داستانک:مرگ‌بهاری

‹مرگ بهاری›؛داستانی گفت‌وگو محور
‹مرگ بهاری›؛داستانی گفت‌وگو محور

-نظرت چیه؟؟

+فوق‌العاده‌ست!خیلی خوشگل شدی..!

-(می‌خندد)بس کن چارلی،من همیشه خوشگلم!

+عه؟پس امشب خوشگل تر شدی.

-بی‌شعور!!(با خنده و به شوخی،پس کله چارلی می‌زند.)

+هوییی!چیکار می‌کنی کِیت؟(موهای کیت را به هم می‌ریزد.)

-عهههه!موهام خراب شددد!

+(با خنده)حالا خوشگل شدی.

-کلی موهامو فر کرده بودماا!سه ساعت طول کشید!ولی توی بیشعوررررر همه‌شو خراب کردی.اگه دیگه باهات حرف زدم!

+(دست کیت را می‌گیرد)هی،حالا قهر نکن.

-نمیتونم قولی بدم.

+هعب!همین الان باهام حرف نزدی؟؟

-تو مجبورم کردی!!

+(خنده)حرف بعدی!

-(می‌خندد)خیلی خب.این دفعه بخشیدمت.

+اوه!ممنونم بانوی من!

-خواهش میکنم سرباز!

+(ماشین را به چپ میراند)بگذریم،بنظرت شارلوت و جرویس چی پختن؟

-آم..هیچی!شرط می‌بندم از مک‌دونالد سفارش دادن.

+خب،بنظرم راست میگی.فکر میکنم همبرگر و سیب‌زمینی،نه؟

-آره.جرویس عاشق برگره و شارلوت هم که بدون سیب‌زمینی نمیتونه زندگی کنه.

+فکر کنم شارلوت با سیب‌زمینی ازدواج کرده،نه با جرویس.

-(می‌خندد)پس توعم احتمالا پسر پیتزایی،نه مامانت!شایدم دوست پیتزا،نه دوست من.

+(با خنده)باید همون روزی که شیش سالمون بود درخواست دوستی‌ات رو رد میکردم.کی فکر میکرد اولین دوستم توی این شهر انقدررر روانی باشه؟؟

-هی!!تاحالا دیدی یه آدمی دوست شیش سالگیش رو تا سی سالگی نگه داره؟من که ندیدم.

+این نجابت منو می‌رسونه،نه تو!

-(می‌خندد)اوهوکی!اگه من نبودم که تو الان یه افسرده تنها بودی،نینی کوچولوی بیچاره..!


-هی،کمرون..خواهش میکنم،یکم یواش تر برون.

+میشه انقدر بغل گوشم ور‌ور نکنی لیندا؟

-نه!نمیشه!داری جفتمونو به کشتن میدی!

+اعصابم خورده،نمیفهمی؟؟

-این ربطی به آروم روندن نَ...هیییی!!مواظب جلوت باش!


-ا..الو آمبولانس؟..اینجا..اینجا..یه ماشین..(نفس‌نفس می‌زند،اشک هایش جاری شده اند و به صورت خونین چارلی نگاه می‌کند که در فرمان فرو رفته.)یه ماشین زد به ماشین منو دوستم..سمت در راننده..دوستم..دوستم داره میمیره!!(زجه می‌زند.نگاهش به زنی می‌افتد که تلوتلو خوران از سمت کمک راننده ماشین دیگر پیاده می‌شود و در را محکم میکوبد)لطفا..لطفا نجاتش بدین..خواهش میکنم زود خودتون رو برسونین.‌.خواهش میکنممم!


-دکتر سیمونز؟یه مورد بیمار اورژانسی داریم،تصادف کرده.ضربه شدید به سر گزارش شده.

+خودت هم وضعیت رو بررسی کردی پرستار ویل؟

-(پا به پای دکتر با سرعتی باور نکردنی به سمت اورژانس می‌دود)بله قربان.وضعیتش خیلی وخیمه‌.خیلی زود نیاز به عمل هست.

+بگو اتاق عمل رو آماده کنن.

-بله قربان.


(با لباس کرم رنگ و شلوار پارچه ای بلند و گشاد قهوه ای رنگ و صورتی خیس از اشک،در سالن،پشت اتاق عمل نشسته.چارلی،دوست بچگیش،کسی که با او بزرگ شده بود داشت می‌مرد.ضربان قلبش خفقان آور و سریع بود.آن مرد را،آن قاتل را به پلیس تحویل داده بود.از بس گریه کرده بود تمام صورتش خیس بود.قطرات اشک از چشمان آبی‌اش فوران می‌کردند.)

+شما همراه آقای چارلی جرالد هستین؟

-(اشک هایش را پاک کرد و صاف ایستاد)بله..بله خودمم.

+متاسفم خانم.ایشون..دیگه نفس نمی‌کشن.


مرگ بهاری.کسی که در بهار می‌میرد،با بهار می‌رود و با بهار دیگر بر میگردد.با درختان رشد میکند،و با آبها حرکت می‌کند.به دنبال گنجشک ها پرواز می‌کند و با بلبل ها آواز میخواند.بهار،هرگز نمی‌میرد.بهار می‌رود و دوباره بر میگردد.مرگ بهاری،مرگ کسیست که دوباره زنده خواهد شد.میخواهم اگر مردم،در بهار بمیرم.مرگی که آرزویش را دارم،مرگ بهاری است.