روزِ بدِ خوب

صبح که داشتیم می‌آمدیم، هی به ماشین‌ها زل می‌زدم. به نوشته‌ها، به آدم‌ها به قصه های متحرک!

به یک پیکان که سه تا پیرزن تویش نشسته بودند و رویش نوشته بود: «به مُد پوشان بگویید که آخرین لباستان کفن است.» و من به لباس سیاه پیرزن‌ها فکر کردم؛ به مشکی سرتاسر جهانشان و به اینکه این جمله ی احمقی است که دستش به مد نمی‌رسد یا جمله ی دانایی که زندگی را سخت نگرفته.

هی سعی می‌کردم به آهنگ‌های محلی مضخرفی که عمو گذاشته بود دل ندهم. هی توی ذهنم می‌خواندم: «اینکه تو رو از دست بدم، کابوس من بود.» اما نمی‌شد و جانی هم توی تنم نمانده بود که دست بیندازم توی کیفم و به هندزفریم پناه ببرم. هی نفس‌های عمیق می‌کشیدم و مدام به مغزم یادآوری می‌کردم که جایی برای نگرانی نیست و ما خوبیم. اما نمی‌شد.

رسیدیم به جاده ای که پیچ هایش تندتر از حرکت ذهنم می‌چرخیدند، دیگر طاقت نیاوردم. گفتم: «میشه یجا نگاه داری؟» ماشین که ایستاد، پیاده شدم. رفتم روی تکه سنگی نشستم و رو به درهٔ مورد علاقه‌ام بالا آوردم.

ایشون
ایشون

بعد که برگشتم توی ماشین، عمو هم شیشه‌ها را پایین آورد و هم، بالاخره، دل داد به آهنگی فارسی: «تمام پرسه‌های من کنار تو سلوک شد.» حالا که حالم خوب شده بود، می‌توانستم بخندم به اینکه اگر همان اول، به‌جای آن «بی‌وفایی» ها، این آهنگ را می‌گذاشت و اجازه می‌داد هوای تازه به کله‌ام بخورد، این‌طور نمی‌شد. بعد کمی فلسفی شدم که :

  • گاهی باید بالا آورد روی زندگی، تا روی خوشش را دید.

از توی آینه خودم را دیدم و حس کردم چقدر زیبایم. بعد خودشیفتگی‌ام گل کرد و خواندم: «قرمزی لبای تو تو هیچ مداد رنگی نیست. خودت تو آینه‌ها ببین رنگ که به این قشنگی نیست.» فکر می‌کردم توهم زده‌ام، اما بعد که رسیدیم مریم هم بهم گفت وقتی از ماشین پیاده شده‌ام، حس کرده چقدر زیبایم. و صحنه را جوری توصیف کرد که می‌توانستم برایش غش کنم: «پیاده که شدی، از پس شال نازکت کلیپس و برق گوشواره‌هات معلوم بود. بعد لبات یه صورتی خوشگل، پوستت می‌درخشید و اون لحظه که برگشتی سمت ماشین و دستت رو بالا گرفتی، چشمات کمی خیس بودن ولی لبخند زدی فکر کردم چقدر خوشگلی»

  • اینکه یک آدم بتواند زیبایی را در کسی ببیند یعنی روحش پاک است!

گفتم : چه فایده یه بار تو زندگی خوشگل بود یه خر از اون جاده رد نشد😂

بعد مریم ادامه داد : «راستی، چقدر باکلاس بالا آوردی. حالا اگه من بودم...» و ادای بالا آوردن درآورد. و کمی بعد خیلی جدی و علمی دربارهٔ دلیل بالا آوردن در ماشین حرف زدیم.

رفتم توی اتاق جدید، زهرا برایم تخت گرفته بود آن هم کنار دیوار، شمعی که برایش درست کرده بودم را بهش دادم و او گفت: «دلم نمیاد روشنش کنم.»

و من بجای شمع ذوب شدم از خوشی!

غروب رفتم کلاس استاد کلی از ما تعریف کرد. گفت چندین جا درس می‌دهد، اما بی‌اغراق ما از همه بهتریم؛ حتی از آدم‌هایی با بیست، سی سال سابقه. ما گفتیم: «می‌دانیم.» نقل‌قول کرد از سقراط یا شاید هم افلاطون که: «آدمی که خوب است و به خوب بودنش ایمان دارد، خردمند است و علامهٔ دهر. و شما علامهٔ دهر این حوزه‌اید.» عاطفه گفت: «ما توی همهٔ حوزه‌ها علامهٔ دهریم.» و من توی گوش زهرا پچ زدم: «استاد به همه اینا رو می‌گه ها، خوشحال نشو.»

اما واقعاً هم اینطور نبود.

و دوباره، بعد از کلاس، رفتم پیش مریم. بهش گفتم دوستم که خارج از کشور است، یک بار رفته خون اهدا کرده و صد دلار بهش داده‌اند و آزمایش کامل هم برایش فرستاده‌اند. صد را ضرب در قیمت دلار کردیم. مریم گفت: «بگو من هر روز خون می‌دهم.» گفتم: «من اگه یه کیسه خون بدم، بعدش باید سه کیسه به خودم بزنن.» گفت: «اینجوری که بدهکار هم میشی.» و تصمیم گرفتیم که از ایران سه کیسه خون بزنم و بروم خارج دوتایش را اهدا کنم و این چرخه را آنقدر تکرار کنم تا بشوم پولدار و مافیای خون.

گفت : که اولاً جرم نیست و بعدش هم پلیس تا ده سال نمی‌تواند بفهمد. گفتم: «خون مگر بنزین است لعنتی؟» و خندیدم.

ما خندیدم چون اگر نمی‌خندیدیم گریه میکردیم و خنده برتر است، مریم چیزهای بامزه تری هم گفت که با آنها هم یک دل سیر خندیدم اما از آن جنس شوخی هایی بود که فقط خودمان دو نفر می‌فهمیم.

خلاصه که روزِ بد خوبی بود.

ای جان
ای جان

تا دوست زنده است شاید باید ادامه داد!

...