پس من مزاحمم

به مناسبت روز جهانی معلولین

خیلی زشتم خیلی.تا نگاهم می کنند صورتشان را برمی گردانند. فکرمی کنند ندیدند، من را.انگار اصلا نیستم! اما فهمیدم تا چند تا جلوی فکرشانم. با دلشان حرف هم میزنند.ولی نه دیده نمی شوم شاید هم...

در خانه باز شد. سلام، سلام . همه یکی، یکی دست داد. بوس کرد، داداشی را. بعد گفت: چطوری دخترم؟من هم بودم از خوشحالی بالا، پایین پریدم. نگاهش ندید، من را. رفت، ندید. یک گوشه دیوار رفتم. گریه کردم دستم جلوی دهانم گرفتم.هو هو هو.نمردم.پاهایم را محکم، محکم کوبیدم، زمین.موهایم کشیدم، باز کشیدم. خواب نیستم. نیستم اگر بودم می دید اینجام مثل دادشی، خواهر جون، دستش روی سرم چرخ می خورد. ولی هستم و چقدر ساعت به همه شان فکر می کنم.

دیروز چند ساعت پیش رفتیم عروسی. اول که نرفته بودیم با دستهایم خودم را به مامان نشان دادم. من، من، چند دفعه من اما...به دیوار گفت: هیچکی تو رو نمی بینه!نیای که بهتره.نه به زمین گفت، دیوار پیش من بود. فقط زمین گوش داد و من.

لباسم را چند وقت پیش خریدند. خیلی وقتها هم پوشیده ام. کسی نفهمید.خیلی ها آنجا بودند، همه هم به هم دست می دادند یا بوس بوس.من خندیدم و دست زدم، خوشحال خوشحال.بعضی ها با تعجب به من زل می زدند. چه خوب باز خندیدم و دستم را بالا بردم. ترس ش را همه دیدند. رفتم دنبالش، این هم گم شد. از پشت سر دیدمش دوستم بود دنبالش رفتم یک دفعه دستی دستم را گرفت. باز به چه پیله کردی؟گمشو برو یک گوشه بشین مزاحم نشو. عصبانی بود.فکر نمی کردم آخه مزاحمم، نگاهم کرد حتما دوستم بود.خیلی ها دنبال خیلی ها هستند ولی هیچ کس مزاحم نمی گفت. پس من مزاحمم؟! او هم گم شد. آروم، آروم گریه کردم ولی هیچ کس نفهمید.

هوا گرم بود. دلم می خواست ته حوض با ماهیها بخوابم و به بالا نگاه کنم. حواس کسی به من نبود. همه رفته بودند توی اتاق. سرم را بردم توی آب. بزرگتر از ماهیها بودم. سر منگللم را بالا و پایین بردم از دهانم آب بیرون می آمد. ماهیها هم فرار کردند. با خرخر گفتم: نترسید. گریه هم کردم وتوی دلم حرف زدم که ماهی خداها ,بابا خدا,مامان خدا,آدم خداها... قصه تون رو با من عوض می کنید؟؟!!

اعظم نیازمند.