مَن بِه رَنجِ تَرانه ها گِریستِه ام؛ باران صِدایَم کُن...!
راهنما: چگونه من باشید؟
من، یک آدم عادی هستم.
البته همه می گویند من یک آدم خیلی عجیب غریبم!
این روز ها فکر میکنم شاید به طرز عجیب غریبی معمولی ام!

به هر حال، هر چه باشد من همان آدمی هستم که تلفن که زنگ میخورد دل و روده اش از استرس به هم پیچ میخورد، و همان آدمی که تکراری ترین آهنگ ها را صبح تا شب برای رهایی از اضطراب، قرقره میکند!
دقیقا همان آدمی که همیشه نارنجی میپوشد یا شده با دیوانه بودن، میخواهد لبخندی به جهان هدیه کند... یا همان آدمی که اگر چای نخورد روزش شروع نمیشود!
من خفن ترین آدمی نیستم که میتوانید با او وقت بگذرانید. از غیبت کردن بدم می آید و اصلا پایه صحبت های بی حقیقت و تکراری نیستم، حتی فیلم نگاه کردن را هم دوست ندارم و الکی، حوصله ام ازشان سر می رود.
باور کنید! در ۸۵ درصد اوقات، اصلا قرار نیست کنار من بهتان خوش بگذرد. بعضی روز ها درست عین یک سایه کسل کننده و اعصاب خورد کن، ساکتم و بعضی روز ها، بمب انرژی درونی ام منفجر میشود... و یکدفعه تبدیل به موجود رومخ و شلوغ میشوم که انرژی ازش میبارد و یک لحظه هم نمی تواند جلوی حرف زدنش را بگیرد، دریغ از نشستن!
من نه ابر قهرمانم، نه یک آدم خوشگل، نه آدمی که بتوانید به قوی بودنش حسودی کنید! نه، من فقط آدمی هستم که میتواند یک شبانه روز پای درددل هایتان بنشیند، کتاب هارا آنقدر بخواند که پاره پاره شوند، و روی هر یک از گل هایش یک اسم بگذارد!
من هنوز هم وقتی جلوی جمعیت می روم تا چهار کلام حرف بزنم، دست هایم به رعشه می افتد و گوش هایم داغ داغ میشوند.
بعضی روز ها، عدم تمرکز و اضطرابم انقدر مرا به جنون می رساند که میزنم به سیم آخر! حتی گاهی اوقات از پس بی پرده نشان دادن احساساتم بر نمیایم...
هنوز هم وسط بحث ها وقتی دارم با جدیت از حقم دفاع میکنم، اشک های وقت نشناسم می لغزند روی گونه هایم، و متاسفانه و یا خوشبختانه، هیچ پروایی از بلند خندیدن توی خیابان ندارم.
روز هایی که غم توی دلم سنگین تر از تحملم میشود، یک گوشه کز میکنم و عبوس تر از یک تخته سنگ میشوم، آنوقت ها بدجور از اینکه دلم به اندازه گنجشک کوچک است، حرصم میگیرد!
من یک جفت چشم قهوه ای دارم که ۵ نمره نزدیک بینند، ولی اصلا باعث نمیشود هر روز صبح عینکم را گم نکنم! یا... دقیقا همانطور که خیلی وقت ها فراموش میکنم چیزهای مهم را کجا گذاشته ام.
با اینکه اینروز ها پوستم با یک عالمه جوش و کک و مک هایی که از روی بینی ام سر در آورده اند شبیه سطح ماه شده است، هیچ تلاشی در پنهان کردن این ها ندارم!
مثل تمام آدم های معمولی روز هایی هست که مثل یک لاکپشت خجالتی ام و روزهایی که یک آدم جسور و کله خرم! و روز هایی که حتی اگر با غمی دست و پنجه نرم میکنم، در های فکرم را رویش میبندم و آن وقت آدم های نادان فکر میکنند از سر دلخوشی دلقکم.... حتی روز هایی که شب قبل خواب گریه کرده ام، اهمیت نمی دهم صبح بعد بیدار شدن شبیه سنجاب شوم با موقع بلند بلند خندیدن، آدم ها برگردند و بهم زل بزنند.
بعضی روز ها، خیلی با انگیزه میشوم و بعضی روزها حوصله ندارم ریخت کتاب هایم را ببینم! و بعضی روز ها تمام دغدغه ام پیدا کردن زغال مناسب برای آب قلمه های گیاه هاست... یا هر روز هفته، جانم برای نقاشی و ادبیات می رود!
پیاده که توی خیابان راه می روم، پایم پیچ میخورد و هر موقع تمرکزم را حین حرف های طرف مقابلم از دست میدهم صورتم سرخ میشود... اگر بخواهید تا صبح میتوانم برایتان بنویسم که چطور آدم معمولی یا عجیبی هستم!!
ولی شاید تمام چیزی که مرا یک آدم معمولی عجیب غریب میکند، این است که مثل خیلی از آدم ها، هیچ آبایی از گفتن این حرف ها ندارم! حتی اگر آن آدمی باشم که گاهی احمق و گاهی صبور است، حتی اگر گاهی اوقات اجازه نداده باشم نفس بکشد، می دانم که او آنجاست، درون وجودم... و من نمیتوانم انکارش کنم که وقت های که گمش میکنم، بدجور دلم برای او و موهای خرمایی به هم ریخته اش تنگ میشود!
این هارا مینویسم تا به خودم قول بدهم زنده نگهش دارم، همان آدم بی رنگ و ریایی که همه آدم هارا دوست می داشت و از دروغ متنفر بود، باید در وجود من زنده بماند... حتی اگر قرار است خیلی خیلی معمولی یا خیلی خیلی عجیب غریب باشد...!
پ.ن: قلم نگارشش مثل یک انشای دبستانی شد، ولی حرف دل بود و امید است که به دل بشینه!
پ.ن ۲: خیلی وقت بود که تو ذهنم بال و پرش میدادم این ایده رو، ولی ممنون از کسی که جرقه نوشتنش شد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهنوشتروزِپنجاهوهشتم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دنیا را دیوانهها آباد نمیکنند
مطلبی دیگر از این انتشارات
به کیمیا