
شراب میطلبد! شراب آوردن بر روستایی مسلمان شیعه سخت گران میآید اما... میآورند!
مهمانان مست میشوند، انفجار آغاز میشود!
میزبان به سوی مردم رفته و روستاییان شیعی را صدا میزند "حاکم مغول زنانتان را میطلبد، چه پاسخی میدهید؟"
میگویند: «ما سر بر دار مینهیم و این ننگ را نمیپذیریم و شاهد ما برای دشمن ما، شمشیر است.»
سرنوشت پیداست. مردم تصمیم گرفتهاند.
آنها را یکجا میکُشند و چون میدانند که دیگر راه بازگشت نیست و مرگ را انتخاب کردهاند، تردید ندارند. انتخاب مرگ به آنان قدرتی میبخشد که یک دِه را در برابر یک رژیم خونآشام به قیام وامیدارد و پیروز میکند!
روستاییان به شهر میریزند؛ جنگ با سپاه مغول و فتواهای ملاهای مذهب حاکم و پیروزی دهقانان انقلابی.
شعار:
نجات و عدالت!
نابودی قدرت مغولان حاکم، نفوذ روحانیان مذهب حاکم و مالکیتهای بزرگ طبقه حاکم.
قربانیان جهل ملاها و اسیران جور مغولها به شورشیان میپیوندند. سبزوار مرکز قدرت میشود و همچون آتشی که در هیزم خشک افتد، انقلاب شیعیان سربداریه که شمشیر مردان روستایی و قهرمانان توده را داشت و اندیشه شیخ خلیفه و شیخ حسن جوری، علمای آگاه و حقپرست و آگاهکننده را، سراسر خراسان و شمال ایران را فرامیگیرد و شعلههایش به جنوب نیز میرود.
و این آخرین موج انقلابی تشیع علوی بود: تشیع سرخ که هفتصد سال تجلی روح انقلابی، آزادی خواهی، عدالت و مردم گرایی و مبارزه آشتی ناپذیر با جور، جهل و فقر بود.
احتمالا اگر دکتر شریعتی الان نیز میزیست، از موج انقلابی دیگری در تشیع علوی مینوشت؛ موجی که دوباره از ایران زمین به راه افتاد و این بار تمام آزادی خواهان جهان نیز با او همراه خواهند شد.
احتمالا مینوشت که در ایران، شیعه، سنّی، مسیحی، زرتشتی، باحجاب یا بیحجاب با هر عقیده ای، قطره ای از این موج هستند که تا وقتی حرف از کشور و ناموسشان باشد، بر صخره ها هجوم میبرند، ناو ها را در خود غرق میکنند و کشتی هایشان را در هم میشکنند.
احتمالا مینوشت که در زیر هر وجب از خاک ایران، هر جوانمردی که در خون خفته است، بیدار شده تا پاسدار میهنش باشد.

برگی از تشیع علوی و تشیع صفوی با اندکی تغییرات _ دکتر علی شریعتی
حسن ختام:
ایران من! آه ای کتاب شور و شیدایی
هر برگی از تاریخ تو فصلی تماشایی
فصلی همه تقدیر سرخ مرزدارانت
فصلی همه تصویر سبز سربهدارانت
فصل ستونهای بلند《تختجمشیدت 》
در سربلندی برده بالاتر ز خورشیدت
از سرخ جامه چون کفن پوشندگان تو
وز خون دامنگیرِ《بابک》در رگان تو
با این همه خونی که از آیینهات جاری ست
رودی که از زخم عمیق سینه ات جاری ست
میشویَد از دل های ما زنگار غم ها را
همراه تو با خود به دریا میبرد ما را
_حسین منزوی
مطلبی دیگر از این انتشارات
غروب پاییز
مطلبی دیگر از این انتشارات
اولین روز از چالش 10 روزه
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلتنگی