تماشای آدم‌ها و کشف روایت‌ها

همیشه آرزو داشتم دفتر کاری در طبقه چندم یک ساختمان داشته باشم، با پنجره‌ای بزرگ مشرف به یک خیابان شلوغ و پر رفت‌وآمد و میزکاری که پشت به این پنجره قرار گرفته، تا هر وقت که از کار خسته شدم سری بچرخانم و از آن بالا، جریان آدم‌های در آمد و شد را تماشا کنم.

تماشای آدم‌ها از فاصله‌ای که نه آنقدر نزدیک باشد که به قلمرویشان وارد شوم، و نه آنقدر دور که دیگر نتوانم کشف‌شان کنم، از بزرگ‌ترین لذت‌های زندگی من است. بنابراین اتوبوس‌سواری‌های بی‌مقصد، پیاده‌روی‌های چندساعته در خیابان‌های شهر، گیر کردن در ترافیک‌های سنگین، نشستن روی نیمکت‌های پارک پاتوق پیرمردها و هرجایی که بتوانم آدم‌ها را تماشا کنم، از دوست‌داشتنی‌ترین تجربه‌های زیسته من است.

عکس از مصطفی معراجی
عکس از مصطفی معراجی

ذهن قصه‌گو

آدم‌ها اصولا موجودات عجیبی‌اند، پیچیدگی‌های زیادی دارند، و به همین سادگی اجازه ورود به دنیایشان را به هرکسی نمی‌دهند. اما من بعد از سال‌ها تماشا و پرسه‌زنی، به فوت آخر رسیده‌ام:

بیشتر آدم‌ها زمانی که می‌دانند کسی نگاهشان نمی‌کند، خودِ خودشان هستند.

و آن لحظه جادویی "خودشان بودن" همان چیزیست که من همیشه از کشفش لذت می‌برم و به نقطه شروعی برای ساختن قصه در ذهنم تبدیل می‌شود. از یک جایی به بعد، رد این کشف اولیه را می‌گیرم و دیگر خودم شروع به ساختن داستان آدم‌ها می‌کنم، درست شبیه حل کردن یک معما.

در ذهن خودم می‌بافم که چرا دختری که در اتوبوس، روبه‌رویم نشسته و بیرون را نگاه می‌کند، ناگهان با دیدن یک موتور برقی پارک‌شده کنار خیابان، ناخودآگاه لبخند می‌زند و تا جای ممکن رد نگاهش روی موتور باقی می‌ماند. چرا چند ثانیه بعد که هنوز لبخند روی صورتش باقیمانده، گوشی‌اش را در می‌آورد و مدام تایپ می‌کند، صبر می‌کند، بیرون را نگاه می‌کند، لبخندش آرام آرام محو می‌شود و آخر سر، با چشمانی که حالا مردد شده، گوشی را در دستانش نگه می‌دارد و به بیرون خیره می‌شود. از اینجا به بعد، دیگر داستان درون ذهن من، راهش را از داستان واقعی جدا می‌کند و به هر سمتی که خودش می‌خواهد می‌رود. من هم جلویش را نمی‌گیرم و اجازه می‌دهم آزادانه بازیگوشی کند و به هر گوشه و کناری سرک بکشد و داستان‌های جدیدی برایم خلق کند.

عکس از مسیح مرادی
عکس از مسیح مرادی


جاناتان گاتشال در کتاب حیوان قصه‌گو می‌نویسد:

انسان‌ها مخلوق سرزمین خیالی‌اند. سرزمین خیالی کنج دنج تکاملی ماست، سکونتگاه ویژه‌ی ما. ما به سرزمین خیالی وصلیم، چون روی‌هم‌رفته برایمان خوب است. سرزمین خیالی تخیلات ما را تغذیه می‌کند، رفتار اخلاقی را تقویت می‌کند و دنیای امنی در اختیارمان می‌گذارد تا در آن به تجربه بپردازیم. ما در سرزمین خیالی زندگی می‌کنیم، چون نمی‌توانیم در سرزمین خیالی زندگی نکنیم. ما حیوانات قصه‌گوییم.

کشف، از لابه‌لای کلمات و تصاویر

در این دوران که کنج خانه خزیده‌ام و به زحمت حوصله و جرئت می‌کنم از خانه بیرون بروم، تماشای آدم‌ها و تمام آن عادت‌های پرسه‌زنی را از دست داده‌ام. ذهن قصه‌ساز من مهم‌ترین کانال ورودی اطلاعاتش را از دست داده و مانده بدون غذا. تلاش کرده‎‌ام که با تکنولوژی همگام شوم بلکه از این گرسنگی نجات پیدا کنم، ابزارهایی مثل استریت‌ویو و ویندوسواپ هم به کمکم آمده‌اند و هرازگاهی از این کسالت نجاتم داده‌اند.

نویسش، سرزمین داستان‌های نامکشوف

اما این روزها بودن در نویسش، راه و رسم جدیدی از کشف پیش پایم گذاشته شده: شناخت آدم‌ها از لابه‌لای سطور و کلمات.

هر روز با تعداد زیادی از محتواهای نویسندگانی سر و کار دارم که نه تا به‌حال دیدم‌شان و نه با بسیاری‌شان هم‌کلام شدم. تعدادی فایل ورد یا چندتایی تیکت، تنها راه ورود به جهان آنها و آغاز ارتباط و حدس داستان‌هایشان است.

شاید تعجب کنید که چطور می‌توان از محتوای نوشته‌شده در باب "تفاوت لوله پلیکا و لوله پلی‌اتیلن" یا مثلا "هفت روش برای این که شادتر زندگی کنید" آدم‌ها را شناخت. اما دقیقا به همین دلیل که آدم‌ها موقع نوشتن بیش از هر زمان دیگری خودشان هستند، می‌توان با هر نوشته، بخشی از وجود آنها را کشف کرد.

اگر کمی دقیق‌تر نگاه کنیم، ردی از داستان هر نویسنده در کلماتی که می‌نویسد، و حتی کلماتی که نمی‌نویسد پیداست. به همین دلیل، نویسش سرزمین هزاران داستان است که بسیاری‌شان هنوز ناشناخته باقی مانده‌اند.