مینو هستم: عاشق رنگ زرد و بوی فلفل قرمز و فیلم آبی کیشلوفسکی. در وبلاگم جدیتر مینویسم و اینجا، دوستانهتر:) miuahmadian.com
نمیتوانی بنویسی؟ از پشت آن میز لعنتی بلند شو
صبح از خواب بیدار میشوی، لیوان چای یا قهوه را میگذاری کنار دستت. لپتاپ را روشن میکنی و با خودت دو دوتا چهارتا میکنی که امروز تمام پروژههای نیمهکاره را به سرانجام میرسانی و خیالت راحت میشود. لیوان اول را تمام میکنی، اما هنوز یک خط هم ننوشتهای. آشفته میشوی، تبهای بیشتری در مرورگرت باز میکنی به امید این که لابد اگر اطلاعات بیشتری به دست بیاوری میتوانی نوشتن را شروع کنی. با هر داده جدیدی که به ذهنت وارد میکنی، فقط یک میمون به میمونهای شلوغ و پرسروصدای توی مغزت اضافه کردهای. اوضاع آن بالا حسابی به هم میریزد، استرست بیشتر میشود، عصبانیتر میشوی، نفسهایت کوتاهتر میشود، کلمات بیمعنیتری مینویسی، لیوان بعدی و بعدی را هم خالی میکنی، چندتایی بد و بیراه به زمین و زمان میگویی ولی ته تهش میبینی چند ساعتی گذشته و هنوز یک قدم هم جلو نرفتهای.
من در مورد نوشتن حرف میزنم، چون هر روز و هر روز باید با کلمهها سر و کله بزنم. اما شما میتوانید هر کار دیگری که خلاقانه است و نیاز به ایدهپردازی و نوآوری و فکر عمیق داشته باشد را به جای نوشتن بگذارید. بیشتر ما چنین حالتی را تجربه کردهایم، که فکر کنیم دیگر ذهنمان خالی شده و هیچ ایدهای نداریم و چشمههای استعدادمان خشکیده و دنیا به آخر رسیده. اما این دنیایی که برایمان به آخر رسیده دقیقا چه دنیایی است؟ یک اتاق احتمالا نه خیلی بزرگ که در بهترین حالت بیش از ده پانزده متر مربع وسعت ندارد، با احتمالا میز تحریری که پشتش کِز کردهایم و داریم غصه کارهای نیمهتمام را میخوریم. خبر خوب این که این اتاق در برابر 195 میلیون متر مربع مساحت کره زمین، به اندازه سر سوزنی هم حساب نمیشود. پس دنیا نه تنها به آخر نرسیده، بلکه زندگی پشت درهای اتاق و فراتر از میزی که خودمان را به آن زنجیر کردهایم، در جریان است و نمیدانی چه چیزهای عجیبی که آن بیرون منتظرند تا کشفشان کنیم.
یک جفت کفش خوب برای فکر کردن
وقتی ذهن قفل میکند، باقی ماندن در همان محیط فقط باعث ادامه پیدا کردن این وضعیت میشود. از طرف دیگر با استناد به صدها مقاله علمی و روانشناسی که با یک سرچ ساده میتوانید پیدایشان کنید، رابطه مستقیمی میان درگیر کردن بقیه عضلات بدن با افزایش سطح خلاقیت و متمرکز شدن ذهن وجود دارد. بنابراین از پشت میزتان بلند شوید، کفش مناسب بپوشید و هرکدام از این پیشنهادهایی که برآمده از تجربه شخصی من هستند را انتخاب و تجربهشان کنید.
بدوید
اگر دویدن دنبال اتوبوس یا دویدن برای رسیدن به مترو را کنار بگذاریم، شاید بیشتر ما تا به حال دویدن را صرفا بهعنوان یک ورزش یا سرگرمی در زندگیمان تجربه نکرده باشیم. البته که تبدیل کردن دویدن به یک روتین روزانه نیاز به آمادگی بدنی مناسبی دارد (چیزی که متاسفانه بیشتر نویسندهها از داشتنش محرومند)، اما یادتان باشد که قرار نیست اوسین بولت بعدی شوید. صرفا به چشم یک تفریح و راهکاری برای آزاد شدن ذهنتان از آن استفاده کنید.
وقتی میدوم به خودم میگویم که به رودخانه فکر کن، و به ابرها. اما اساسا به چیزی فکر نمیکنم. تنها کاری که میکنم این است که در آرامش خودم، خلآ ساختگی، و سکوت بهیادماندنی خودم دائم میدوم، و چقدر هم باشکوه است. مهم نیست مردم چه میگویند.
هاروکی موراکامی از کتاب "وقتی از دویدن صحبت میکنم در چه موردی صحبت میکنم"
رکاب بزنید
اگر امکان دوچرخهسواری دارید، قطعا از خوشبختترین آدمهای جهان بهحساب میآیید. برای من شخصا دوچرخهسواری از زیباترین موهبتهایی است که زندگی در اختیارم قرار داده. دوچرخهسواری به ذهن شما فرصت کشف میدهد. فرقی نمیکند که برای بار اول از یک مسیر میگذرید یا برای بار هزارم. همیشه چیزهای جدیدی وجود دارند که ذهن شما را به بازی و چالش میگیرند و فرصت تماشای صحنههایی را خواهید داشت که فقط از روی دوچرخه قابل تجربهاند.
دسته مواج دوچرخه بهترین همراه برای آنهایی است که عادت دارند از مسیر منحرف شوند. وقتی ایدهها دارند در خطی صاف بهنرمی پرواز میکنند، دو چرخ دوچرخه، سوار و ایدهها را هماهنگ با هم به پیش میبرند. وقتی هم فکری ولگرد سراغ دوچرخهسوار میآید و جریان طبیعی ذهن را قطع میکند کافی است سراشیبی تندی پیدا کند و بگذارد جاذبه و باد با معجون نجاتبخششان دست به کار شوند.
والریا لوئیزلی از کتاب "اگر به خودم برگردم"
راه بروید
راه رفتن از آن دسته کارهایی است که میتوانیم ردپایش را در زندگی بیشتر نویسندهها پیدا کنیم. معروف است که چارلز دیکنز، هر روز بعدازظهر به مدت سه ساعت از خانه بیرون میزده و در شهر به پیادهروی مشغول میشده و بسیاری از ایدهها و توصیفات رمانهایش را هم از همین پرسهزنی و خیابانگردیها به دست آورده است.
پیادهروی بهترین تسکین برای یک ذهن آشفته و بههم ریخته است. ذهن ما عاشق ریتم و هارمونی است، و چه ریتمی زیباتر از گامهایی که با سرعتی ثابت برمیداریم. همین تکنوازی کوچک میتواند دستی به سر شلوغمان بکشد و نظم و سکوت از دسترفتهاش را بازگرداند.
جایی میرویم که پاهایمان دوست دارند ما را ببرند. اتوبوسها مسیرهایی ازپیشتعیینشده را دنبال میکنند و مترو برنامهی زمانی دارد ولی آدمی که پای پیاده دارد هر جا دلش خواست میرود.
آدام گاپنیک از کتاب "دیدار اتفاقی با دوست خیالی"
پرسهزنی کنید
پرسهزنی با پیادهروی تفاوتهایی دارد. پرسهزنی صرفا شامل رفتن از یک نقطه به نقطهای دیگر نیست. پرسهزنی با مکث و سکون همراه است، و با غرق شدن در فضای شهری و چیزی فراتر از یک کنش منفعلانه است. پرسهزنها شکارچیان رخدادهای کوچک و به ظاهر بیاهمیت در شهرند. همهمههای بازار، سروصدای بچهها در زمین بازی، ساختمانهای بیقواره، آدمهای در رفتوآمد، گفتگوهای نصفه و نیمه و جریان زندگی روزمره برای یک پرسهزن، ماده اولیه خلاقیت و ابداع و ایدهپردازی است، تجربههای زیستهای که میتوانند به منبعی از الهام و موتور محرکی برای خلق و آفرینش تبدیل شوند.
پس در پرسهزنیهایتان عجله به خرج ندهید، سرتان را از توی گوشی بیرون بیاورید و هندزفریتان را غلاف کنید تا از صدای محیط لذت ببرید و فرصت تماشا کردن را از دست ندهید. یک دفترچه یادداشت هم همراه داشته باشید چون قطعا چندتایی ایده بکر به ذهنتان خواهد رسید.
شاید زیادهروی به نظر بیاید اگر پیشنهاد کنم گهگاه در پیادهروی مسیر اشتباهی بروید یا عمدا گم شوید، اما بهگمانم خالی از فایده هم نباشد.
آنقدر تابهحال راه را گم کردهام که گاهی فکر میکنم نیروی مرموزی مرا بهسوی ناشناخته میکشد و از اینکه نمیدانم کجا هستم لذتی نامعلوم میبرم. وقتی از نقشه گوگل استفاده میکنم، همیشه میدانم کجا هستم و پیش آمده است که نقشهی صفحهی موبایلم را بیشتر از دوروبرم نگاه کنم. اگر گوشیام را خانه بگذارم و سربلند کنم، آن وقت است که حس میکنم در لحظهی حال، حاضرم. دنیا بزرگتر میشود و درمییابم انگار بهناگاه درک بهتری از محله، شهر و جنگل دارم.
یک بار برادرم، گانر، وقتی در بچگی در جنگل اوستمارکا گم شده بودیم، گفت: "یک بار قبلا اینجا گم شدهام، پس میدانم الان کجا هستیم."
ارلینگ کاگه از کتاب "پیادهروی؛ و سکوت در زمانهی هیاهو"
اگر تجربه شخصی من را میخواهید، نشستن کنار زمین بازی بچهها سطح انرژی و خلاقیتتان را چندبرابر میکند.
به طبیعت بروید
البته شاید انتظار زیادی باشد که بهعنوان یک شهرنشین هروقت ذهنتان آشفته شد، از پشت میز بلند شوید و به دل طبیعت بزنید. طبیعت برای بیشتر ما تبدیل به یک مقصد دور شده که برای رسیدن به آن باید سوار ماشین شویم و به دل جاده بزنیم که خوب احتمالا وقتش را نداریم مگر گاهی در تعطیلات آخر هفته. بنابراین بهتر است در این مورد زیاد سختگیری نکنیم و خیابانهای پردرخت یا پارکها را هم به رسمیت بشناسیم و دقایقی از همین نیمطبیعتی که در شهرها برایمان باقی مانده لذت ببریم.
تماشای حیوانات و پرندهها و حشرات هم خود عیش بیمثالی است که ذهنتان را به طرز عجیبی زنده خواهد کرد، همان اتفاقی که برای الیزابت بایلی افتاد و زندگیاش را نجات داد.
او در 34 سالگی در سفری کوتاه به اروپا، به یک بیماری عجیب مبتلا شد. دستگاه ایمنیاش از کار افتاد و کارکردهای ناآگاهانه بدنش مثل ضربان قلب، فشار خون و گوارش از کنترل خارج شدند، زمینگیر شد و عملا زندگی عادی برایش به پایان رسید.
هنگامی که بدن بیاستفاده میشود، ذهن هنوز همچون یک تازی شکاری در امتداد مسیرهای پاخورده سلولهای عصبی میدود و رد پرسشهایی را میگیرد که پژواکشان در ذهن طنینانداز است: خانواده سردرگم چراها، چهها و کِیها و خویشاوندان بسیار دورشان، چگونه.
جستجو از پادرآورنده است و پاسخها گریزپا. گاهی ذهنم خالی و بیتفاوت میشد؛ در سایر اوقات غرق در توفان افکار میشد و اندوه ناگفتنی و گمگشتگی تحملناپذیر مرا فرا میگرفت.
الیزابت بایلی از کتاب "صدای غذاخوردن یک حلزون وحشی"
ترکیب یک حلزون در گلدان گلهای بنفشه و یک زن بیمار بدون حرکت در یک اتاق را تجسم کنید. تماشای زندگی این حلزون که اتفاقی سر از آن اتاق درآورد و تبدیل به همنشین روزهای بیماری الیزابت بایلی شد، توانست کاری کند که او تمام روزهای تمامنشدنیِ همراه با درد و رنجش را تحمل کند و سختترین دوران زندگی و تاریکترین لحظات ذهنش را پشت سر بگذارد.
شبها که از خواب بیدار میشدم، با دقت گوش میدادم. گاهی سکوت کامل بود، اما در سایر اوقات میتوانستم صدای آرامشبخش ملچمولوچهای ریز حلزون را بشنوم. با چراغقوهام میگشتم تا سرانجام پرتو نور هیکل کوچکش را پیدا میکرد. اگر سرگرم خوردن بود، نگاه میکردم ببینم کدام گل پژمرده را ترجیح داده است. معمولا بیش از چند قدم از گلدان دور نمیشد.
صدای غذاخوردن یک حلزون وحشی
بنابراین همیشه یادتان باشد که تماشای جریان زندگی، بهترین چراغ، برای روشن کردن یک ذهن تاریک و سردرگم است. دیگر فرقی ندارد که در دل یک جنگل بکر باشید یا ردیف مورچههای کف اتاقتان را نگاه کنید.
حالا دیگر این میز، لعنتی نیست
وقتی ذهنتان آرام شود و دیگر خبری از میمونهای پرسروصدا آن بالا نباشد، وقتی که ایدههای مشوش و مغشوش، شفاف و دستهبندی شده باشند، وقتی بدنتان همراستا و درکنار ذهنتان اجازه فعالیت پیدا کرده باشد دیگر میتوانید با خیال راحت پشت میز عزیز و نه لعنتی برگردید و بهراحتی بنویسید. چون مشکل ننوشتن یا نداشتن ایده، به میزها و صندلیها و لپتاپها و صبحهای شنبهای که هرگز از راه نمیرسند ربطی ندارد. همه مشکلات از خودمان است اگر هنوز نتوانستهایم قلق احوال پریشانمان را به دست بیاوریم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کودکی که قصهسازِ جهان بود
مطلبی دیگر از این انتشارات
صبر؛ نیرو محرکه ی تلاش های من در کارهایم شد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
شرحی بر کمپین خیریه به نفع مردم سیستان و بلوچستان