شیخ بیابانگرد برنامه نویس و مریدان(قسمت چهار:پنگوئن؟)

آنچه خواهید دید

-تو دیگر که هستی ای پنگوئن؟

+من؟ مگر من را نمی شناسی؟

-نه

+بابا من که خیلی معروفم!

چه گذشت بر شیخ ای راوی؟

شیخ توی رودربایستی دوستش عازم قطب جنوب می شود.

به بیایان قسمت های قبل برمی گردد و با ماری رو به رو می شود که از او می خواهد با پایتون برنامه نویسی کند.

شیخ هم چون می بیند پایتون زبانی مفسری است، قبول می کند

و اما ادامه داستان!

بیابان تمام می شود و شیخ و دوستش به شهری می رسند.

شیخ گفت: خب خدا رو شکر که تمام شد! بیا در مسافرخانه ای استراحت کنیم.

دوستش موافقت کرد و به مسافرخانه "مسافرخانه" رفتند.

در مسافرخانه مسافرخانه دوستش به او گفت: ای شیخ به خوبی استراحت کن که سفر دریایی در پیش داریم.

شیخ با خود گفت: ای بابا سفر دریایی؟ خطرناک است. ممکن است چیزهای عجیبی ببینیم. ماری که حرف می زند دیدیم دگر چه می خواهی؟

دو روز استراحت در مسافرخانه مسافرخانه

بعد از دو روز از مسافرخانه مسافرخانه راه می افتند و از صاحب مسافرخانه مسافرخانه خداحافظی می کنند.

به اسکله رفتند و سوار کشتی کشتی شدند.(ببخشید اشتباه تایپی بود?) کشتی به راه می افتد و شب می شود.همه به خواب می روند.

شیخ با حس اینکه چیزی به کشتی می زند از خواب بیدار می شود و به عرشه کشتی می رود. این دفعه با نهنگی مواجه می شود.

نهنگه این شکلی بود
نهنگه این شکلی بود

ولی روی نهنگ جعبه های بزرگ مخصوص حمل بار بود

این شکلی
این شکلی

و کلا ترکیب عجیب غریبی شده بود.شیخ هم حسابی ترسیده بود.نهنگ از شیخ پرسید مرا می شناسی؟

-ای بابا چرا هر کسی به من می رسه همینو می پرسه؟ نه نمی شناسمت.

+من داکر هستم به زودی با من آشنا خواهی شد!

و نهنگ به زیر آب می رود.

نهنگ این شکلی بود!
نهنگ این شکلی بود!

خلاصه کلی بعد از دریازده شدن و خواب بد دیدن در مورد نهنگ:

کسی با صدای گوشخراشی داد زد:خشکی می بینم

ناخدا عصبانی شد: مگر در فیلم های دزد دریایی هستیم؟خشکی می بینم خشکی می بینم.

-خب چه بگویم ای ناخدا؟

+چه می دانم فوقش من را بیدار می کردی می گفتی دیگر! الآن جواب این همه آدم را چه می دهی؟




بالاخره بعد از کلی استرس و گرما و سرما به قطب جنوب می رسند.

شیخ دور و بر را نگاه می کند و میگوید:آن چیز دیگر چیست؟

-کدام؟
+آن

-آهان اسم او لینوکس است پنگوئن کاربلدی که سیستم سر هم می کند.

+من را این همه راه آورده ای آخر سر هم مرا مسخره می کنی؟

-نه ای شیخ راست می گویم اصلا از خودش بپرس.

به پنگوئن نزدیک می شوند.

-تو دیگر که هستی ای پنگوئن؟

+من؟ مگر من را نمی شناسی؟

-خیر.

+بابا من که خیلی معروفم! من لینوکس هستم. سیستم سر هم می کنم.

شیخ گفت:خب مگر این بنده خدا مرده بود که من را تا اینجا آوردی؟

+کاری بود که فقط از دست شما بر می آمد.

-چه کار؟

کمک کردن به پنگوئن!!!

این داستان ادامه دارد...

بقیه قسمت ها
https://virgool.io/@miri.py/list/xbnuhwndd9iu
پست های پایتون?
https://virgool.io/@miri.py/list/zsfogihmmvlz

ممنونم که تا اینجا خوندید اگر نظری دارید حتما در بخش نظرات بنویسید.