این‌جا/آن‌جا

حال و هوای امروز نویسش با همیشه فرق دارد. هیچ‌کس حال و حوصله ندارد و همه دارند در سکوت کار می‌کنند. هر از گاهی کسی نگاهی به گوشی‌اش می‌اندازد و سری تکان می‌دهد که یعنی "خبر جدیدی نیست". کارهایمان دارند پیش می‌روند، اما زمان انگار به سرعت هرروز نمی‌گذرد.

برای صد و بیست و هشتمین بار به ساعتم نگاه می‌کنم. تقویم و برنامه‌ی کاری روزانه‌ام را چک می‌کنم و وقتی مطمئن می‌شوم که کارهای ضروری‌ام را انجام داده‌ام، به آرامی خداحافظی می‌کنم و بیرون می زنم.

هوا سرد است. دست‌هایم را در جیبم فرو می‌برم و با سرعت به سمت مترو حرکت می‌کنم. توی خیابان هم انگار آدم‌ها مثل هر روز نیستند. حس می‌کنم امروز، رنگ غالبی که چشم‌هایم را پر کرده، فقط سیاه است.

یک ساعت بعد به خانه می‌رسم. کفش‌ها را می‌کَنَم و داخل می‌شوم. تلویزیون روشن است. اخبار دارد پخش می‌شود. خاموشش می‌کنم. لباس‌هایم را عوض می‌کنم. شام می‌خوریم. خیلی حال و حوصله‌ی حرف زدن نداریم. سکوت که آزاردهنده می‌شود، باز تلویزیون را روشن می‌کنیم و یک قسمت سریال تکراری همیشگی‌مان را می‌بینیم. بعد گوشی من زنگ می‌زند و صدای زنگش، من را از باتلاق سکوت بیرون می‌کشد.

با دیدن تصویرش لبخند می‌زنم. گوشی به دست، به اتاق می‌روم و صدایم را صاف می‌کنم.

_سلام عزیزم!

_سلام! چطوری تو؟ از صبح چندبار سعی کردم بگیرمت نتونستم. چه خبر؟

_هیچی... سلامتی...

این جمله را از روی عادت به زبان می‌‌آورم. انگار وظیفه دارم هربار که کسی می‌پرسد "چه خبر؟" بگویم "سلامتی".

_پس صدات چرا این‌جوریه؟ سرما خوردی؟ سرده تهران؟

_نه هوا خوبه. یکم حوصله ندارم.

_ای بابا شماها هم که هیچ‌وقت حوصله ندارین. اول جوونی آدم مگه انقدر بی حوصله می‌شه؟ موزیک ملایم گوش کن، یه دوش بگیر، شمع و عود روشن کن توی خونه و سعی کن به چیزهای خوب فکر کنی.

زل می‌زنم به تصویر خندانش توی گوشی‌ام و سعی می‌کنم منظورش را از "چیزهای خوب" بفهمم.

_ مثلا چی؟

_صدات نمی‌آد... الو؟ می شنوی چی می‌گم؟

_آره... می‌گم منظورت از چیزهای خوب چیه؟ به چی فکر کنم؟

_خب... به این که شماها همه‌تون پیش همین. پنج‌شنبه‌ها دور هم جمع می‌شین و قرمه سبزی می‌خورین. ما این‌جا کل هفته سر کاریم. کسی رو هم نداریم که باهاش برنامه بذاریم. ایرانی‌های خارج از کشور هم که می‌دونی چطوری هستن...

سرم را تکان می‌دهم و پوزخند می زنم. دیگر عادت کرده‌ام به شنیدن این حرف‌ها. همیشه وقتی کم می‌‌آورد و حرفی برای گفتن ندارد، پای قرمه‌سبزی را وسط می‌کشد.

_خب تو هم قرمه‌سبزی درست کن.

_فایده نداره. سبزی‌های این‌جا اصلا به خوشمزگی سبزی‌های ایران نیست. بعد روبرتو هم اصلا از بوی قرمه‌سبزی خوشش نمی‌آد. الان اتفاقا این‌جاست. داره برامون پاستا کارابونارا درست می‌کنه. بین خودمون بمونه. دستپختش از من بهتره. واقعا ترجیح می‌دم اون آشپزی کنه...

­­_ببین... جواب منو بده. دلم رو به چی خوش کنم؟

_صدات نمی‌آد... قطع و وصل می‌شه... عزیزجون خوبه؟ دردِ پاش بهتر شد؟

پیش خودم فکر می‌کنم که صدای من را شنیده و جوابی ندارد بدهد. عزیزجان خیلی هم حالش خوب نیست.

_بد نیست... درده هست دیگه... داروهاش یکم سخت گیر می‌آد... می‌گن وارد نمی‌شه دیگه.

_آهان. آخی... اگه خواستین بگین من از این‌جا بگیرم بفرستم. پس خوبین همه؟ خیالم راحت باشه؟

_آره فقط این هواپیما که سقوط کرد...

حرفم را قطع می‌کند. می‌فهمم که با مادرش هم صحبت کرده.

_آخ... راست می گی... مامانم گفت نامزد دختر همسایه‌تون توی پرواز بوده. آره؟ الهی...

_آره. دو روزه از اتاقش بیرون نیومده با کسی هم حرف نزده. خودش هم بلیت داشته امروز، که پروازش کنسل شده. حالا باید ببینیم چی...

_ببین... راستی شایعه بود که چند نفر هفته ی پیش توی مراسم خاکسپاری مردن؟ می دونی که این‌جا اخبار رو درست به ما نمی‌رسونن.

_نه درسته... یه شصت نفری بودن... زیر دست و پا له شدن انگار بندگان خدا... اون‌ور چطوری گفتن اخبار رو؟

_باز قطع و وصل شدی. ای بابا... اینترنت‌هاتون چرا انقدر ضعیفه؟ من الان توی حیاطمون نشستم باز آنتن دارم... ببین... داره صدام می‌کنه. می‌گه بیا شام... پس خوبین همه؟ خیالم راحت باشه؟ مردیم بابا ما از استرس...

_خوبیم... خیالت راحت باشه...

_باشه. من می گم این خارجی‌ها اخبار رو صد بار بدتر می‌کنن به ما می‌گن... خب خدا رو شکر. من می‌رم شام بخورم. شماها چی خوردین شام؟

بغضم را فرو می‌خورم و می‌گویم: "قرمه سبزی".

_وااای خوش به حالتون! خوش بگذره. عزیز رو ببوس از قول من به مامانت اینا هم سلام برسون.

_باشه عزیزم... حتما...

_عود یادت نره ها! معجزه می‌کنه.

انگشتم، صفحه ی سرد گوشی را لمس می کند و به تماس تلفنیِ راه دورمان، خاتمه می‌بخشد. بعد از جایم بلند می شوم و از عرض خانه می گذرم. چراغ آشپزخانه را خاموش می‌کنم. نگاهم می‌افتد به ماهیتابه‌ی روی گاز. شام نیمرو خوردیم. دروغ گفتم تا خوشحالش کنم.

چراغ سالن را هم خاموش می‌‌‌‌‌‌کنم. خانه در تاریکی فرو می‌رود. من هم.