دردی که تو را نکشد (ویرگول) تنها تو را نکشته (نقطه)

دردی که تو را نکشد (ویرگول) تنها تو را نکشته (نقطه)
دردی که تو را نکشد (ویرگول) تنها تو را نکشته (نقطه)

بعضی وقت ها حساب و کتاب ها با هم جور در نمی آیند. می خواهی با یک لیوان چایی، تمام خستگی ها را از بین ببری و نمی شود. می خواهی یک دل سیر بخوابی و همه چیز را فراموش کنی، اما نمی شود.

راستش را بخواهی نمی دانم چرا نمی شود. نه اینکه ندانم، کمی بو برده ام که داستان از چه قرار است، ولی نمی توانم بیان کنم.

از بیان هر آن چیزی که در ذهن دارم می ترسم. می ترسم زبان باز کنم و خدایی نکرده، نیلوفر روئیده در حیاط دیگر گل ندهد. یا انبه های کاشته شده تا قیام قیامت جوانه نزنند.

خودم بهتر از تمام دنیا می دانم که این ترس ها الکی است. یا بهتر بگویم: "این ترس ها نمادین است"

نمادی از درد. نمادی از اندوه. اگر زبان باز کنم و دور از چشم بعضی ها بخواهم حساب و کتاب ها را به هم جوش دهم، آنوقت تمام آن درد و اندوه به رنج تبدیل می شود. اطمینان دارم که این اتفاق می افتد. یک بار این کار را کردم. یادم نمی آید ماه اردیبهشت بود یا دی ماه، و شاید هم ماه مهر.تنها یادم می آید آن درد بیدار شده که مرا نکشت، قوی ترم نکرد.

بله. دردی که تو را نکشد، تو را نمی کشد. همین...

همین و بی نهایت رنجِ بعد از آن.

و من چقدر ساده لوح بودم که همه چیز را ویران کردم.

و حالا چه؟ در بند توهی سمج، که هیچ راه خلاصی از آن ندارم، چیزی را پیدا نمی کنم که دل آدم غریبی چون من را گرم کند و نوید بخش شادی باشد.

خب. به گمانم دوباره حقیقتی پنهان شد. دروغ نگفته باشم، نوشتن هم مانند حرف زدن دارد مرا می ترساند.

پ.ن : تصویر توسط هوش مصنوعی تولید شده است.

پ.ن: تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مجید نهازی است.