هیولای درون من...

درون من یه هیولا وجود داره. وقتی می خوام بخوابم، میره جلوی آینه و به خودش زل می زنه. خودشو قرمز میبینه.

واقعیت اینه که بیش از حد سبزه.

وقتی از دستش ناراحت می شم خاکستری میشه. همه جا رو به هم میریزه. می خواد شلوغ بازی در بیاره. سرش داد می زنم. آروم میشه. از خودش خجالت می کشه، از هیولا بودنش. میگه همش تقصیر بنفشه.

دوباره سرش داد می کشم. زرد میشه و گریه می کنه.

می فهمم که دوست نداره هیولا باشه، اما حقیقت اینه که اون یه هیولاست و من به شدت دوسش دارم.

وقتی بهش می گم دوستت دارم، یا وقتی نازشو می خرم و بهش می گم خوبه که آدما هیولای درون داشته باشن، ذوق می کنه و آبی میشه؛ آبی فیروزه ای.

حالا درون من هیولایی هست که نیست. به گمونم گمش کرده باشم. همه جا رو دنبالش می گردم، و چیزی جز همه ی رنگ ها پیدا نمی کنم.

به احتمال زیاد باز دلتنگ شده. وقتی دلش می گیره، قاطی می کنه و نمی تونه رنگی انتخاب کنه.

به سراغ پنجره می رم. وقتی اون رو تا انتها باز می کنم، با کوچه ای خالی رو به رو میشم.

دلم می خواست یکی میومد و می گفت:"آهااااااااای... این هیولای شماست؟"

و منِ سراسر هیجان با خوشحالی و لرزش صدا می گفتم:"بله بله، لطفاً بیاریدش طبقه دوم"

اما نمیشه، الکی که نیست، هیولای من گمشده...

بر می گردم و خودمو مچاله می کنم گوشه اتاقی که بیشتر از این نمیتونه سرد باشه. چشمامو می بندم و پشت تیرگی پلکم به این فکر فرو می رم که اگه هیولا منو گم می کرد چی میشد؟ و بعد... صدای ذهنم در مغزم میپیجه:

"اگه تو رو گم می کردم، سیاهِ سیاهِ سیاه می شدم"