محمد سعید متولد 1371، دانشجوی دکتری رشته برق قدرت. از سال 1389به دلیل علاقهمندی به ادبیات گمانهزن و تاریخ، فعالیت خود را در زمینه وبلاگنویسی درباره ادبیات و تاریخ آغاز کرد
از نگاه نویسنده_فصل اول
پیشگفتار
فصل اول:مقدمه
” تلاشهات هرگز بهت خیانت نمی کنند"
این یه جملهست که تو کل دنیا کلی طرفدار داره و همه جا گفته میشه.
بعضیها این جمله رو مثل یه شعار زندگی ورد زبونشون دارن و با این جمله جلو میرن، ولی خب بعضیها هم بهش میخندن انگار یه شوخی مسخره باشه.
منظورم اینه که وقتی یه پدر فوق العاده ثروتمند داری که هرچیزی که نیاز داری واست می خره، چرا باید تلاش کنی؟
خانه بزرگ؟
"سلام بابا، میشه یه خونه برام بخری؟"
ماشین جدید؟
"بابایی، یه ماشین جدید هست که خیلی دوستش دارم و می خواستم بدونم که..."
یه عده هم هستن که تو رفاه زندگی میکنن فقط به خاطر شانس، مثلاً اونا که تو لاتاری برنده میشن.
آخه برای برنده شدن تو لاتاری چقدر تلاش لازمه ؟
"تبریک میگم، شما برندهی ۲۰۰ میلیون شدید!"
اینجا چجوری میشه گفت ” تلاشهات هرگز بهت خیانت نمی کنند"؟
البته اگه این مثالها رو بذاریم کنار، خیلی وقتها هم این جمله ثابت کرده درسته.
مثلا اون فیلمه رو دیده اید… هوم… اسمش چی بود؟
آهان! آره، “در جستجوی خوشبختی”
اون یه مثال کامل از ” تلاشهات هرگز بهت خیانت نمی کنند" بود
یه داستان فوق العاده احساسی درباره یه پدر بی خانمان که تو خیابون با پسرش زندگی می کرد و بعدش بخاطر عشق خالص و فداکاریش برای پسرش، موفق شد و میلیونر شد. خیلی تاثیرگذار بود.
اما من چی؟ من درباره ” تلاشهات هرگز بهت خیانت نمی کنند"چی بگم؟"
این یه چرت و پرت محض بود. همین.
” تلاشهات هرگز بهت خیانت نمی کنند" فقط می تونم به این حرف مسخره یه پوزخند بزنم. منظورم اینه که، معلومه که اگه یه ذره تلاش کنی قطعا نتیجه بهتری نسبت به بقیه آدمای معمولی می گیری، ولی کل قضیه همین بود؟ این کلید موفقیت بود؟
نه. به هیچ وجه نبود.
عنصر کلیدی موفقیت "استعداد" بود.
مهم نیست چقدر برای چیزی تلاش می کنید، هرگز قادر نخواهید بود از کوه غیرقابل عبوری به نام استعداد عبور کنید.
منظورم اینه که مثلاً به فوتبال نگاه کنید. افراد زیادی به سختی مسی یا رونالدو تمرین می کنن، اما در نهایت، حتی به سطح آنها هم نزدیک نمی شن. مهم نیست چقدر تمرین می کنن، مهم نیست چقدر خون، عرق و اشک می ریزن، هیچوقت حتی در حد بند کفش اونا هم نمی شن.
اون چه چرت و پرتي بود اصلا؟
برگردیم سر اصل مطلب. چرا انقدر نسبت به جمله ” تلاشهات هرگز بهت خیانت نمی کنند" کینه داشتم؟
سادهست. چون من یکی از اون کودنهایی بودم که با تمام وجودم به این حرف اعتقاد داشتم.
ببین، پدر و مادرم وقتی ۱۴ سالم بود مردن. یه عوضی مست زد بهشون. یادم نمیاد چقدر شبها قبل از خواب گریه کردم تا خوابم ببره.
والدین من خواهر و برادری نداشتن، و هر دوتا پدربزرگ و مادربزرگم، هم از طرف بابا هم از طرف مامان، دیگه تو این دنیا نبودن، در نتیجه من یتیم بودم.
خوشبختانه، تو حساب بانکیشون به اندازه کافی پول داشتن که تا تموم شدن مدرسم دووم بیارم، واسه همینم طوری درس می خوندم انگار زندگیم بهش بسته است. آخه واقعا بهش بسته بود.
ساعت ها و ساعت ها درس می خوندم تا بتونم تو دانشگاه معتبرAثبت نام کنم و بعدش یه شغل مناسب برای خودم پیدا کنم.
ولی وایسا ببینم. چطوری می تونم به دانشگاه برم؟ منظورم اینه دانشگاه معمولا یه عالمه پول هزینشه.
وام بانکی؟ مگه به کسی که نه پدر و مادر داره نه هیچ سرمایه ای وام می دن؟ خب، امتحان کردم ولی آخرش دولت ردم کرد.
اما یه راهی بود. بورسیه تحصیلی.
اگه می تونستم یه بورسیه تحصیلی بگیرم، بدون اینکه حتی یه قرون خرج کنم می تونستم برم دانشگاه. خوشبختانه، دانشگاه A ، تنها دانشگاهی که نزدیک من بود، یه برنامه بورسیه تحصیلی داشت که عالی بود. یکی از معلم هام شنیده بود که هر سال فقط یه بورسیه به دانش آموزان مدرسهی من اختصاص می دن. اما همین هم برای من کافی بود. اگه به اندازهی کافی سخت درس میخوندم و نمرات بالایی میگرفتم، قطعاً شانسی وجود داشت.
و منم درس خوندم، اونقدر سخت درس خوندم که همه دوستایی که تو اون سال ها پیدا کرده بودم، دیگه باهام رفت و آمد نمی کردن.
اما مشکلی نداشتم. تا زمانی که می تونستم برم دانشگاه، می تونستم هر تعداد دوستی که می خواستم پیدا کنم... این چیزی بود که اون موقع فکر می کردم. اما حالا که برمی گردم و نگاه می کنم، فقط می تونم به ساده لوحی خودم تو اون زمان بخندم.
به لطف تمام تلاشی که کردم، تونستم تو آزمون های سراسری جزو یک درصد برتر بشم، اما آخرش، اون بورسیه ای که خیلی می خواستمش، هیچوقت به دستم نرسید.
بعدا فهمیدم کسی که بورسیه رو گرفت، در واقع رتبه ی پایین تری از من داشت. به اندازه کافی خنده داره، ظاهرا پدرش یه آدم خیلی با نفوذ بود و بهش کمک کرد تا بورسیه رو بگیره. اون بورسیه باید مال من می شد! همه ی بی خواب کشیدنا و روزای تنهایی که گذرونده بودم، بی ارزش شد!
چیزی که نا امید کننده تر بود این واقعیت بود که بابائه می تونست پسرشو بدون بورس تحصیلی بفرسته دانشگاه.
از اونجایی که می تونستی از پسش بر بیای، چرا به کسی نمیدیش که واقعا بهش احتیاج داشت؟
می خواستم برای دانشگاه های دیگه درخواست بورسیه بدم، اما همه شون خارج از شهر بودن و من از پس هزینه ی نقل مکان بر نمیومدم
. اون موقع، بعد از اینکه همه ی پس اندازای خانوادم رو تموم کردم، کاملا بی پول بودم.
با کارای پاره وقت به سختی می تونستم شکمم رو سیر نگه دارم. چطور می تونستم تو یه شهر دیگه که اجاره خونه خیلی بالاتر از اون چیزی بود که از پسش برمیام درس بخونم.
و بنابراین بدون اینکه هیچ انتخاب دیگه ای داشته باشم، همه ی درسام رو رها کردم و به کارهای نیمه وقت ادامه دادم.
کم کم دچار افسردگی شدم و تو غذا، مانگا و رمان های آنلاین دنبال راه فرار گشتم.
هر روز چاق تر می شدم و وزنم بیشتر می شد، ادامه دادن کارای پاره وقت برام سخت تر می شد چون بعد از ۱۰دقیقه سر پا ایستادن، نفس کم می آوردم.
خوشبختانه، یه سرگرمی جدید پیدا کردم. نوشتن رمان های آنلاین. اولش، واسه گذروندن وقت به عنوان سرگرمی شروعش کردم، اما بعدا که هر چه بیشتر آدما رمانم رو شروع به خوندن کردن، آتیشی که مدت ها خاموش شده بود تو وجودم روشن شد و باعث شد به نوشتن ادامه بدم. و موفق شدم.
اولین رمانم یه موفقیت بزرگ شد و پول شروع به سرازیر شدن کرد.
……
[نزول قهرمان]
توضیح : سیفر، یک پسر یتیم از یه روستای فقیر، آرزو دارد روزی قهرمان شود و برای مبارزه علیه همه ی سختی ها برای تبدیل شدن به قهرمان، سفری سخت را آغاز می کند.
امتیاز : ۴.۷ (۵۱۳نظر)
بازدید : ۵.۵میلیون کلمه : ۱.۳میلیون
…
قطعا داستان یه قهرمان در مقابل یه شاه شیاطین بود، ولی خب چى ميتونستم بگم؟ تا زمانى كه خودم خوشم ميومد و پول درمياورد، كافيه بود، درسته؟
حداقل اين چيزى بود كه اول فكر مى كردم، اما با گذشت زمان و با انتشار رمان هاى دوم و سوم، آروم آروم علاقم رو از دست دادم.
قضيه اين نبود كه از نوشتن متنفر باشم، نه، فقط به خاطر چيزى بود كه مجبور بودم بنويسم. چون به خواننده هام باج ميدادم، بخاطرشون از چيزى كه دوست داشتم بنويسم فاصله گرفتم.
شروع كردم به نوشتن چيزايى كه خودم دوست نداشتم. مثلا، همه عاشق فنسرويس بودن، اما از ديدگاه يه نويسنده واقعا آزاردهنده بود. مخصوصا براى يه باكره مثل خودم. خوشبختانه اينترنت به كمكم اومد، اما همين چيزا بود كه باعث ميشد علاقه ام به نوشتن كم بشه. يعنى كي دلش ميخواد راجع به اين بنويسه كه يه خيار تو دهن كسى بذاره؟ قطعا من نه.
تازه با اينكه دقيقا همون كارى رو كردم كه خواننده هام ميخواستن، به غير از اولين رمان، هيچوقت رمان هاى ديگه ام رو تو رتبه هاى بالا نديدم.
و حالا اينجا بودم كه با نگاهى خالى به لپ تاپم زل زده بودم.
تق تق تق تق تق
صداى يكنواخت تايپ كردن صفحه كليد تو اتاقم پيچيد.
همون الگوى خسته كننده كه هر روز تكرار ميشد.
بيدار شدن
تايب كردن
غذا خوردن
تايب كردن
تكرار
با تموم كردن آخرين جمله، روى دکمه ذخيره بالاى راست صفحه نمايشم كليك كردم و روی [ارسال] زدم.
آه
یه آه عمیق کشیدم و گیج به سقف خیره شدم. تا کی باید به این کار ادامه بدم؟ با تلخی سرم را تکان دادم و به بخش نظرات رمانم نگاه کردم.
......
Goodguy85: اوف، آقای نویسنده حساس می کنم نوشتنت داره بد و بدتر میشه....
--Weeboo در پاسخ به Goodguy85)) : کاملا باهات موافقم. این رمان خیلی پتانسیل داشت ولی احساس میکنم داستان اخیرا داره از مسیر خارج میشه.
--TruckDriver: کاملاً باهات موافقم مرد. پلات داستان خیلی سواخ داره و خرق عادت (دست خدای نویسنده) داره مسخره می شه.
Boywonder:ممنون برای چپتر جدید
TwilightStar:دراپ شد
BoobMonster: هی هی هی په صحنه های خاکبرسریش کو؟
Roosrerboy65: یارو با کلیشه وصلت کرده؟
...
بوم!
"لعنتی! منظورت چیه که نوشته هام داره بدتر می شه؟"
با مشت کوبیدم روی میز و به کامپیوترم غر زدم.
"دیگه از این مزخرفات خسته شدم!"
لپ تاپ رو محکم بستم و به زور سعی کردم خودم رو آروم کنم. عصبانی شدن برای فشار خونم خوب نبود
راستش رو بخوای خودم رمان جدیدم رو خیلی دوست داشتم. این رمان حاصل ناراحتی و تمایل من برای امتحان کردن یه چیز جدید بود تا بتونم آخرین اخگرهای باقی مونده تو قلبم رو روشن کنم.
داستان یه داستانِ یه آدم ضعیف که قوی میشه بود، ولی برعکس رمانهای قبلیم، این تو یه محیط مدرن آیندهنگرانه اتفاق میفتاد.
پس زمینه داستان از سال ۱۹۸۰ شروع میشه، جایی که «فاجعه بزرگ» رخ میده... یه فاجعهی سهمرحلهای که زمین رو مورد اصابت قرار داد و باعث شد دنیا به طور چشمگیری تغییر کنه.
مرحلهی اول «فاجعهی بزرگ»: جابهجایی صفحات زمینشناسی کل کرهی زمین! ، باعث جابهجایی کشورها از موقعیت قبلیشون شد و در نتیجهی اون ، سونامی و زلزله به راه افتاد و میلیونها نفر مردن. نقشهی دنیا برای همیشه عوض شد و الان فقط یه تیکه خشکی عظیم وسط یه عالمه آب وجود داره.
مرحلهی دوم « فاجعهی بزرگ »: درگاه های عظیمی تو جاهای مختلف باز شدن و موجودات عجیب و غریبی ازشون بیرون اومدن. بعداً به عنوان اهریمن ها و نژادهای دیگه شناخته شدند. اولش آروم بودن، ولی به محض اینکه فهمیدن آدمها ضعیف هستن، همهجا رو به هم ریختن.
اما با هر مصیبت بزرگی، فرصتها هم میان. با باز شدن درگاهها، انسانها موفق شدن به مانا دسترسی پیدا کنن. یه نیروی خاص که تو کل جو زمین پخش شده بود و از دنیاهای دیگه اومده بود. این نیرو به آدما اجازه میداد کارهایی رو انجام بدن که قبلا فقط تو خواب میدیدند، مثلا اینکه بتونن یه گلوله آتش درست کنن یا فلز رو ببرن.
در نهایت، فاز سوم "فاجعه بزرگ" - این اتفاق نزدیک به پایان رمان اتفاق می افتد، زمانی که نیروهای دنیای اهریمنی تهاجم تمام عیاری را به زمین آغاز می کنند.
ده سال پس از فاجعه دوم، سه گروه بر جهان حکومت می کردند. جناح اهریمنی، جناح انسان و جناح فانتزیا که از اورک ها، الف ها و دورف ها تشکیل شده بود.
جناح فانتزیا در واقع اتحادی بین الف ها، دورف ها و اورک ها بود. و آن به این دلیل بود که عملاً مجبور به اتحاد شده بودند.
اهریمن ها تجسم «طمع» بودند. آنها تنها با هدف بلعیدن سیارات خلق شده اند. اهریمن ها ابتدا با ورود به یک سیاره شروع می کردند، سپس با گذشت زمان به طور دیوانه کننده ای تولید مثل می کردند و به تدریج با به دست آوردن قدرت کافی سیاره را می بلعیدند.
الف ها، اورک ها و دورف ها همگی پناهندگان و بازماندگانی بودند که دنیای مادریشان را قبلا به اهرین ها باخته بوندند
در ابتدا، هنگامی که الف ها، اورک ها و دورف ها به زمین رسیدند، تصمیم به مشاهده گرفتند. آنها می خواستند ببینند آیا انسان ها به اندازه کافی شایسته پیوستن به اتحادشان برای مبارزه با اهریمن ها هستند یا نه. نخست، آنها از احتمال به دست آوردن یک متحد بالقوه بسیار هیجان زده بودند، اما با گذشت زمان هیجان آنها تبدیل به ناامیدی و بعدا به انزجار ختم شد.
برای الف های مغرورکه شاهد اعمال خودخواهانه و دسیسه چینی های کثیف انسان ها در تاریکترین دورانشان بودند. هرگونه اندیشه همکاری را با آنها را تبدیل به خاکستر کرد و تنها نفرتی عمیق را جای گذاشت.
برای اورکها، بدنهای ضعیف و نحیف انسانها به شدت ناامید کننده بود و آنها را موجوداتی بیارزش و اضافی تلقی کردند.
و برای دورفها، فناوری ابتدایی بشر باعث شد انسان ها بیشتر شبیه میمونهای بیمغز به نظر برسند که با تکبر، قدرت و هوش اندک خود در زمین پرسه میزنند.
در پایان، جناح اهریمنی و جناح فانتازیا هر کدام سه هشتم زمین را به خود اختصاص دادند، در حالی که انسانها تنها دو هشتم زمین را تصاحب کردند و آنها را به گروهی اقلیت تبدیل کرد.
داستان در ابتدا با ثبتنام شخصیت اصلی در «لاک» آغاز میشود، مدرسهای تخصصی که با تلاش تمام بشریت برای پرورش جنگاورانی جهت دفاع از مرزها در برابر حملات هر دو جناح اهریمن ها و فانتزیا تأسیس شده است.
او یک شخصیت اصلی به سبک کلاسیک داستانها با گذشتهای غمانگیز بود:
- والدینش در جنگ به دست اهریمن ها کشته شدند.
- انتقام از اهریمن ها در سر میپروراند.
...و سایر مشخصات کلیشه ای.
دقیقا همون چیزی که از یه شخصیت اصلی انتظار داری.
شاهکار من بود، حداقل خودم اینطور فکر میکردم، اما وقتی به بخش نظرات نگاه کردم، دیوونه میشدم.
یعنی تو چه حسی بهت دست می ده اگه شاهکارت رو مسخره کنن؟
وحشتناک، درسته؟
با یه نفس عمیق، دوباره سعی میکنم آروم شم.
این اواخر زیاد عصبانی میشم. مسخرهترین چیزها هم میتونن عصبانیم کنن، که نشون میده کنترل خشمم چقدر داغونه. ولی خب، چارهای نیست. با این زندگی مزخرفی که دارم، معلومه که اخلاقم یه خورده قاطی میشه.
"اه...آآآآ!"
درست وقتی که میخواستم لپتاپ رو ببندم، یه درد ناگهانی تو سینم پیچید، دقیقتر بگم تو قلبم.
قفسه سینهمو به هم فشار دادم و روی زمین زانو زدم. با نفسهای سنگین، خودمو به سمت میز کشوندم.
" نیاز به داروهام دارم..."
با این زندگیِ آشغالی که دارم، مجبورم یه عالمه قرص بخورم. یکی واسه فشار خون، یکی واسه آسم، یه دونشم واسه افسردگی. الانم دنبال قرص فشار خونم میگشتم.
معلومه با این حرص و جوش وحشتناکی که خوردم، فشار خونم رفته بالا و اینجوری شده. فقط باید بتونم قرصمو بخورم…
" آخ "
همونطور که روی زانوهام افتاده بودم، دیدم تار شد. نفس کشیدن هم دیگه سخت و سختتر میشد.
"آهــــه، نکنه زندگیِ آشغال منم همینجوری تموم شه…"
اینا آخرین حرفایی بودن که از دهنم بیرون اومدن قبل از اینکه کل دنیا سیاه بشه....
....
جیک جیک جیک
صدای آرومِ جیکجیک پرندهها منو از خواب بیدار کرد.
میتونستم گرما و نوازش ملایمِ نور خورشید رو روی کل بدنم حس کنم، همین باعث شد تنبلی تمومِ وجودم رو کنار بذارم و سرحالتر بشم.
چشم باز کردم و دیدم تو یه آپارتمان یه خوابه هستم.
چشمامو مالیدم تا مطمئن بشم خواب نیستم، یه چند بار پلک زدم و دوباره به این دور و بر عجیب و غریب نگاه کردم.
"مگه قرار نبود مُرده باشم؟"
این اولین فکری بود که به ذهنم رسید، اما وقتی دیدم هنوز نفس میکشم و خوب میبینم، فکر کردم شاید یه نفر اون لحظه های آخر نجاتم داده و الان تو بیمارستانم. اما با گذشت هر ثانیه، میفهمیدم که اوضاع اینجوریا نیست. چرا؟
آسونِه…چون یه صفحهنمایش بزرگ درست جلوی چشمم ظاهر شد و سکتم داد!
وضعیت
نام: رن دو ور
رتبه: (G)
قدرت: (G)
چابکی: (G)
استقامت: (G-)
هوش: (G)
ظرفیت مانا: (G)
شانس: (E)
جذابیت: (G-)
حرفه: {شمشیر زنی سطح1}
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل ۷: لاک- بخش اول- از نگاه نویسنده
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل ۶: هنر شمشیر-بخش دوم- از نگاه نویسنده
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل ۴: بیدار شدن در دنیای رمان خودم! بخش سوم