اول دیو بودم، بعد آدمیزاد شدم حالا آدم فضایی، اونم تو سیاره پروکسیما
من کی اَم ؟
بهتون میگم: من نازنین رضائی هستم متولد 1360شناسنامهام صادره از شمرونِ، پائیز به دنیا اومدم 10روز مونده به یلدا؛ اما پائیز رو دوست ندارم! در عوض عاشق اردیبهشتم فصل شکوفه ها.
برخلاف اینکه اطرافیانم فکر میکنن فرد باهوشی هستم باید بگم بیشتر سخت کوشم تا باهوش!
وقتی دیو بودم
9 ماهه بودم که توی جاده تصادف کردیم و توی اون تصادف پدرم رو از دست دادم، این اتفاق باعث شد من یک دیو بشم.
به هزار و یک دلیل که بعضی هاشو میدونم و بعضی ها رو نه ما از تهران کوچ کردیم و رفتیم پیش پدربزرگ و مادربزرگ تویِ دور افتاده ترین روستایی که ممکنه به ذهنتون بیاد. توی شاهرود به اسم قَلعه عَضُدی بدونِ هیچ امکاناتی.
اونجا یه قلعه بود با 4 تا برج خیلی بزرگ که با دیوارهای کاهگلی خیلی بلند به هم وصل میشدن، قلعه یه درچوبی خیلی بزرگ داشت و صبحها درِ قلعه باز میشد تا اهالی قلعه برن سر مزرعه هاشون.
نمیدونم چند سالم بود که باباحاجی یه موتور برق خرید ما از قبل، زمانی که تهران بودیم؛ یه تلویزون قرمز داشتیم. مادر بزرگم گذاشته بودش رو طاقچه و روشو با یه پارچه بته جقهای پوشنده بود.
وقتی موتور برق اومد من و خواهر برادرم ساعتهایی که برنامه کودک داشت اجازه داشتیم تلویزیون رو روشن کنیم و شبا هم بابا حاجی اخبار رو میدید.
یه مدت که گذشت خواهر و برادرم برای درس خوندن رفتن یه روستای دیگه که امکانات بیشتری داشت و مجبور بودن نوبتی خونه عمو عمهها بمونن.
من تنها شدم تویِ قلعه و تنها همبازی و سرگرمیم برنامه کودک بود که ساعت 4 نشون میداد. یه کارتونی بود اسمش دقیق یادم نیست ولی یه خانواده دیو 3 نفره بودن مامان دیوِ بابا دیوِ و بچه دیوِ که اسم بچهه بود: دینگالیگا دیلینگ دیلینگ
اونا هم تو قلعه زندگی میکردن و وقتایی که درِ قلعشون باز میشد مامان دیوِ و بابا دیوِ با یه اِشتهای عجیبی میگفتن بوووی آدمیزاااد میاد.
از قضایِ روزگار! مادر بزرگ هم صبح ها که از خواب بیدار میشد؛ حتی تو سرمایِ شدیدِ زمستون! همه در و پنجره ها رو باز میکرد و میگفت بویِ آدمیزاد میاد.
اینجا بود که من تیکه های پازل رو گذاشتم کنار هم، قلعه، در چوبی بزرگ، بویِ آدمیزاد...
من شدم دینگالیگا باباحاجی و مادر بزرگ هم بابا دیوِ و مامان دیوِ
تا اینجای کار مشکلی نبود، مشکل اونجایی شروع شد که منم باید میرفتم مدرسه تو یه روستای دیگه و هر روز فکر میکردم هم مدرسه ای هام نباید بفهمن که من یک دیو هستم.
وقتی آدمیزاد شدم
سال 75 بابا حاجی و مادر بزرگ (مامان دیوِ و بابا دیوِ) با فاصله 4 ماه از دنیا رفتن و من مجبور شدم از قلعه بیام بیرون و دیگه دیو نباشم.
با خواهر و برادرم اومدیم تهران الان دیگه باید آدمیزاد میشدم.
من کنار همه چیزای دیگه هویتم رو هم از دست داده بودم.
اولین تجربه از دست دادن برام خیلی سنگین بود.
آدمیزادها رو میدیدم و تعجب میکردم همه با عجله از کنار هم رد میشدن، حتی به هم سلام نمیکردن.
چقدر ماشین... چقدر دود...
آدمیزاد بودن عجب کار سختیه! اصلا خوش نمیگذشت من دلم میخواست بازم دیو باشم حالا فهمیده بودم آدمیزاد خیلی ترسناکتر از دیوِ
ولی مجبور بودم که آدمیزاد باشم
همیشه سردرد داشتم و مدام میخوردم زمین، تا دیپلم گرفتم و رفتم سرکار باید برای ادامه زندگی و درس کار میکردم. همه میگفتن من میگرن دارم یه درد عجیب و مرموز که میزد به چشمام و تار میدیدم.
29 سالم شده بود سخت کار میکردم آرزو داشتم توی آپارتمان زندگی کنم ماشین داشته باشم و خیلی چیزای دیگه...
همه اینارو با همون سخت کوشی که گفتم به دست آوردم. درسم تو رشته حسابداری تموم شده بود چند تا شغل عوض کرده بودم تا رسیده بودم به یه شغل مدیریتی با یه درآمد خوب و میخواستم یه کامی از زندگی بگیرم اما یه روز از خواب بیدار شدم با همون سردرد عجیب حس کردم یه چیزی تو چشمم هست .
3 روز بعد دیگه چشمم نمیدید بازم تو پائیز بازم تو آذر
رفتم کلینیک نور جردن سر اسفندیار (دیگه خیابونایِ تهران رو بلد بودم) اول یه دکتر اومد و منو معاینه کرد چیزی نگفت و رفت از اُتاق بیرون، با دو تا دکتر دیگه برگشت حالا 3 تایی معاینم کردن و یه چیزایی به هم میگفتن.
نمیدونم چرا به حرفاشون اصلا توجهی نمیکردم موقع بیرون رفتن از اتاق یکیشون که سنش بالاتر بود با یه نگاه خاصی که معنیشو نمیفهمیدم بهم گفت: دخترم تنها اومدی؟ گفتم: بله یه مکث کوتاهی کرد و گفت: باید بری دکتر مغز و اعصاب، یه معرفی نامه هم داد دستم.
حالا دیگه فکر و خیال اومده بود سراغم که جریان چیه؟
با پاهای لرزون رفتم دکتر مغز و اعصاب، ساعتها تو سالن انتظار نشستم به همه آدمهایی که تو مطب بودن نگاه میکردم ببینم اونا از ظاهر من چیزی میفهمن؟ متوجه میشن که یه چشمم نمیبینه و چشم دیگهام تار میبینه؟
اون لحظه هزار تا فکر داشتم که یکیش پر رنگ تر از همه بود تومور مغزی
معاینه، آزمایش، اِم آر آی نتیجه: ام اس
چیزی که هرگز بهش فکر نکرده بودم!
نمیدونم چرا خودم رو برای شنیدن تومور مغزی آماده کرده بودم اما برای ام اس نه!
وقتی دکتر بهم گفت تو اِم اِس داری قلبم ترکید از اعماق وجودم زدم زیر گریه مثل: سال 75 که دیگه نباید دیو میبودم و مامان دیوِ و بابا دیوِ رفته بودن.
دکترم با آرامش بهم گفت: گریه نکن این مریضی مال دخترایِ خوشگل، باهوش و پولداره
من هیچ کدوم نبودم، پس چرا من؟
آدم فضایی شدم
سالها میگذشت اوضاع من هر روز بدتر می شد تا جاییکه مجبور شدم بشینم رو ویلچیرٰ بیکار و خونه نشین شدمٰ، همه اون سالها که کار کرده بودم پوچ شد و رفت هوا...
احساس میکردم یه آدم فضایی شدم ولی بدونِ سیاره!
دیگه قید زمین و آدمیزاد بودن رو زده بودم فقط میخواستم برم آسمون پیشِ مامان دیوِ و بابا دیوِ.
هر کاری که میشد کردم اما بی نتیجه ...
تا کرونا اومد و همه شرایطشون شد شبیه هم، این بار فکر کردم همه زامبی شدیم 4 ماه بود که کسی بهم سر نزده بود و من تو غار تنهاییم مونده بودم.
کم کم دیدم آدمیزادها دارن از تو خونه کار میکنن، کلاس میرن، ورزش میکنن، حتی تصویری همو میبینن و حال و احوال میکنن...
دینگالیگا دیلینگ دیلینگ
جرقه اومد تو ذهنم که باید منم شروع کنم حالا همه زامبی شدیم و شرایط برای همه برابر شده
قسمت تلخ تموم شد بریم سراغ آدم فضایی با سیاره
داستان من با سیاره پروکسیما از یه توئیت شروع شد
از وقتی خواستم زنده بمونم زندگی هم شروع شد. حالا من و جریان زندگی چسبیدیم به هم و داریم ادامه میدیم، اونم با تمام قدرت شاید بگین چقدر دیر!
اما از قدیم گفتن: ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است.
بعد از اون توئیت برام یه دعوتنامه اومده که سیارهام رو عوض کنم این دعوتنامه برام حکم ویزای شینگن رو داره همونقدر مهم. نه!!! خیلی بیشتر
دو هفته است که تمرین میکنم صبح زود بیدار شم و بتونم سر ساعت تو کلاسای کارآموزش نشستنکی پروکسیما با تمام انرژی حاضر بشم.
حالا که تازه اومدم تو سیاره پروکسیما باید قوانین و زبون این سیاره رو هم بلد باشم امروز اولین روزه
تو این سیاره قراره اِتفاقای خوبی برام بیوفته اینو میدونم. چون من یا صفرم یا صد!
سیاره پروکسیما برای من هزاره.
برای زندگی تو سیاره پروکسیما مدتی بود رویا بافی میکردم فقط یه رویا بود ولی ناقافل رویام واقعی شد.
الان یه دعوتنامه دارم و برخلاف سیاره زمین خودم هم تو انتخابش نقش داشتم.
حالا که اومدم تو سیاره پروکسیما دیگه نه دیوم،نه آدمیزاد، نه زامبی! ولی بعضی وقتا فکر میکنم اِیکاش دوتا شاخک داشتم رو سرم که معلوم بشه مال کدوم سیارهام.
مطمئنم بعد از گذروندن 3 ماه کارآموزش نشستنکی شاخکهام کمکم رو سرم رشد میکنن.
حتماً زندگی تو این سیاره جدید برام پر از روزای خوبِ...
الان میدونم کی ام: سلاااام من نازنینم صدای منو از سیاره اَسرارآمیزِ پروکسیما میشنوید.
الان دیگه همه میدونین من کجا ساکنم؟ بله: سیاره پروکسیما
شاید شما هم سیاره ندارین، یا آدمیزادهایی رو میشناسین که میخوان برن فضا، اَما نه خیلی دور مثلِ مریخ، میخوان سیاره شون همین بغل باشه.
بهتون میگم که شما هم بهشون بگین: بیاین سیاره اَسرار آمیزه پروکسیما کنار همدیگه خیلی چیزا رو میتونیم یاد بگیریم وبا هم بسازیم.
آدرس سیاره پروکسیما:
#proxima.academy @proxima.academy
#websimaacademy @websimaacademy
هیچ وقت برای شروع دیر نیست، فقط دکمه استارت رو بزن
اگه قبلا استارت زدین و ساکن شدین تو سیاره پروکسیما خوشحال میشم، تجربه هاتون رو تویِ کامنت با من به اشتراک بزارین.
خوندنِ تجربیات شما تو هر سیارۀ دیگهای بازم خوشحالم میکنه، پس اگر دوست داشتین میتونیم تویِ کامنتها با هم در ارتباط باشیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
عروج به پروکسیما سیاره علم و دوستی
مطلبی دیگر از این انتشارات
تجربه حضور 3 ماهه، دوره کارآموزی تولید محتوا پروکسیما
مطلبی دیگر از این انتشارات
عبور از 9 الگوریتم گوگل و رسیدن به بهترین جایگاه