گزاره‌هایی در باب خیال، رویا، آرزو یا هرچیز دیگری که صدای‌شان می‌کنیم

یک.

من فکر می‌کنم که تصورِ چیزهایی که خلق‌الساعه، نامتداول و یا به بیانی ساده‌تر عجیب‌اند، یک موهبت کم‌یاب و گران‌بهاست. مثلا این‌که من‌وشما الان می‌توانیم یک فیل صورتی را در ذهن تخیل کنیم، یا فکر کنیم که ماشینی بسازیم که بتواند در زمان جابه‌جا شود، یا حتی دنیایی را تصور کنیم که در آن دیگر به غذا خوردن نیازی نباشد، کم چیزی نیست. می‌شود با اتکای به این تصویرسازی‌های ذهنی، حداقل برای زمانی مختصر از خستگی و رخوتِ واقعیت‌ها فرار کرد.

برای من یکی، غرقه شدن در متن و ادبیات، کارکردی این‌چنین دارد. یعنی پیش و بیش از آن‌که بخواهم به ظرائف ادبی رُمانی توجه کنم و یا حتی از شکل واژه‌آرایی یک نبشته حض ببرم، از امکانی که برای دور شدن از حقیقتِ پیرامون برایم فراهم می‌کند خوشم می‌آید. من، روی کاناپه‌ی سبزرنگ خانه‌ام می‌شنیم و در حالی‌که صدای تلوزیون زن همسایه‌مان که دارد بی‌وقفه من‌وتو می‌بیند از پشت دیوارهای نازک می‌آید، لای «همه می‌میرند» خودم رو گم می‌کنم و در زمانی کوتاه، از طبقه‌ی دوم اولین خانه‌ی بن‌بست نوروزی به خیابانی در ایتالیا قدم می‌گذرانم.

همین دیشب و بعد از مدت‌ها، یک رُمان ایرانی را تمام کردم. داستانش در زمان معاصر و ۴۰-۵۰ سال پیش، می‌رفت و می‌آمد. مستقل از کنه قصه که حرف تازه‌ای نداشت، برای من این مجال را ساخت که خیابان انقلاب را در حوالی سال ۱۳۴۰ و ۵۰ تخیل کنم. حالا کمی با جزئیات بیشتری که داستان، جسته گریخته می‌داد. و البته که، یک‌جاهایی هم خودم تصمیم می‌گرفتم که تصویر را چطور بسط بدم.




دو.

اخطار پیش از خواندن: این بند را کسی نوشته که ۲-۳ سال پیش از بحران ۳۰ سالگی عبور کرده و حالا خود را در مقابل بحران ۳۳ سالگی می‌بیند، و معتقد است که این‌یکی از قبلی خیلی چقر و بدبدن‌تر است

تخیل و مهم‌تر از آن، توجهِ به تخیل و رسمیت قائل شدن برای آن، ارتباطی مستقیم با سن و سال دارد. حداقل برای من و در زندگی من که این‌چنین بوده و هست. هرچه جلوتر آمدم، فکت‌ها، قطعیت‌ها و حقیقت‌ها بیشتر شدند و زورشان به تخیلات، ترجیحات و آمال چربید. تا یک‌جایی از زمان، زورِ من از هر دوی این‌ها بیشتر بود می‌توانستم بین‌شان مصالحه برقرار کنم. یک‌جاهایی به این و گاهی به آن فرمان بدهم و خودم هم از دور نگاه‌شان کنم. کیف می‌کردم حقیقتا. اما نفهمیدم از کجا، دیگر مرا کنار زدند و برادر قلدر، همان‌که برای هرچیزی یک دلیل می‌خواهد، آن‌دیگری رو شل و پل کرد و شد فرمانده‌ی ماجرا.

کجا بود که به این تغییر در مناسباتِ قدرت پی بردم؟ در سالن تئاتر کوچکی نشسته بودم و اقتباسی از هملت ماشین را می‌دیدم. اجرای بدی بود حقیقتا، از آن اجراها که دلت می‌خواهد وسط کار رهای‌شان کنی به خودت می‌گویی اگر با پولش یک فلافل می‌خوردم، عایدی بیشتری داشت.

ارور ماجرا اما در بد بودنِ اجرا نبود: من صحنه‌پردازی‌ها و حتی فراتر از آن، ماهیت قصه را داشتم با مصادیقی «خیلی واقعی» می‌سنجیدم، که به فراخور متن و حتی نویسنده‌اش اشتباه بود. مثل این می‌ماند که به نقاشی‌های دالی نگاه کنی و بگویی که چرا مثلا اندازه‌ی این زرافه با آن‌چه در واقعیت است برابری نمی‌کند؟ یک این‌طور واقع‌گرایی احقانه‌ای منظورم هست.

خوشا به حال آدم‌هایی که زورشان به میان‌داری بین واقع‌گرایی و رویاباقی می‌چربد.




سه.

وقتی بچه بودم، یک دوست خیالی داشتم. اسمش «نودعلی» بود. نودعلی، شب‌ها می‌آمد و با هم گپ می‌زدیم. خانه‌اش در زیرزمین بود وبین سنگ‌ها زندگی می‌کرد. خیلی مسن بود و درباره‌ی همه‌چیز می‌دانست. آنطور که مادرم روایت می‌کند (و من هم ایماژهای مختصری را به خاطر دارم) من هرروز صبح، یک قصه‌ی تازه از ماجراجویی‌هایم با نودعلی تعریف می‌کردم. یک‌شب می‌رفتیم مشکل مورچه‌های قعر زمین را حل می‌کردیم، یک شب به سیاره‌های دورتر می‌رفتیم و یک‌باری هم گویا بین خودمان کدورتی پیش آمده بوده که من بزرگ‌منشی کردم و از خیرش گذشتم.

نمی‌دانم از کی، اما از مقطعی دیگر خبری از نودعلی نشده. باز آنطور که مادرم می‌گوید، مدتی هم پکر بودم از نبود دوست زیرزمینی‌ام.

کاشکی خاطرات بیشتری از او داشتم و کاشکی، مادرم جزئیات بیشتر را جایی نوشته بود. به نظرم اگر در اطراف شما، کودکی هست که خیالات خود را بیان می‌کند، اول از همه فقط شنونده و بعد پرسشگر باشید که تصویر شفاف‌تری بگیرید. بعد هم یک‌جایی یادداشت کنید و وقتی عقل‌رِس شد، نوشته‌ها را به او بدهید. یک‌جایی از زمان،‌به امروزِ من اگر برسد، این نوشته‌ها می‌تواند به دردش بخورد.




چهار.

امروز پای من بیشتر از هر زمان دیگری روی زمین است. حتی در رمان و داستان و نمایشنامه خواندن هم، بیشتر به سمت ادبیات رئالیستی گرایش دارم و خیلی نمی‌توانم خودم را درگیر گونه‌هایی کنم که از منِ خواننده انتظار تصویرسازی فراحقیقی دارند. این حس نزدیک به میان‌سالی که بر من و مدل فکرم مستولی شده را دوست دارم، یعنی خیلی بابتش ناراحت نیستم. چیزهای مهمتری برای ناراحتی هست، مثلا همین کمردرد مضممنی که به نظرم خیلی زودتر از آن‌چه که باید به سراغم آمده یا ریزش ناگزیر موهایم.

عرضم این است که این واقع‌گرایی، حقیقت طلبی یا هرچیز دیگری که اسمش هست، چندان آزرده‌ام نمی‌کند که فکر می‌کنم یتحمل روند طبیعی رشد و نمو بشر اصلا همین است.

اما من یک رویایی دارم، خیلی مارتین لوترکینگ‌طور. یک تصویر ذهنی که اتفاقا خیلی هم برایم واقعی می‌نماید. خیلی هم دوستش دارم و انگار که یک یقینی هم جایی از وجودم هست که فکر می‌کنم به همین زودی‌ها واقعیت پیدا می‌کند.

من در سال‌های اخیر، از همیشه تنهاتر شدم. به عنوان آدمی که بخشی از هویت‌ام را مرهون آدم‌های پیرامونم می‌دانم و از تعامل و رفت‌وآمد با آدم‌های غیر لذت می‌برم، دور شدن از حلقه‌ی نزدیکان و معاشران برایم سخت که نه، عذاب‌آور است.

راستش را بخواهید، در سی و چندسالگی پیدا کردن آدم تازه برای گفت‌وشنود چندان آسان، یا حدقل خوشایند نیست. من‌یکی حداقل دیگر حال و حوصله‌ی این را ندارم که بخواهم خودِ خودم را به دیگری نشان دهم، خودِ خودِ دیگری را بفهمم و حالا دودوتا چهارتا کنم که این دو «خود» به هم می‌آیند و یا نه. من کلی زحمت کشیدم، از بین هزار هزار آدم، چندایی را سوا کردم و زمان خرج‌شان کردم. حالا اما، عمده‌شان رفته‌اند. این‌قدر دور که دیگر اسکایپ و واتساپ و هیچ کوفت دیگری، این فاصله‌ی پیدا شده را پر نمی‌کند.

رویای من این است که رفقای قدیمی‌ام برگردند به مملکت خودشان. یعنی این‌جا، این‌قدری حال و احوالش خوب‌تر باشد که دلیلی برای ماندن جای دیگری و در جغرافیای دیگری نداشته باشند. همه با هم، خوشحال و خندان، کار و زندگی کنیم. تصویر رویای من، چیزی شبیه به آن‌چیزی‌ست که صداوسیما از مملکت توصیف می‌کند: همه‌چیز قشنگ، همه‌چیز رو به بهبود و همگان خوشحال.



پنج.

حالا بعد از این‌همه صغری کبری چیدن، این‌را هم بگویم که رویا بافتن، تمرین می‌طلبد. برایش یک عالمه مقاله و کتاب نوشتند. کلی مدل ساختند و روش پیشنهاد کردند. برایش وقت بگذارید، درباره‌اش بخوانید و روش خودتان را پیدا کنید. ارزشش را دارد.

برای من، انواع ادبیات (داستانی و نمایشی) شگرد و میان‌بری خوبی برای ساختن دنیاها و چیزهای تازه است. از وقتی که کمتر خودم منشاء بودم، کتاب‌ها کمک کردند که بازتر ببینم و به قول فرنگی‌ها، تینک آوت آو د باکس را تمرین کنم.

نمی‌دانم از آن‌چه گذشت و خواندید، چیزی عادیدتان شد یا نه. همکارانم در نویسش رویاهای شفاف‌تری نوشتند که پیشنهاد می‌کند آن‌ها را هم بخوانید.