متانویای لکه دار

دوران شکوه امپراطوری رو به زوال نهاده است . بهار این سرزمین به خزان دگرگون خواهد شد .

در گوشه ایی از مرثیه این جهان سواری بی نام به سمت نا کجا آباد می راند . شوالیه تیره ایی که خون می گرید .

مسافری بی خانمان . مردی مطرود . جنگاوری که خاکستر وطن خویش را حمل می کند .

خراش های بیشمار بر زره پوشش و زخم های فراوانی که بر بدن دارد یادگاری شکست هایی است که در نبرد دیده است . طلایه دار لشکری مرده . زاِئری که در سلوک این مسیر تهی برای خویشتن سوگواری می کند .

ماه ها با قامتی خمیده بر اسبی نحیف راه می پیماید گویی که فرشته مرگ افسار مرکبش را می کشاند .

تا اینکه به محوطه طاقی باستانی می رسد . اسبش سر ناسازگاری بر می دارد انگار که از او می خواهد همین جا توقف کند . پس از مدت ها مجبور می شود اتراق کند . در سکوت شب ناگهان از ناکجا شمایل فردی پدیدار می گردد .

لکه دار بی درنگ بر می خیزد و به رویش شمشیر می کشد . اما صدایی آرام و مطمئن او را میخکوب می کند :

نیازی به این کار نیست ، آرام باش .

لکه دار : تو که هستی ؟

من اورلیا هستم و می دانم تو که هستی ؟

لکه دار: از من چه می خواهی ؟

: من از تو چیزی نمی خواهم اما او چرا !

منظورت از او چه کسی است ؟

:تو فینگر تو را برگزیده است !

شوالیه پوزخندی بی روح می زند : همین مانده که یک لکه دار مطرود را برگزینند

: تو فینگر از چیزی خبر دارد که تو به آن آگاهی نداری

برای چند لحظه سکوت همه جا را فرا می گیرد . تا اینکه شوالیه سکوت را می شکند : آیا تو را فرستاده اند تا من را راهنمایی کنی ؟

اورلیا خیلی آرام سر تکان می دهد : بله

در این مسیر همراهی ام خواهی کرد ؟

:بله .. تا جایی که در توانم باشد

لکه دار برای اولین بار چیزی را در درونش حس کرد که برایش غریبه می نمود . به گمانم مردم آن را امید می نامند .

شوالیه گفت : می خواهی کنار آتش بنشینی تا گرم شوی ؟

: از لطف شما سپاسگزارم .

لکه دار در آنسوی آتش نشست . لکه دار برای اولین بار از سرنوشت تلخش سخن گفت و فرستاده تو فینگر تمام حرف هایش را شنید و با او همدردی کرد .

: از تو سپاسگذارم تو لطف بزرگی در حقم کردی .

: من کاری انجام ندادم

او نمی دانست که چه کار بزرگی برای این جنگجوی زخمی انجام داده است .

سپیده دم سواران عزم رفتن کردند . اورلیا که بر اسب خود سوار شده بود با همان لحن آرام و مطمئن پرسید : آیا این رسالت را می پذیری ؟

لکه دار به پرتو های سرخ خورشید خیره شد ، نفسی عمیق کشید که انگار روح را به کالبد خالی اش فرا می خواند . پایش را در لجام فشرد و محکم بر اسب سوار شد ، با لحنی که حاکی از اعتماد به نفس بود گفت : آری بی شک

لکه دار راهی متانویا شد و همه چیز را به سرنوشت سپرد