نه نویسندهام، نه شاعر، فقط کسی که با کلمات نفس میکشد. شاید اینجا، جایی برای پیدا شدن باشد… هم برای من، هم برای تو.
قصه آنها که انتخاب شدن فصل دوم (قسمت چهارم)

اشکان و دنیز
مسیر بازار تهران
صبحِ تهران، حالوهوای خاصی داشت. صدای بوقها و لق لق چرخدستیها در خیابانهای خیس، با بوی نان تازه و دود آمیخته بود. آفتاب، مورب روی شیشهی جلوی ماشین افتاده بود. نور گرم از لای شاخههای درختها عبور میکرد و سایهاش روی داشبورد مینشست. نسیمی خنک، از پنجرهی نیمهباز داخل آمد و با بوی چای هلدار در فلاسک قاتی شد.
اشکان رانندگی میکرد. سکوتی میان او و دنیز بود؛ نه سنگین، نه سرد. فقط سکوتی میان دو نفر که هنوز زیادی چیز از هم نمیدانستند.
دنیز دستهایش را در آستین کت نازکش پنهان کرده بود. نگاهش گاهبهگاه به خیابان میلغزید، گاه به دستگیرهی کنار صندلی، و گاهی فقط به کف ماشین.
اشکان نیمنگاهی به او انداخت و با لحنی بیتظاهر و آرام گفت:
– خیلی ساکتی. از ماشین ترسیدی یا از من؟
لبخند محوی روی لبهای دنیز نشست. نگاه کوتاهی به او انداخت و گفت:
– نه... فقط، یکم معذبم. حس میکنم امروز، نیاز منو بهت تحمیل کرد.
اشکان با تعجب، اما صمیمی گفت:
– اصلاً اینطوری نیست. اتفاقاً خوبه که یه خانم همراهمه که تو خرید کمکم کنه.
صورت دنیز کمی گل انداخت. انگشتهایش را در هم گره زد و گفت:
– جدی میگی؟ فکر کردم فقط از روی ادب قبول کردی. خب خیلی نمیشناسمت... فکر کنم زمان میبره.
اشکان با لحنی گرمتر گفت:
– پس بیا یهکم همو بشناسیم تا راحتتر باشی. وقتی با نیاز هستی خیلی راحت و خودمونی به نظر میرسی. امروز یهکم متفاوتی. انگار یه دنیز دیگه کنارم نشسته.
دنیز لبخندی زد.
– خب، شاید چون هنوز بلد نیستم کنارت راحت باشم. شما ایرانی ها خیلی زود و راحت ارتباط میگیرید. این خیلی عالیه.
اشکان با همان لبخند ادامه داد:
– بیا با سؤالهای کلیشهای شروع کنیم. مثلا... چند سالته؟
– بیستوهشت. و تو؟
– بیستونه. ولی خب، سن همیشه با عمر واقعی آدم جور نیست. مخصوصاً اگه زود بزرگ شده باشی.
دنیز به نقطهای بیرون از پنجره خیره شد. سر تکان داد، انگار جملهای مشترک را بیصدا تأیید میکرد.
اشکان پرسید:
– تا حالا ایران اومده بودی؟
– نه. اولین باره. فقط وصفهاش رو شنیده بودم. قبل به دنیا اومدن من پدرم یکبار ، چند ماهی سفر کاری به تهران داشته.
مامانم همیشه میگه خونگرمترین مردم دنیا ایرانیها هستن... پدرم هم از مهمون نوازی و فرهنگ های مشترک زیاد برام تعریف کرده... اما از ترافیک تهران میترسید.
اشکان خندید، کوتاه و از ته دل:
– خب پس قراره هم بازار گردی کنی ، هم در یک جا یک عالمه ایرانی ببینی و هم تو ترافیک گیر بیفتی. بازار بزرگ تهران هم قدیمی و قشنگ، هم پر از آدم های مختلف. بخصوص ترافیک و بوق ماشین ها، برات تجربهی کاملی میشه.
دنیز هم خندید. حالا هوا در ماشین گرمتر شده بود. یخِ فاصله کمکم داشت آب میشد.
– بیشتر از هر چیزی... دلم میخواد حسِ جاها رو بفهمم. بوی ادویهها، صدای گنجشکها، حس و حال مکان ها حتی همهمهی مردم.
درنگی کرد.
– جاهایی مثل یزد برام خیلی جذابه. یا ماسوله... انگار خواب و تاریخ قاطی شدن.
اشکان کمی جدیتر شد.
– انتخابهات خوبه. قبل رفتن، اگه وقت شد، یکیش رو حتما میبرمتون.
سپس نرمتر پرسید:
– از خانوادت گفتی... بیشتر برام تعریف میکنی؟
دنیز آهسته گفت:
– مامانم معلمه. محکم و مهربونه. بابام بازنشستهست. زندگیمون خیلی خاص نیست، ولی باهم بودنمون قشنگه.
نگاهش را به اشکان انداخت:
– تو چی؟
اشکان چند ثانیه سکوت کرد. فرمان را کمی محکمتر گرفت. سپس با صدایی پایینتر گفت:
– زندگی من... معمولی شروع نشد.
نفس عمیقی کشید، آرام ادامه داد:
– مامان و بابام رو وقتی خیلی کوچیک بودم از دست دادم. یه مدت توی کورهپزخونههای پایین شهر کار میکردم. پول نمیدادن... فقط یهکم غذا و جای خواب. هر چند وقت هم میرفتم یه خیریه همون حوالی برای لباس و کفش. بعد یه روز یه فرشته رو اونجا دیدم... با ترحم نگاهم نمیکرد، کنجکاو بود. نمیدونم چی تو من دید، اما گفت: "تو میتونی یه چیزی بشی."
از اون روز، زندگیم عوض شد.
چشمهای دنیز پر از حس شده بود. سرش را کمی کج کرد، لب پایینش را ناخودآگاه گزید و با صدایی آرام پرسید:
– مامانکتی؟
اشکان لبخند زد. لبخندی نه از شادی، که از احترام.
– آره... فرشتهی بیبال من.
دنیز آهسته گفت:
– پس تو واقعاً خودتو ساختی...
اشکان شانهای بالا انداخت:
– یا شاید نجات داده شدم... دقیقاً وقتی لازم بود.
سکوتی کوتاه آمد، نه تلخ، بلکه از جنس درک. سکوتی که توش، زبان مشترک پیدا میشه.
اشکان دستی به کنسول زد و با لبخند گفت:
– بیا یه چیزی بخوریم تا این بحثهای جدی زیادی تلخ نشه.
اشارهای به فلاسک چای کرد. با باز شدن در فلاسک، بوی هل، ماشین را پر کرد.
دنیز با خندهای لطیف پرسید:
– لیوان نداری؟
اشکان خندید:
– خاکی باش دختر. واسه همین اول به تو تعارف کردم. بخور، بیشترش مال تو.
دنیز جرعه ای نوشید و با لبخند گفت:
– تو استانبول چای جزو ضروریاته ولی توی تهران... یه طعم دیگه داره.
مکثی کرد.
– شاید به خاطر چیزاییه که توش میریزید... یا شاید، به خاطر بوی خیابوناشه.
اشکان نیمخندی زد:
– یا شاید چون امروز قراره با من خرید کنی، عالیه.
دنیز خندید. بعد به پنجره نگاه کرد و با کنجکاو پرسید:
– موسیقی رو از کی شروع کردی؟
اشکان با چشمانی خندان گفت:
– از دبهها، قوطیها، صدای کف دست... بعد مدرسه، بعد دانشگاه. ولی هنوزم، بیشتر از ساز، سکوت رو دوست دارم.
دنیز آرام گفت:
– همین سکوتت قشنگه. بیصدا... ولی پر.
خندید و ادامه داد:
– خب، جوانِ پیر! حالا که افتخار بازارگردی با شما نصیبم شده، لیست خریدی هم هست؟ البته از الان هشدار بدم، میخوام همهی دالانهای بازار رو بگردم.
اشکان گفت:
– باشه، حواسم بهت هست. تور بازارگردی با لیدر مجرب... لیست خرید هم تو گوشیمه: حبوبات، ادویه، کتاب، اسباببازی، مربا، چای، شکر، تنقلات...
دنیز گفت:
– اگه یه بستنی سنتی هم آخرش اضافه کنی، دیگه کامل میشه.
اشکان لبخندی زد:
– بستنی در ازای کمک؟ منصفانهست.
دنیز فلاسک را به سمتش گرفت:
– تا سرد نشده، بخور.
اشکان چند جرعه نوشید. بعد لبخندی زد و گفت:
– چقدر شیرین شده.
دنیز با تعجب گفت:
– اتفاقاً شیرینیش ملایم و خوب بود.
اشکان با نگاهی شیطنتآمیز گفت:
– شاید چون قبل من، یه خانم زیبا ازش خورده بود... شیرینتر شده.
دنیز خندید، دستش را به صورتش کشید تا خجالتش را پنهان کند. نور آفتاب روی موهایش افتاده بود و داخل ماشین، گرم شده بود.
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. در دلش گفت: این لحظه... شاید سادهترین، ولی گرمترین لحظهام در ایران تا حالا بوده.
-----
بازار بزرگ تهران
ماشین کنار کوچهی مروی توقف کرده بود. صدای همهمهی بازار از پیچ کوچه پیچید توی ماشین و انگار آنها را به درون خود فرا میخواند.
آفتابِ کمرنگ، مثل نخی طلایی، از لای طاقهای بلندِ آجری سرک کشیده بود و بر سنگفرشهای نمکشیده شبِ گذشته بوسه میزد. بازار، هنوز از خوابِ شب بیدار نشده بود، اما نفس میکشید. هوا بوی ادویه و چای خشک و گلمحمدی گرفته بود. صدای لقلق چرخدستیها، داد فروشندهها، زنگولهی فلزی در مغازهها… همه با هم، موسیقی قدیمی شهر بودند.
دنیز کمی عقبتر از اشکان قدم میزد. شالش روی شانهاش سُر خورده بود، چشمهایش از هیجان برق میزد.
آهسته گفت:
– این بازار... تهرونه، ولی نه تهران الان. تهرون قصههاست.
مکثی کرد و نگاهی به دالان نیمهتاریک روبهرو انداخت.
– این یکی دالان، انگار آدمو میبره قرن نوزدهم...
اشکان لبخند کمرنگی زد.
– تهرون گفتنم نیاز یادت داد؟
دنیز لبخند شیطنت باری زد و گفت:
–خیلی چیزا یادم داده، هشت سال زندگی کردیم با هم. نیاز هم عالی ترکی حرف میزنه. کلمات مشترک زیادی داریم. و البته معلمم بسیار سختگیر بود. اما نوشتنم افتضاح، یادگیری مکالمه برام خیلی راحتر بود.
بعد همینطور که با ذوق به اطراف نگاه میکرد گفت: چقدر تودرتو اینجا آخرش کجاست؟
- اینجا هیچوقت ته نداره. یه لحظه حواست پرت شه، دنبال لوازم خیاطی بودی، میرسی به خیارشور و ترشی!
دنیز، شیطنتی در صدایش پیچید:
– خیارشور نه... ولی یه ظرف ترشی لیته ، چرا که نه!
چرخدستیای با سرعت از کنارشان رد شد. دنیز عقب کشید، اما پاشنهاش به لبهی سنگفرش گیر کرد. بیدرنگ، اشکان مچ دستش را گرفت. بیکلام، بیتردید.
با صدایی نرم گفت:
– به نظرم فعلاً اینجوری راه بریم. می ترسم بهت تنه بزنن... یا گم شی تو شلوغی.
دنیز فقط نگاهش کرد. نه تعجب، نه خجالت. فقط آن نگاه آرامی که از دلِ اعتماد میآید.
چند دقیقه بعد، کنار حجره خشکبار ایستاده بودند. هنوز مچ دست دنیز توی دست اشکان مانده بود. نه از روی اتفاق، بلکه از دلِ تصمیم.
وسط کوچهی باریکی ناگهان صدای ضعیف گریهای از لای جمعیت میپیچه.
اشکان سرش توی صحبت با فروشندهست، داره وزن حبوبات رو نگاه میکنه و دربارهی قیمت چونه میزنه، ولی دنیز ناخودآگاه متوقف میشه.
پسر کوچکی، حدودا شش،ساله با چشمهایی تیره، از آن تیرگیهایی که نه فقط رنگ، بلکه عمق دارند. انگار بیشتر از شش سال زندگی به خود دیده بود. با صورتی آفتابسوخته جلوی ویترین یه مغازهی اسباببازی ایستاده. دمپاییهای کهنه برای پاهایش گشادن، لباسش خاکیه، ولی نگاهش برق داره. انگشت کوچکش رو به یه ماشین قرمز فلزی پشت شیشه چسبونده.
دنیز، بدون لحظهای تردید، آروم بهش نزدیک میشه. چیزی نمیگه. فقط با لبخند، کنارش زانو میزنه.
اشکان از دور متوجه میشه. مکث میکنه، نگاهش روی صحنه میمونه. فروشنده داره کیسهها رو وزن میکنه.
چیزی نمیگه، ولی میایسته. به دنیز و کودک نگاه میکنه. انگار اون لحظه براش مهمتر از هر خریدیه.
چند لحظه بعد، دنیز وارد مغازه میشه، با فروشنده چند جمله رد و بدل میکنه. لحظهای بعد، با یه جعبهی کوچیک برمیگرده. میشینه روی زانوش، درش رو باز میکنه، ماشین رو در میاره، میذاره توی دست کودک.
پسرک اول شک میکنه. بعد لبخند میزنه. از اون لبخندهایی که نمیشه از یاد برد.
دنیز برمیگرده، بیهیچ غرور یا ادعایی. فقط زیر لب، بیهوا:
— بعضی چیزا تو دنیا نباید آرزو بمونن.
اشکان کیسههای خرید رو میگیره. چند ثانیه با لبخند کمرنگ نگاش میکنه.
— تو واقعا همونی هستی که خیال میکردم.
— یعنی چی؟
— یه انسان خوب
در پیچ دالانی تاریکتر، اشکان لحظهای صبر میکند تا دنیز از پلهی کوتاهی رد شود. نور زرد لابهلای کاهگل و آجر میرقصد. نسیمی که از ته دالان میآید، بوی گلمحمدی میآورد.
اشکان به جلو برمیگردد، میخواهد دوباره راه بیفتد...
اما همانجا، بیهوا، حس میکند نرمی انگشتانی که حالا میان انگشتانش جا خوش کردهاند.
مچ نیست. نگهداشتن نیست.
نمیداند کی، کجا، یا چطور.
فقط هست.
و هیچکدام چیزی نمیگویند.
اما عجیب است، چقدر طبیعی شده... همین گرهی آرام.
بازار ادامه دارد، با بوی زردچوبه، صدای کوبیدن نخود توی الک، و گربههایی که زیر دخلها خوابیدهاند.
در مغازهای، دنیز با اشتیاق مربای بالنگ را میچشد.
– مزهاش مثل فیلمای سیاهوسفیده. قدیمی، ولی خاص.
اشکان نگاهش میکند. هنوز دستشان همانجاست. کسی چیزی نمیگوید. اما صداهایی که از بیرون میآید دیگر انگار در دورترین پسزمینهاند..
در حجرهای چایفروشی، هنگام خرید چای، حجره دار تا آماده شدن بسته های چای با مهمان نوازی دو لیوان چای زعفرانی بهشونتعارف کرد. اشکان یکی را برداشت و گفت:
– قهوهخور استانبول، بفرما… چای زعفرونی بازار تهران.
دنیز خندید. بعد، با گوشیاش قاب آن لحظه را گرفت. نه برای پُست کردن، نه برای نشان دادن. فقط برای دل خودش.
– به افتخار امروز...
بعد آرام گفت:
– ممنونم امروز واقعا عالیه
اشکان مکث کرد. چشمانش چند ثانیه روی صورت او ماند.
– صبور باشی عالی تر هم میشه.
کیسه های چای آماده بود. لیوانهای خالی کنار هم روی طاقچهی آجری جای گرفتن، و دستها هم دوباره گره خورده.
نه از مچ.
نه از واهمه و ترس گم شدن.
فقط از جایی که… دیگر نیازی به گفتن نیست.
پس از خرید، کیسههای حبوبات، بستههای خشکبار، شیشههای مربا، کتابها و اسباببازی، یکییکی در صندوق عقب ماشین چیده شدند. چندتایی هم اشکان با دقت در صندلی عقب جا داد. سکوتی میانشان افتاده بود؛ سکوتی بینیاز از واژه.
اشکان درِ ماشین را بست و گفت:
– اگه خسته نشدی، یه جای دیگه رو هم بهت نشون بدم… بعد بریم ناهار؟
دنیز با صدایی که حالا کمی گرمتر از قبل شده بود، پاسخ داد:
– نه… اصلاً خسته نیستم. بریم.
با قدمهایی آهسته، بهسمت تیمچه حاجبالدوله حرکت کردند.
نور از روزنههای گنبدی سقف، بر آجرهای گرم و قوسهای بلند تابیده بود. صداها آرامتر شده بودند. سکوت در فضا میرقصید. پرندهای، بیصدا از میان نور گذشت.
دنیز، محو سقف بالا را نگریست و آرام زمزمه کرد:
– این سقفا رو باید قاب گرفت… گذاشت وسط موزهی لوور.
لبخندی زد.
– یا شاید… باید موزهها رو آورد اینجا.
اشکان نگاهش را به اطراف گرداند. حجرههای کهنه، نور و سکوت، همه در هم تنیده شده بودند.
– اینجا خودش موزهست… فقط کسی براش توضیح صوتی نذاشته.
چند لحظهای هر دو خیره به بالا ماندند، بعد آهسته به سمت دالان طلافروشی رفتند.
ویترینها میدرخشیدند. زنجیرها و النگوها زیر نور لرزان طلاگون، سوسو میزدند. چراغها، چشم را پر میکردند.
دنیز با لحن شیطنتآمیز و نگاهی نیمرخ گفت:
– حالا که کمکت کردم، حداقل یه النگوی کوچیک برام بخر... رسم بازارگردی رعایت شه.
اشکان قدمش را کند نکرد. همانطور که لبخند آرامی بر لب داشت، پاسخ داد:
– اگه فردا هم کمکم کردی… قول میدم برات یه یادگاری بخرم.
لحظهای مکث کرد و صدایش آرامتر شد:
– بیزَرق… اما موندگار.
دنیز لبخند زد. نگاه نکرد، فقط آرام لبخند زد.
اینبار، دستها کنار هم بودند... ولی گره نخورده.
نیازی نبود.
اطمینانی میانشان بود که به گفتن، یا گرفتن، وابسته نبود.
بعد از چند حجره و لبخند و گاهبهگاه دست کشیدن به یک ترمهی ابریشمی یا گلدوزی سوزندوزیشده، دنیز ناگهان ایستاد:
– وایستا! اون شیشهها رو ببین...
ویترین کوچکی بود پر از شیشههای عطرِ رنگی. روی بعضیشان با خط نستعلیق، اسمهایی نوشته شده بود: خاطره, باران اول، تهران، سجدهی اول صبح، دلبسته...
دنیز با تعجب نگاهی به شیشه ها کرد و گفت چه جالب چه اسم های با مزه ای.
اشکان لبخند گرمی زد و گفت :
جدیدا بعضی جاها با مخلوط کردن چند نوع رایحه بوی خاصی درست میکنند و نام های جالب روش میزارن. خودش یکجور بیزینس. چون تو نمیتونی تو هر عطر فروشی بری بگی عطر باران اول رو میخوام. پس مجبوری دوباره برگردی همینجا. ترفند جالبی برای نگهداشتن مشتری.
دنیز انگشتش را روی شیشهی کوچک بنفش رنگی گذاشت: "دلبسته".
– اینو میخوام... نه برای خودم. برای کسی که نمیدونم کِی وارد زندگیم میشه، ولی مطمئنم تا آخرش میمونه.
اشکان آرام گفت:
– کاش همیشه همینقدر مطمئن بمونی.
– تو از این کلمات میترسی؟
– نه... فقط گاهی از قدرتشون میترسم. بعضی حرفها وقتی گفته میشن، انگار یه پیمان بسته میشه. بعد اگه زیرش بزنی، انگار یه تکه از خودت رو هم پاره کردی.
دنیز لحظهای سکوت کرد. بعد همان شیشهی بنفش را برداشت، پولش را داد، و با صدایی آرام اما مصمم گفت:
– من از اونایی نیستم که زیر حرفم بزنم.
اشکان لبخند زد، اما چشمهایش کمی جدیتر شده بود.
– میدونم... برای همینه که دارم سعی میکنم نترسم.
و در سکوتی نرم، میان ازدحام بازار، هر دو لحظهای به شیشهی عطر نگاه کردند؛ انگار در آن تنگ بلورین، رازی پنهان بود که هنوز کسی جرئت نداشت اسمش را بلند بگوید.
از دالان فرعی، بوی کباب و برنج داغ بلند شده بود. تابلوی چوبی قدیمی با خط نستعلیق روی کاشی آبی نوشته بود:
«چلوکبابی شرفالاسلامی»
اشکان با نگاهی شاد گفت:
– بریم ناهار. اینجا از زمان ناصرالدینشاه گوشت میپزن. البته میگن... ولی احتمالاً اواخر قاجار بوده.
دنیز متعجب نگاهش کرد. نگاهش به تابلو افتاد.
– این همون شرفالاسلامیه؟ همیشه فکر میکردم فقط تو فیلمها وجود داره!
---
چلوکبابی شرفالاسلامی – ظهر
هوای داخل، گرم و چرب و زعفرانی بود. بوی کباب، روغن داغ، ریحان تازه و گوجهی آتشدیده، بیرحمانه آدم را گرسنه میکرد.
اشکان و دنیز پشت میزی کنار دیوار آجری نشستند. جایی که اگر کمی خم میشدی، میتوانستی گوشهای از آشپزخانه را هم ببینی و صدای کسی که دائماً فریاد میزد:
— دوتا چنجه با نون، میز شیش!
— ناصر، اون دوغ چرا هنوز نرفته؟
دیوارها نفس میکشیدند، با آجرهای قدیمی و قاب عکسهایی که انگار تهرانِ سالهای دور را نگاه میکردند.
غذا آمد. ظرفهای مسی، پر از برنج ایرانی که بخارش بالا میرفت و رشتههای زعفران مثل نور خورشید وسطش پخش بود. دو سیخ کوبیده با گوشههای برشته و روغنی که زیر نور میدرخشید، ، کنارش گوجهی آتیشدیده و برگهای ریحان، نشسته بودند. نان سنگک داغ، با تهدیگهای طلایی هم تکمیل کننده این نهار دلچسب بودن.
اشکان نگاه دقیقی به سینی انداخت، بعد رو به دنیز با لحنی جدی گفت:
— خب... لحظهی مهم شروع شد. اینجوری نگاه نکن. کوبیده خوردن فلسفه داره.
با دقت یک باستانشناس، لقمه ساخت. نان را باز کرد، گوجه را له کرد، قسمتی از کوبیده کبابی شده را روی گوجه گذاشت، سماق را با ژست خاصی پاشید، بعد چند برگ ریحان را با دو انگشت مثل پرِ قو گذاشت وسط.
دنیز خیره نگاهش کرد.
اشکان با چشمانی که برق شیطنت داشت، لقمه را گرفت جلو:
— این... میراث ملیه. بگیرش با احترام.
مکث کرد، بعد آرام اضافه کرد:
— اگه اینو خوردی و خوشت نیومد، من اسمتو از فهرست دوستام حذف میکنم.
دنیز لقمه را گرفت، بو کشید، لبخند زد. با اولین گاز، کمی از سماق روی شالش ریخت. اخم کرد.
— اَه! ببین چی کار کردی، لباسم...
اشکان با خونسردی گفت:
— سماق اثر هنریه. الان هر جا بری ، میفهمن ناهار خوبی خوردی.
چند لحظه بعد، اشکان تهدیگی طلایی از کنارهی ظرف کند. گذاشت کنارش.
— اینم حکم مدال افتخاره. فقط به برگزیدهها داده میشه.
دنیز بدون حرف، تهدیگ را برداشت و خورد. بعد آهسته گفت:
— وای همه چی عالیه، دلم نمی خواد سیر شم... میدونی؟ تو یه مدل خاصی از راهنماهای توریستی هستی.
اشکان جدی سری تکان داد:
— بله. تور تهرانگردی با خدمات کامل: بازار، بستنی، چای، کوبیده، سماق روی لباس، و خاطرههایی که تا عمر داری، میمونه.
و وقتی دوغ را بلند کرد و زد به لیوان دنیز، گفت:
— به سلامتی اولین لقمهی درست و حسابی توی تهران.
و بعد، با لبخندی و حالت داش مشتی آرام اضافه کرد:
— و به سلامتی اونکه خوردش و هنوز زندهست!
دنیز خندید. بلند، واقعی، و از ته دل.
و همان لحظه فهمید، این ناهار ساده، چیزی بیشتر از یک وعدهی غذایی بود.
یه جور نزدیک شدن بیاجبار، با عطر ریحون و صدای قاشق روی مس.
---
هوای بعدازظهر روی سنگفرشهای گرم بازار کش آمده بود. چلوکبابی شرفالاسلامی پشت سرشان با تمام خنده ها و خوشمزگی به یادگار مانده بود. دنیز با کنجکاوی به مسیر نگاه کرد. آفتاب افتاده بود روی آجرهای کهنه. پسرکی با دو جعبه انجیر خشک از کنارشان رد شد. بوی صابون در حجرهی قدیمی کنارش پیچیده بود.
دستفروشها هنوز بساطشان پهن بود، اما دیگر خبری از آنهمه صدا و چانهزنی نبود. قدم زدن در این کوچهها، مثل ورقزدن صفحات یک کتاب خطی بود؛ جاهایی پررنگ، جاهایی محو، اما همه اصیل.
– انگار یه عالمه وقت گذشته از صبح... اینجا هر ساعتش انگار یه روزه.
اشکان لبخند زد. – بازار... زمانو کش میده. مخصوصاً وقتی کسی کنارت هست که حواست پرت بشه.
چند لحظه بعد به فاصله چند قدم جلوتر اشکان با اشاره انگشت در ورودی مسجد شاه را به دنیز نشان داد.
دنیز ایستاد. دری عظیم با کاشیهای فیروزهای، خطوط ثلث پیچخورده، و آن گنبد بلند، مقابلش بود.
نور از میان رواقها و لابهلای کاشیها عبور کرده بود، مثل نقاشیای زنده از آفتاب.
چند کبوتر، با پرهای خاکی، از روی لبهی طاق بلند پر کشیدند.
– خیلی زیباست.
اشکان فقط گفت:
– بریم تو؟
دنیز سری به نشانهی موافقت تکان داد و آهسته گفت: – عجیبه... نمیدونم چرا، اما حس میکنم قبلاً اینجا بودم.
اشکان لبخند آرامی زد: – بعضی جاها، برای همهی ما آشناست... حتی اگه بار اولمون باشه.
سکوت، درست از آستانه شروع شد.
نه سکوت مطلق، بلکه یک آرامش گسترده. صداها، گم میشدند در طاقها، در انعکاس سنگ، در سایهی گنبد بلند.
اشکان و دنیز کنار هم از زیر رواق گذشتند. سقف بالا، با نقوش هندسی و آبیِ لاجوردب، مثل آسمانی دیگر بود.
قدم زدند تا کنار دیواری که روی آن، سایهی گنبد افتاده بود. چند نفر دورتر، بیصدا نشسته بودند. بوی گلاب کمرنگ در هوا بود.
اشکان کنار ستونی ایستاد. دنیز چند قدم جلوتر رفت. دستش را روی یکی از ستونهای سرد کشید.
– این ستونها... این کاشیها... انگار ساکت ایستادن که بهت آرامش بدن.
اشکان آهسته گفت: – میتونم حسی آرامشی که پیدا کردی تو چشمات ببینم و این واقعا خوشحالم میکنه.
دنیز لبخندی زد. لبخندی که نصفش شادی بود، نصفش آرامش. روی سکو نشست. اشکان چند قدم آنطرفتر ایستاد. روبهروی گنبد.
لحظهای هر دو سکوت کردند.
دنیز آرام گفت: – یه جور آرامشه... انگار خدا اینجا حرف نمیزنه، فقط گوش میده.
اشکان بیصدا کنار او نشست.
– بعضی وقتا فقط همینو میخوای... اینکه خدا از اون بالا نگاهت کنه و فقط به درد و دلت گوش بده.
چند دقیقه همانجا ماندند. کنار ستونها، میان نور زرد و سایههای عصر. نه حرفی، نه نگاه خیرهای. فقط حضور.
وقتی از در پشتی مسجد خارج شدند، بازار حالا در سایه بود.
کنار یک حجرهی کوچک و خلوت، پیرمردی نشسته بود و تسبیح و انگشتر میفروخت.
اشکان چشمش به مهرههای سبز افتاد. تسبیحی را برداشت، بین انگشتها چرخاند.
– شاهمقصوده… میدونی چرا بهش اینطوری میگن؟
دنیز نگاهی انداخت: – نه… ولی از اسمش خوشم میاد.
اشکان مهرهها را بالا گرفت، مقابل نور عصرگاهی. رنگ سبزِ روشنش، انگار نور را توی خودش نگه داشته بود.
– توی عرفان، شاهمقصود یعنی مراد نهایی… محبوب حقیقی… اونی که تهِ تهِ دلت میخوای، حتی اگه اسمشو ندونی.
و این سنگ… وقتی نور ازش رد میشه، میگن نماد دل صافه. چون هرچی شفافتر باشه، دلِ صاحبش پاکتره.
دنیز لبخند زد.
اشکان گفت: – اینو برای پدرت بگیر. فکر کنم ازش خوشش بیاد.
پیرمرد تسبیح را توی کیسهای پارچهای گذاشت. به دست دنیز داد. دوباره راه افتادند.
اما دنیز، چند قدم عقبتر ایستاد. با نگاهی آرام و جدی، کیسهی کوچک را بیرون آورد. تسبیح را درآورد، مهرهها را برای لحظهای فشرد. بعد، با حرکتی نرم، به هوای گم نشدن گوشه کت اشکان را گرفت و در لحظه مناسب کیسهی کوچک را توی جیبش گذاشت.
زیر لب، بیآنکه اشکان چیزی بشنود، فقط گفت:
– گاهی، مراد دلت همونه که فکر میکنی فقط یه سوغاته.
------
داخل ماشین – مسیر برگشت
موسیقی ملایم پیانو در فضای داخل ماشین پیچیده بود. تهران از پشت شیشه میگذشت؛
دنیز ساکت بود. کیسهی خرید روی پاهایش. نگاهش اما دوردست، در جایی که فقط خودش میدانست.
اشکان ناگهان دست برد سمت داشبورد. مکثی کرد. بعد جعبهای پارچهای کوچک بیرون آورد. بدون کلام، بدون مقدمه، بهسمت دنیز گرفت.
– یه چیزی دیدم... حس کردم اسم تو رو صدا میزنه.
دنیز با تعجب نگاهش کرد، لبخندی آرام:
– این چیه؟
جعبه را گرفت. بازش کرد. درونش، گردنبندی طلاییفام، ساده، بیزرقوبرق. از همانها که در فیلمهای کلاسیک، مادربزرگها میپوشیدند. قفل داشت؛ برای نگهداشتن یک عکس، یک کلمه، یا یک لحظه.
دنیز چشمش خیره ماند. آهسته گفت:
– همیشه دلم میخواست یکی از اینا داشته باشم…
اشکان، نگاهش هنوز به شیشه جلو بود:
– فروشنده گفت دیگه خیلی ساخته نمیشن. چون انگار کسی چیزی برای نگه داشتن نداره.
ولی تو… بهنظرم داری.
دنیز، گردنبند را در دست فشرد. چند ثانیه ساکت ماند. بعد، با صدایی صاف، اما نرم:
– این قشنگ ترین هدیهایه که تا حالا گرفتم...
ماشین به کوچهی خانهی نیاز رسید. اشکان آرام گفت: – رسیدیم.
دنیز اما ساکت بود. گردنبند را توی مشت نگه داشته بود، بعد ناگهان گفت: – اشکان...
اگه یه روزی بخوام یه عکس بذارم توش… شاید… اون عکس، مال همین امروز باشه.
اشکان نگاهش نکرد. فقط لبخند رضایتی زد. کوتاه. واقعی.
دنیز مشغول گشتن در کیسهها شد. ناگهان مکث کرد: – اون شیشهی «دلبسته» کو؟ توی خریدها نیست.
اشکان با خونسردی لبخند زد: – نگهش داشتم. بهنظرم، خطرناکه که بیهوا دست کسی بیفته.
دنیز لبخند زد، نگاهی به گردنبند انداخت: – آهان… پس قراره مواظبش باشی؟
– تا جایی که بلد باشم.
سکوتی میانشان نشست.
دنیز دست بر قفل در گذاشت. ولی قبل از باز کردن، آرام گفت: – اشکان؟
– جانم؟
– این گردنبند... نمیدونم چرا، یه بویی داره. شبیه همون عطری که خریدم.
اشکان آهسته گفت: – شاید… چون از همونجا اومده.
دنیز زیر لب خندید: – از بازار؟
اشکان نگاهش کرد، آرام: – نه... از دلبستگی.
دنیز در را باز کرد، پیاده شد، اما همانجا ایستاد. گردنبند هنوز در مشتاش بود.
اشکان هنوز نگاهش را برنداشته بود.
نه برای گفتن چیزی.
برای اینکه… چیزی در هوا معلق مانده بود.
چیزی شبیه امید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
رها کردن ، آغاز لحظه ای نو از امید در زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
عزیز
مطلبی دیگر از این انتشارات
"آبی که معصوم و پاکه"