شعله فراموشی...

از گوشه‌ای رد میشدم
کنار یک پیاده رو
از جلوی یک بستنی فروشی
یکسری از بچه ها
آنجا جمع شده بودند و
پولشان را سمت بستنی فروش گرفته بودند
و بلند بلند می‌گفتند:
عمو عمو از این بستنی
از اون بستنی...
و پیرمرد هم با خنده که انگار
زیر یک چرخ خیاطی
آنرا به لب هایش دوخته بودند
یکی یکی پول هایشان را
می‌گرفت و بستنی را در عوض
پولهایشان می‌داد...
هندزفری را توی گوشم
چرخی دادم و جایش را
مثل تابلو روی دیوار محکمش کردم...
به جز صدای یک موزیک بی کلام
که غمش مرا در دنیای قدیمم
همان که با کف دست های پوسیده‌ام
ساخته بودم هیچ چیز نمی شنیدم...
از بین جمعیت آدم ها رد می‌شدم...
یکسری دست فروش
گوشه پیاده رو
نشسته بودند و داد می‌زدند؛
برای پول داد می‌زدند
برای یک لقمه نان...
یک صدای جیغ به گوشم حمله کرد
از آن پوشش پلاستیکی
گذشته بود و لاله گوشم را
جر داد و وارد شد...
مثل یک عروسک خیمه شب بازی
کسی گردنم را برگرداند
به سمت خیابان خالی از خالی...
موتور یک طرف بود
سواره نظامش هم کنار جدول خوابیده بود...
آن یکی هم پایش را
توی گاز کرده بود و فرار را
بر قرار ترجیح داده بود...
ذهن مریضم
یک لحظه من را جای آن مرد
بخت برگشته گذاشت...
همان شکلی روی زمین
همانطور جدول توی سرم...
همانجا می‌سوخت...
همین شکلی توجه ها را
بالاخره بعد از سی و اندی سال
به خودم جلب کرده بودم...
روی زمین داغ
داشت پشتم به آسفالت می‌چسبید...
یکی داشت بالاخره
کارش را به خاطر من رها میکرد
و ثانیه‌ای برای مرده من
ارزش قائل میشد...
بالاخره دیگر لازم نبود
بار روی شانه کسی باشم...
اینبار من از همه غمگین تر بودم...
یک لحظه فکر کردم

مردن
عجب زمزمه شیرینی
انگار یک نقطه برای رهایی؛
آزادی از جامعه پروانه ها...
اما
آخ!
توی چاله افتادم!

غوزک پایم برگشت
بدجور می‌سوخت
که چشم هایم‌ را از شدت درد
بسته بودم...
بعدش:
هوووف
عجب دردی...
راستی به چی فکر میکردم؟!


و عزیزم
انسان همینقدر زود یادش می‌رود...
حتی مردن را...