کودکی که قصه‌سازِ جهان بود

من همیشه آدم قصه‌پردازی بوده‌ام. از کودکی با کوه‌ها حرف می‌زدم و جواب سلام علف‌ها را می‌دادم. وقتی توی راه شمال بودیم، دستم را از شیشۀ اتوبوس‌‌های ماکروس بیرون می‌بردم و می‌سپردم به باد. بعد همان لحظه‌ای که باد می‌افتاد میان انگشت‌هایم و سنگینی دستم در هوا معلق می‌ماند، خیال می‌کردم باد دستم را گرفته است. دل به دلش می‌دادم و می‌گذاشتم مرا مسافر جریان خودش کند.
ساعت‌ها دراز می‌کشیدم روی ایوان لاغر خانه‌مان و عبور ابرها را تماشا می‌کردم. به حجمی از ابرهای کومولوس می‌گفتم اسب، بخش دیگری را با نگاهم جدا می‌کردم و اسمش را می‌گذاشتم مزرعه. و بعد اسبِ کومولوسِ ابری را تاخت می‌دادم تا مزرعه و مجابش می‌کردم علفِ پنهانِ مزرعه را بچرد. ساده‌اش را بخواهم بگویم، سهراب سپهری درونی داشتم که مشغولِ معاشرت با جهان هستی بود و قصه‌سازِ جهانِ در جریان.



نخستین سال‌هایی که خودم را یافته بودم و آدم‌ها می‌آمدند سراغم تا بپرسند دوست دارم چه کاره شوم، بی‌معطلی می‌گفتم: معلم. شنیده بودم شغل شریفی‌ست؛ و شرافت توی آن روزهای کودکی معنی‌اش این بود که آدم توی این کار وقت و جان و عمرش را بگذارد برای اینکه به دیگران چیزی یاد بدهد. و چه کاری بالاتر و والاتر از اینکه بتوانی دیگری را باسواد کنی؟
بعدترش اما فهمیدم معلمی خاکِ تخته خوردن دارد. این را معلم‌های ابتدایی‌مان وقت‌هایی که درس نمی‌خواندیم می‌گفتند. می‌خواستند سرمان هوار راه بیندازند، می‌گفتند ما چقدر خاک تخته را بخوریم و شما درس نخوانید؟ و احتمالا برای همین بود که کم‌کم تخته‌های سفید جای تخته‌های سبز (که ما بهشان می‌گفتیم تخته سیاه) را گرفت و ماژیک‌های رنگارنگ شدند همان گچ‌هایی که دست معلم‌هامان را پوست‌پوست می‌کردند.

با این حال تصمیم من عوض شده بود، دلم می‌خواست نویسنده شوم. راوی قصه‌های جهان. روایتگر آنچه توی دلم می‌گذشت. و آن‌وقت‌ها که می‌گفتم «دلم»، واقعا خیال می‌کردم یک مشت کلمه ریخته است توی دلم(اشاره به قسمتی که در آناتومی به آن معده می‌گویند)، و من قرار است آن‌ها را از سیاهی و تاریکی این دلِ بی‌قرار نجات بدهم و ازشان قصه بسازم.

خلاصه کنم روایتم را، دنیا گشت و گشت و گشت. کلمات خانۀ آباد من شدند و هستند. خودم را که کم می‌آوردم، در کلمات پیدا می‌شدم. حالم که خوش نبود، قصه می‌خواندم و قصه می‌ساختم و جهادگرِ جهانِ ویرانم می‌شدم.

سال‌های نخست دهۀ هشتاد، سال‌های شکوه و قدرت وبلاگ‌نویسی بود. منِ 15 ساله وبلاگی ساخته بودم به نام پرواز قاصدک. اسمش خیلی لوس بود. اما آن‌وقت‌ها فکر می‌کردم شاعرانگی به خرج داده‌ام. بعدتر اسمش را تغییر دادم و شد «در خواب و بیدار». استدلالم هم این بود که هشتاد درصد نوشته‌هایم را در نیمه‌های شب و در حالت خواب و بیداری می‌نوشتم.

اگر وبلاگ‌نویس سال‌های دهۀ هشتاد بوده باشید، خوب می‌دانید که چقدر مدیون آن روزهاییم. از رفاقت‌های عمیق و اصیلی که آن روزها شکل گرفت و تا این روزها باقی و جاری‌ست، تا جهانی که برای ما حکمِ مکتب را داشت. مکتبِ دیوانگانِ روایت! شیفتگان کلمه و کلام و تصویرسازی‌های چند خطی.

حالا نه اینکه خودم را نویسنده بدانم، اما حسی دارم شبیه احساس مادرانه. در قبال و قبیلۀ کلمات خودم را مادر می‌یابم. یا یکجور رییس قبیله! قامتم را به قدرت کلمات استوار نگه می‌دارم و روایت‌هاست که زنده نگاهم می‌دارد.
این روزها خوشبخت‌تر هم شده‌ام. جهانِ کاری‌ام شهری‌ست پر از کلمه. کارخانه‌ای که تولیداتش بسته‌های حاوی جمله است و روایت و ماجرا. همسایه‌هایم در این شهرِ پر روایت آدم‌های عزیز و پر قصه‌ای هستند. از عادله که به نوعی مادر طبیعت است و غصۀ زمین را به جان می‌خرد و قصۀ تفکیک زباله‌های خشک و تر را یادمان داده است؛ تا میلاد که حکم رییس‌مان را دارد اما رفیق است و همراه.

شروع ماجرا اینکه، آن کودک قصه‌ساز جهان، حالا اهل جهانی‌ست به نام نویسش. اسمش تعبیر و تعریف همان رویای کودکی‌ست. جهانی که بتوانی در آن نویسنده باشی، خیال‌هایت را بریزی در ظرف کلمات، و دلت خوش باشد که در حرکت مدام و مداومی هستی برای تماشای رویایت، که حالا دست در دست حقیقت است.

قرار است اینجا بیشتر از خودم و تمام قصه‌های جهان بگویم.