منّت خدای را
یادنامه

«ستوهیدگی، حاصل مصدری جعلی است با زمان و مخاطبی مجهول؛ که یعنی به ستوه آمدن. لمس شدهام پریچهر. قلهی یخی فتحناپذیری که نامش منم. به تمثال یک طلخک برایت اطوار میآیم. نیش میکشم و زهرخند حوالهات میکنم که بگویم مانده تا تاریخِ انقضایم. بیست سال. بعد از گذشت شصت روز هنوز نوزده و بیست تفاوتی ندارند برایم. پیرتر از آنم که تقلا کنم برایِ چند صباحی پیالهی خونینترِ پمپاژ. که هستید؟ و ایشان که حلول شما را در رگ و پیِ نورونهایم روا دانستند، کهاند؟ چمباتمه زدهام کنجی و فشار میآورم بر چشمانم که اشکی بریزد، تلمبار نشود تا روزی که غرقم کند. لکن کوههای یخی نمیگریند. نه آنکه نخواهند، نمیتوانند. گریستن، مصدری اصل است. یعنی که؛ مرگ، ذوب شدنی سیلآسا. خواهران شمعیم ما. که اشک ریختنمان تحلیل رفتن قامتمان است. نمیچکیم و پروانههایی جان بر کف، گِردِ سَرِمان نمیبالند. آنان که پروانهها بیپروا و «پروا، نَه - پروا، نَه» گویان، دورِ سرشان میگردند، شعلهای دارند برای تابیدگی. حامصِ تابیدن. که یعنی بدرخش برای خاموش شدن و روزمُردگی. من ندارم فلذا میخندم. با یک پِق آغازیدن میگیرد. و با بغ کردن فرجام. به ریسه نمیرسد. همین است که اشکی تر نمیکند گریبانمان را حتی از شوق. سکوتیدن، مصدری است خودساخته، برای پس از انتحار خندههایم. ضامن را میکشم و منفجر میشوم از خنده. خندهای که بعدش سکوتیدن است. فرورفتگی در خویش که البته سقوط نیست. چراکه سقوط یک برخورد ددمنشانه با سطحی بیغوله دارد. شاید بشود گفت معلقماندگی است. آری. همین است. آدمک هایِ معلق یک رشتهی نامرئی دارند. ندارند؟ یزدانا! گر خشنود نیستیام به این زانو تهی کردنها، رشتهی نازک مرا، وسط این خیمه شببازیِ دیجور، بالاتر نگه دار تا سرپا بمانم، تصدقتان گردم. میگویی از عوارض جنگ است. حرفها میزنی پریچهر. این از جا پریدگی/کَندگی و پناهیدگی و سراسیمگی و نخوابیدگیها را که جنگ نمینامند. جنگ نمک زندگیام است، پریچهر. ریخته بر جراحاتی که از قرون وسطی حملیدهام. مجاب شدهام که صیغهای نو پیش گیرم. میخواهم کسی باشم که در دنیا هیچ ندارد. عیسَویوار. خرقه آتش زنم بر تنم، حافظگونه. دِیر مغان بشود خرابات عزلتگیریام. یک سالکِ تارک الدنیا. عجالتاً تا آن هنگام که معرکهی ضمیرم فروکش کند. دیشب فندق آمده بود میهمانی، خانهی ما. زلفکان فندقیاش را ژل مالیده بود که برایم جلوهگری کند، پریچهر. فریادِ آجی آجیاش از سر لولهی راهرو کمانه گرفت تا بیخ گوشهایم. یک گلوله کوچک بود که شلیک شد در آغوشم. مداد شمعیها را روبهرویش گرفتم. کاغذش را پروانه کرد که دل به شمعیها بزند. بالهایِ نازکِ کاغذ اشکصفت به سوگ قامت تکیدهی شمعها نشستند. چشمچشم میکردم که دست مییازد سوی شمعِ کمفروغِ سیاه؟ که رختِ باروتی بپوشاند بالهای پروانهاش را؟ قرمز را برداشت. شاید میخواست پاشیدگیِ شتکِ خون را با زبانهی سرخِ شمع نگارد. خطخطی هایش را مینشاند کنار هم. آزفنداکی کاغذی جان میگیرد. کاغذ از پروانه تا شکوه شاهانهی بالهایِ شاهپرک وسعتِ وجود میگیرد. کاغذ را تا میزند. برافروختگیِ شمعِ سیاه را میبینم در دستان کوچکش. اشکهایِ قیرگونِ مداد شمعی را آنسوی رنگینکمان پهن میکند. ابر باردار میکشد. آویختگیِ گردی های سیاهِ درشت از آن ابرها رُسَم را میکشند. میگویم:«چی داری میکشی فندق؟» زبانش روی باء میگیرد. گرومپ ترکیدگی واژهی بمب، لالم میکند. زبان الکنش چرخیدگی مییابد و میگوید:«باران.» تای کاغذ را باز میکند و در نیمهی سفید آن دانههای هنگفت باران را نشانم میدهد و میخندد. دلم غنج میزند برای خندههای از بن دندانش. همراهش میخندم. یک قطره اشک پشت دستِ فندق میافتد. با چشمان گشاد شده زل میزند به چشمانم که حالا تار میبینند. امشب سیل در راه داریم، پریچهر. شمع شدگی به روشن ماندگیِ خانه میارزد. نمیارزد؟ فندق را بغل میگیرم و میبرمش کنار نردههای ایوان تا ترقهها را نشانش دهم. با دستهایش اشکهایم را پاک میکند. میخندم و میگویم:«چیزی نیست آجی. درست میشم.» به این فکر میکنم که چقدر دلم برایش تنگیده بود. دل تنگ شدن، فعل مرکب است یا عبارت فعلی؟ نمیدانم، دستور را هنوز پاس نکردهایم. ولیک لازم یکشخصه بودنش را میدانم. شباهتش را با به تنگ آمدن هم. به تنگ آمدن، یعنی که به ستوه آمدن. ستوهیدگی، حاصل مصدری جعلی است. که یعنی من. پرانتز بسته؟»
پیوست🎼؛ She don't want the world by 3 Doors Down.


مطلبی دیگر از این انتشارات
خانه خونین من!🇮🇷
مطلبی دیگر از این انتشارات
سایه های لبخند
مطلبی دیگر از این انتشارات
خون نگار فصل دوم بخش 3