تابستانی با تو

تابستان که با گرمی دستان تو آغاز میشود شاید آخرین تیر زمین بر پیکر آسمان باشد ، آنگاه که خونابه خورشید اینچنین سرخ بر گونههای تو میتابد و انعکاس آن میشود بوسه من . در شبانگاهان که ستاره ها به تو چشمک میزنند ترسم میگیرد مبادا دلت را ببرند ناگاهکلاه حصیری ات را روی صورتت میگذارم تا مبادا خنده های چون ترکشت  بر قلبم نشیند تا مبادا باد صورتت را نوازش کند تا مبادا سقوط بی دریغ برگ ها تو را زخمی کند .من پر از ترسم ترس از دست دادنت و تو بی هیچ منتی میخندی و در میان خوشه های گندم میدوی و با لباس چون گلبرگ لاله ات لبان مرا نیز میخندانی ، دلم میخواهد یک خانه بسازم آن ور رود در کنار سروی بلند که صبح ها برایمان برقصد به دور از هیاهوی این شهر دلم میخواهد تمام گل های زمین را برایت بچینم تا هر بار آنها را ببویی و لبخند بزنی ، دلم میخواهد آهوان را برایت زندانی کنم تا لبخندت را هنگام آزاد ساختنشان ببینم من نمیخواهم از دستت بدهم اصلا بگذار دور خانه راحصار بکشم هیچ احدی نیاید یا اصلا بالای کوه همانجا که کلاه سپید قله است خانه را میسازیم از جنس بتن که حتی پرندگان هم سویان نیایند نمیدانم این ترس ها مرا کی رها میکند اما بدان دوستت دارم