هر پایان شروعیست که در لباس پایان آمده.
نامهنوشتروزِپنجاهوهفتم.
روزِپنجاهوهفتم سایهمخنگ'
بر بلندای غم، سنگینی ظلمت همچون پتکی سهمگین بر ریشههای زخمخوردهی وجود فرود میآید، پژواک سرزنشها چون طوفانهای خونین در سکوت بیپایان فرو مینشست، گویا جهانتابی سرد و بیرحم، که هر نگاهش چون زهر، در تار و پود جان رسوخ میکند، نامهشای با عنوانِپنجاهوهفتم سایهمخنگ'
روان را چون آذرخش در شبهای بیصدا میسوزاند، چهرهها همچون نقابهای ترکخورده، پشت پردهای از تحقیر، شعلهور میشوند، وجدان چون حبابهای شکسته بر دریای خشم غوطهور، هر واژه چون خنجر بیرحم، بر ستونهای تنهایی فرو میغلتد، همانند سنگفرشهای زبر و تیز گذرگاهِ رنج، که گامهای خسته را زخمیتر میسازد، تاریکیهای عمیقتر از چاههای بیپایان، پر از سایههای متحرک سرزنش، که به طعنههای سمج، چون خزندههای سمی بر روح خسته میخزند، خردی فرو ریخته، در تندباد خشم بیصدا، گویی زمان نیز از تپیدن باز میایستد، ویرانیِ لطافتهای ناگزیر، چون حصارهای آهنین، هر نفس را به زنجیر کشیده، در خلأیی که پر از پژواک شکستهنگاههاست، چون سنگی که در عمیقترین درههای تحقیر به قعر سقوط میکند، آبستن اندوهی بیپایان، و خاکستر خاطرات سوخته.
لحظهها همچون نیشزخمهای بیصدا، در جان فرو میروند، شعلهور از خشم و ناامیدی، بییار و پناه، در سردابهای بیمهری دفن شده، همچون درختی خشکیده در باتلاق بیکسی، جاودانه به سرزنشها و تحقیرهای سرد محکوم.
روزِجمعه۱۴۰۴.۳.۱۶
ساعت۲۲:۵۹دقیقۀشب.
بهقلم:ف.ب
مطلبی دیگر از این انتشارات
نشان روی چوب گردو
مطلبی دیگر از این انتشارات
عزیز
مطلبی دیگر از این انتشارات
«از چی شعر بگم؟»