پایان اسپرینت دوم در سیاره پروکسیما و آغاز سروته شدن من

حتما دارین از خودتون می‌پرسید سروته شدن یعنی چی؟ چطوری یک آدم میتونه سروته بشه؟

۴ هفته پیش مقاله سیر تکاملم از یک دیو تا آدم فضایی شدن تو سیاره پروکسیما رو همین جا تو ویرگول پست کردم. شاید خوندین شایدم نخوندین و الان براتون سؤال شده سیر تکامل من چطوری بوده اگه براتون سؤاله پیشنهاد می‌کنم بعداً اون مقاله رو بخونید ولی الان با من همراه باشید تا براتون بگم چه جوری چرخیدم و سروته شدم.

سروته شدنم واسه خودش عالمی داره
سروته شدنم واسه خودش عالمی داره

گردو شکستم ذهنی تو رویا

وقتی آدمیزاد بودم تقریباً هر روز به پاهام فکر می‌کردم اگر کسی رو روی زمین می‌دیدم اولین چیزی که نگاه می‌کردم پاهاش بود. هر شب قبل از خواب تو ذهنم با پاهام گردو شکستم تمرین می‌کردم و حسرت پشت حسرت که چرا قبلاً به‌اندازه کافی این بازی رو انجام ندادم؟ چرا الان تو ذهنم اون حرکات موزون پا داره کم‌رنگ‌تر و کم‌رنگ‌تر میشه؟ برای اینکه فراموشش نکنم تصمیم گرفته بودم روزها هم تو ذهنم گردو شکستم بازی کنم.


بعد از شروع کارآموزش در سیاره پروکسیما فهمیدم تو این سیاره شاخک‌هام بیشتر به کارم میان و باید به فکر رشد و پرورش اونها باشم چون طفلکیا هنوز خیلی نحیف و نازکن. باید ازشون خوب مراقبت کنم شاخک‌هام تو این سیاره حکم پاهام توی سیاره زمین رو دارن. اینجا باید با شاخک‌هات حرکت کنی برای همین الان تو این سیاره سروته شدم. تو این وضعیت جدید باید برای افزایش مهارت و رشد بهتر شاخک‌هام تمرین‌های سختی رو انجام بدم فراتر از بازیِ گردو شکستم.


آرامش قبل از طوفان

روزای اول خیلی خوب و طبیعی سپری می‌شد و منم از میزان پیشرفتم راضی بودم تا سر و کله یه ویدیوی آموزشی مقدماتی فتوشاپ پیدا شد و ما طبق آموزش فیلم باید عکس مقالاتمون رو خوشگل‌تر و بهینه می‌کردیم. (در زمینه بهینه کردن تصاویر هم قبلا یه مقاله گذاشتم براتون)

آشنایی من با فتوشاپ از زمان کارآموزی سئو، در حدی بود که عکس مقالات و شاخص رو برای چند تا سایت بهینه کرده بودم و همون اندازه کارم رو راه مینداخت اما اون فیلم رو میتونم بگم صد بار دیدم و هیچی نمی‌فهمیدم تازه اون چیزایی که بلد بودم رو هم یادم رفته بود!

وا مصیبتا این دیگه چی بود؟ این همون آتیش زیر خاکستر یا آرامش قبل از طوفان بود و منو به چالش دعوت کرده بود. باید هرآنچه بلد بودم رو فراموش میکردم و با آموزش جدید جلو میرفتم هر چند سخت.

تغییر همیشه سخته حتی برای کمترین مهارت

وحشت از تغییر هر چند کوچک
وحشت از تغییر هر چند کوچک


شکست را به‌خاطر بسپار بَرنده رفتنی است

من همیشه تو رؤیای خودم زندگی می‌کنم خیلی خیال‌بافم بعضی چیزها رو یک‌جور دیگر می‌بینم، حتی یک‌جور دیگه می خونم و می‌نویسم مثل همین بیت معروف فروغ فرخزاد «پرواز را به‌خاطر بسپار پرنده مردنی است» الان تو زندگی من این‌طوری شده که از شکستت درس بگیر، بیشتر گوش کن و بهتر عمل کن چون کسی که بیشتر تلاش می کنه برنده است و پرواز می‌کنه و تو اگر راه درست رو نری موفق به رفتن نخواهی شد.

راستش من شکست رو دوست ندارم همیشه برای بردن تمرین می‌کنم ولی مبارزه نمی‌کنم یک جورایی همیشه تسلیمم، پارادوکس اینجاست! وقتی قرار نیست برم رو تشک برای مبارزه، این‌همه تمرین برای چی هست؟


همه تمرین‌ها و ریاضت کشیدن‌ها، ساعتها پای لپ تاپ نشستن، سرچ کردن و کلاس رفتنم به خاطر اینه که میخوام تبدیل به یک برند بشم انقدر اطلاعات خوب و خلاقانه‌ای داشته باشم که کمتر کسی بتونه بهش نقد وارد کنه و به جای اینکه فکر کنم ایکاش برای فلان برند می‌تونستم کار کنم و اسمش تو رزومه کاریم باشه صاحبان اون برند یا اصلاً برندها بیان دنبالم و بهم درخواست همکاری بدن اینطوری خیلی شیرین تر و جذاب تر میشه.

(رؤیای زیادی بزرگی دارم اما برای رسیدن بهش کم نمیذارم و همه تلاشم رو می‌کنم)

شرط بقا داشتن اشتیاق و خلاقیت

امروز قبل از اعلام نمرات اسپرینت دوم آقای امین اسماعیلی هم برای اولین بار تو جلسه بودن و حرف خیلی جالبی زدن اونم این بود: تا زمانی که اشتیاق دارید و خلاق باشید جا برای پیشرفت هست گفت اگه از کارتون لذت می‌برین و دوسش دارین یعنی بیشتر راه تو دستتونه و من قول میدم بقیه مسیر رو براتون هموار کنم. ولی لذت و خلاقیت رو نمیتونم بهتون تزریق کنم. این بهترین حرف الهام بخش توی مسیر کارآموزش بود.

فهمیدم امید همه جا هست فقط لازمه آماده و هوشیار باشی.

بی وزنی مطلق در سیاره پروکسیما

الان که یک ماه گذشته، شاخکام اندازه نیم سانت زمینی رشد کردن (هنوز نمیدونم آدم فضائی‌ها معیار اندازه‌گیری‌شون چیه) حالا بیشتر با شاخکام راه میرم، بیشتر فکر میکنم و بیشتر و بیشتر مینویسم، نوشته‌هامو حسابی بررسی میکنم. ولی مطمئنم روز کلاس هنوز به مطالبم نقد وارد میشه البته نقدهای سازنده جوری که بهم کمک میکنن در جهت بهتر شدن.

هر روز وزنم تو این سیاره داره کمتر میشه و به سمت بی وزنی مطلق در حرکتم. وقتی معیار‌های وزن و اندازه‌گیری تو این سیاره رو فهمیدم به شما هم میگم.

از کفش‌های اسپرت تا پاشنه بلند

فعلا تا اینجا به شاخکام فقط کفش اسپرت و ورزشی میپوشونم اما به نظرتون بعد از پایان سه ماه کارآموزش، شاخکام میتونن کفش پاشنه بلند هم بپوشن؟

اگه اینطوری بشه بهترین و جذابترین حتی پاشنه بلندترین کفش‌ها رو برای شاخکام میخرم و میتونیم با هم به مجلل‌ترین مهمونی‌ آدم فضائی‌ها بریم و حسابی رقص و پایکوبی کنیم. ( به امید قوی‌تر شدن شاخک‌هام)


پایان راه کجاست؟

حقیقتش من در طول مسیر کارآموزش چند باری ناامید و دلشکسته شدم یه جورایی که دیگه دلم نمیخواست ادامه بدم نه به خاطر اینکه علاقه نداشتم یا از تلاش خسته شدم نه ! فقط یک سری موضوعات مثل خوره میزنه به روحم و ساعتها یا حتی روزها منو با خودش درگیر میکنه.

شاید موضوع از نظر دیگران کاملا پیش پا افتاده‌ و بی اهمیت باشه اما من هنوز بلد نیستم مدیریت کنم و بدونم به چی اهمیت بدم و چه موضوعی بی اهمیته؟

برای شما هم این حس پیش اومده؟

چه چیزی ممکنه باعث بشه از راهی که توش قدم گذاشتین و یک روز براتون رویا بوده دلسرد بشین یا حتی ازش دست بکشین؟

رویای بزرگ من که کاراموزش پروکسیما بود با یک توئیت و به لطف مجموعه وب سیما محقق شده و شانس در خونه‌مو زده به نظرتون وقت هایی که دلشکسته و ناامید میشم بهترین تکنیک چی میتونه باشه که به این حس ناخوشایند غلبه کنم؟