فصل ۲: بیدار شدن تو دنیای رمان خودم! بخش اول

فصل اول

با دیدن صفحه‌نمایش شناوری که جلوی روم ظاهر شده بود، یه عالمه سوال تو ذهنم شکل گرفت.

رن دو ور؟

کی بود این؟

تا جایی که یادم بود اسمم… هوم؟

اسمم چی بود؟

روی تخت نشستم و با چهره‌ای گیج و منگ به پنجره‌ای که سمت چپم بود خیره شدم.

موهای سیاهِ پرکلاغی

پوستی به سفیدی برف

چشم‌هایی به رنگ آبیِ اقیانوس

چهره‌ای که تو انعکاس پنجره دیده می‌شد، مال من نبود، یه چهره کاملا غریبه بود.

بد نبود، جذابیت خاص خودش رو داشت، ولی از اون چهره‌هایی نبود که مردم داد بزنن «وای چه خوشگله!»

به جز چشم‌هاش، یه چهره معمولی بود، از اونایی که بعد دو روز دیگه یادت نمیاد چه شکلی بود.

حالا بریم سراغ بدن، بدنش نسبتا لاغر بود، یه ذره ورزشکاری بود ولی خب جای کار داشت تا عضله ای به حساب بیاد.

ولی این قطعا بدن خودم نبود… من چاق بودم. اما با نگاه کردن به انعکاس تو پنجره نمی‌تونستم انکار کنم که این من بودم که این بدن رو کنترل می‌کنم چون هر بار صورتم رو لمس می‌کردم،جوونی که تو انعکاس پنجره بود هم به صورتش دست می‌زد.

لبه‌ی تخت نشستم و به ساق‌های لاغر مردنی‌ام که از دوران دبیرستان دیگه ندیده بودمشون نگاه کردم وبلند شدم.

"آخ…" .

چند قدمی تلوتلو خوردم، یهو سرم تیر کشید، یه موج درد وحشتناک به سرم هجوم آورد. انگار یه میگرن وحشتناک همراه با یه سرگیجه‌ی شدید به جونم افتاده بود

درد… درد… دردی وحشتناک که به عمرم تجربه نکرده بودم کل وجودم رو گرفته بود. دستمو به دیوار تکیه دادم تا خودم رو نگه دارم.

"ها…ها…"

انگار ساعت‌ها می‌گذشت، ولی در واقع چند ثانیه بیشتر نبود که درد آروم آروم کم شد و من موندم که رو زمین نفس‌نفس می‌زدم و به زور هوا می‌کشیدم تو ریه هام.

بعد از ده دقیقه بالاخره تونستم دوباره بلند بشم.

چرخی تو اتاق زدم، یه اتاق ساده و تمیز با همون چیزایی بود که آدم احتیاج داره: یه تخت سفید تمیز، یه میز تحریر چوبی قدیمی و بزرگ، یه کمد دیواری بلند و یه حموم کوچیک.

دور و بر رو که نگاه می‌کردم، یه وسیله عجیب شبیه تبلت روی میز تحریر توجهم رو جلب کرد.

به امید اینکه بهمم چه خبره، سریع رفتم سمت میز تا شاید با این وسیله بفهمم چه خبره.

همین‌طور که راه می‌رفتم، حس عجیبی تو مغزم تیر کشید. انگار یه جور ناهماهنگی‌ای تو حرکت‌هام بود.

اولش فکر کردم شاید بخاطر اینه که یهو خیلی لاغر شدم، ولی خب، بیشتر از اینکه به خاطر تغییر بدنم عادت نداشتم تکون بخورم، انگار اصلا به این بدن عادت نداشتم.

انگار تو حرکاتم یه تأخیر وجود داشت. اما هر چی بیشتر تکون می خوردم، به مرور این تأخیر کم‌کم ناپدید می‌شد.

نمی‌دونم چی بود، شاید روحم هنوز به این بدن جدید عادت نکرده بود؟

به هر حال، هنوز یه چیز مهم بود که باید مطمئن می‌شدم. یه حدسی درباره اتفاقی که افتاده بود تو ذهنم بود، ولی باید مطمئن می‌شدم. و چه راهی بهتر از اینکه با این تبلت روی میز یه سرکی بکشم.

رفتم جلوی تبلت و با احتیاط روش ضربه زدم، و بعد…

-وووم!

یه عالمه اطلاعات هولوگرافیک یکی بعد از دیگری جلوی چشمم ظاهر شدن و حسابی من رو ترسوندن.

نفسی عمیق کشیدم و به اطلاعاتی که معلق تو هوا بود نگاه کردم.

...

شناسه کاربری: رن دو ور

سن: ۱۶ سال

تصویر: (تصویر هولوگرافیک خودم)

برنامه: برنامه قهرمان سال اول

رتبه مدرسه: ۱۷۵۰ از ۲۰۵۵

پتانسیل: سطح D

حرفه: شمشیرزن

...

"که اینطور..."

با گیجی به اطلاعات نگاه کردم و یه قهقهه تلخ زدم.

"به نظر میاد تو رمان خودم بیدار شدم، اونم تو یه شخصیت بی‌خاصیت که هیچ ربطی به داستان نداره."

نه قهرمان اصلی، یه سیاهی لشکر به کل ناشناس.

من، نویسنده، قطعا باید همه شخصیت‌های رمانم رو بشناسم، ولی خب، رن دو ور دیگه کدوم خریه؟! اصلا همچین شخصیتی نساخته بودم.

اما با این اوضاع، دیگه نباید به این دنیا به چشم یه رمان نگاه کنم، چون به معنای واقعی کلمه داشتم تو چیزی که به نظر میاد خط داستانی رمان خودم باشه، نفس می‌کشیدم و تکون می‌خوردم.

احتمالا داری فکر می‌کنی چرا تو همچین وضعیتی آرومم؟ خب، خیلی ساده‌ست.

از زندگی قبلیم متنفر بودم.

تو آخرین نفس‌هام، فهمیدم که اصلاً برام مهم نیست که بمیرم.

تو آخرین لحظاتم، تنها چیزی که بهش فکر کردم این بود که “حیف شد این شکلی مُردم.”

نمی‌دونم کی، اما از یه جاهایی به بعد دیگه قید زندگی و همه چی رو زده بودم. ولی عجیب اینکه انگار یه فرصت دوباره تو زندگی پیدا کردم، اونم تو جلد یه شخصیت تو رمان ناتموم خودم. البته حیف که قهرمان اصلی نشدم.

راستش رو بخواهید، کل اون حرفا دروغ محض بود. اصلا کدوم آدم عاقل می‌خواد قهرمان باشه؟

من؟!

هان؟ خل شدین؟

چرا باید بخوام یه احمقِ عدالت‌پرست بشم که هر جا میره خطر رو به خودش جذب می‌کنه؟ تازه یه زندگی جدید به دست آوردم، چرا باید به این راحتی دورش بندازم؟ من که اسکل نیستم.

البته حسرتِ حرمسرای جذابش رو می‌خورم. آخه خودم اونارو خوشگل و خوش‌تیپ خلق کردم، اما به درک! تو کل ۳۲ سال زندگیم یه ذره هم تجربه نداشتم، پس اگه یه مدت طولانی‌تر هم نداشته باشم، چیزی رو از دست نمی‌دم.

بی‌خیالِ باکرگی خودم، این دنیا جادو و مهارت داره!

مگه می‌شه وقتم رو صرف عشق و حال با دخترا کنم، وقتی می‌تونم همشو صرف تمرین جادو کنم؟ می‌تونم تصور کنم چطور یه گلوله آتشین غول‌پیکر پرتاب می‌کنم. همین فکر کردن بهش هم منو ذوق‌زده می‌کنه.

آخه چطور می‌شه هیجان‌زده نشم؟ از دنیایی اومدم که توش جادو وجود نداره، حالا که بهش دسترسی دارم، قطعا یادش می‌گیرم!

"یه لحظه وایسا"

با توجه به اینکه پتانسیل منو به عنوان رتبه D زدن، یعنی یه جورهایی استعداد من یه مزخرفی در حد پایین یا متوسط به حساب آوردن.

با این سطح استعداد پایین، هیچ جوری از مصیبت سوم جون سالم به در نمی‌برم.

دستمو زیر چونه‌م گذاشتم و بلافاصله شروع کردم به برنامه‌ریزی برای آینده‌م.

” اگه با بقیه تو لاک مقایسه‌ کنن، استعدادم پایینه. ولی خب، اگه بخوایم به این فکر کنیم، تو آکادمی‌های دیگه یه استعداد رتبه D هم کلی خاطرخواه داره، احتمالا بعد از فارغ‌التحصیلی از لاک می‌تونم یه زندگی آروم و راحت داشته باشم..."

" ولی اگه دانه محدودیت رو بردارم، می‌تونم محدودیتم رو به‌طور کلی پاک کنم… اما این کار روی شخصیت اصلی تاثیر می‌ذاره..."

"راستش با در نظر گرفتن این‌که استعداد اون الان دیگه رتبهSSS شده، اگه منم بردارمش نباید مشکلی پیش بیاد، درسته؟"

"هوم، الان تازه فهمیدم، یه قهرمان زیادی کامل و خفن نساخته بودم؟"

دانه محدودیت رو بذاریم کنار، بهش بالاترین استعداد ممکن رو دادم و بهترین تجهیزات رو هم براش گذاشتم. یکم زیادی نامردی نیست؟

حالا که خودم تو رمان بودم، یه جورایی می‌تونستم غر زدن خواننده‌ها در مورد اینکه شخصیت اصلی زیادی قویه رو درک کنم.

"هوممم، باشه، باید شخصیت اصلی رو متعادل‌تر کنم."

قطعا بهونه‌ای نیست که سر هم کرده باشم تا خودم بتونم یه ذره از اون تجهیزات رو بردارم…

کفش‌هام رو پوشیدم و کلید اتاق رو که دم در خونه بود برداشتم و از اتاق زدم بیرون.

"حتی اگه شخصیت اصلی دانه‌ی محدودیت رو برنداره، باز هم می‌تونه به لطف بقیه آیتم‌های چیت‌طوری که براش گذاشتم، از محدودیتش فراتر بره، پس فکر کنم برداشتن این یکی اشکالی نداشته باشه."

از همون لحظه‌ی اول که تناسخ پیدا کردم، تصمیم گرفتم هرجور که می‌خوام زندگی کنم.

به درک که "تلاش هرگز خیانت نمی‌کنه."

فقط یه آدم متقلب مثل من که اتفاقات آینده و محل آیتم‌های خفن رو می‌دونه می‌تونه موفق بشه…

پامو از لاک گذاشتم بیرون و نسیم ملایم و دلنشینی رو صورتم حس کردم.

"فووو… چه هوای باحالیه!"

با کشیدن یه نفس عمیق و یه کشی و قوس به بدنم دادم و به سمت ایستگاه قطار راه افتادم.

یه هفته دیگه اکادمی شروع میشه، پس باید تو این یه هفته هر کاری از دستم برمیاد انجام بدم تا بتونم امارمو بالا ببرم. فکر کنم تو این زمان شخصیت اصلی دیگه تو مرز بین رتبه E و D باشه، که خیلی از رتبه Gمن بالاتره. واسه همین باید از این یه هفته حسابی استفاده کنم تا شاید بتونم یه کم به پاش برسم.

اولین اولویتم الان اینه که بتونم دانه‌ی محدودیت رو پیدا کنم. با برداشتن محدودکننده‌م، نه تنها می‌تونم به قدرت‌های بالاتری برسم، بلکه می‌تونم سریع‌تر هم تمرین کنم. چون هر چی به محدودیتت نزدیک‌تر بشی، سرعت پیشرفتت تو تمرین کندتر می‌شه. واسه همینم هر چی پتانسیلت بالاتر باشه، سرعت تمرینت هم بیشتره.

برای اینکه بتونم دانه‌ی محدودیت رو پیدا کنم، باید برم سمت رشته‌کوه‌های کلایتون که تو حاشیه‌ی شهر اشتون قرار داره، همون شهری که الان توش هستم و به عنوان پایتخت بشریت شناخته می‌شه.

بعد از اولین فاجعه بزرگ، نقشه دنیا به طور کامل عوض شد. قبل از اون،قاره ها سرتا سر کره زمین جدا از هم بودن و دور تا دورشون رو آب گرفته بود، آفریقا، آمریکای شمالی، آمریکای جنوبی، اروپا، آسیا، اقیانوسیه. ولی بعد از مصیبت عظیم، همه قاره‌ها به هم وصل شدن و یه قاره بزرگ رو تشکیل دادن.

بعدش هم که فاجعه دوم به جون انسان ها افتاد و زمین‌هایی که تو تصرف آدما بود هر روز کوچیک‌تر شد تا اینکه بالاخره اوضاع به تعادل رسید. حالا سه هشتم زمین دست اهریمن‌ها بود، سه هشتم دست فانتزیا و دو هشتم هم مال آدما.

حالا، آدما تو شرق قاره‌ی جدید جا خوش کردن، درست همونجایی که قبلا آسیا بهش می گفتن. زیرساخت ها و شهرای جدیدی تو این بخش ساخته شد و بین همه شهرایی که شکل گرفت، پنج تا‌شون از بیقه متمایز بودن. شهر کانویکشن، شهر درومِدا، شهر لِوینگتون، شهر پارک و در نهایت شهر اَشتون، پایتخت فعلی انسان‌ها.

حالا، چرا این شهرها انقدر مهمن؟ چون آخرین سنگرهای دفاعی انسان‌ها هستند.

هر کدوم از این شهرها مرزهای قلمروی انسان‌ها رو در برابر حمله‌های احتمالی و تهدیدهای اهریمنها و نژادهای دیگه حفظ می‌کنن.

شهر کانویکشن درست شمالی‌ترین نقطه‌ی مرز انسان‌ها قرار داشت و از انسان‌ها در برابر تهدید احتمالی اورک‌ها که نژادی جنگ‌طلب بودن، محافظت می‌کند. بروتوس، رهبر فعلی اورک‌ها، به‌خصوص ترسناکه، چون به عنوان «ژنرال تک‌نفره» تو میدون نبرد شناخته می‌شه. نمایش وحشتناک قدرت اون، خیلی‌ها رو شوکه می‌کرد، چون همه‌شون از وحشی‌گری و قدرت ترسناک‌ش بهت‌زده می‌شدن.

شهر دِرومدا، غرب قلمرو انسان‌ها رو که درست لبه‌ی قلمرو اهریمن و الف‌هاست، حفاظت می‌کنه. خوشبختانه، الف‌ها برعکس اورک‌ها، نژاد جنگ‌طلبی نیستن، پس تنها نگرانی‌شون اهریمنها هستن. اما حتی با اینکه الف‌ها تو جنگ شرکت نمی‌کنن، باز هم قدرت وحشتناک اهریمنها باعث شده دِرومدا به زور خودش رو سرپا نگه داره.

لوینگتون، شهرِ محافظ جنوب قلمرو انسان‌هاست و از حمله‌ی اهریمن ها از سمت جنوب جلوگیری می‌کنه. مثل دِرومدا، اونا هم مدام مورد آزار و اذیت اهریمن ها هستن، اما برخلاف اونجا، وضعیت‌شون به مراتب از دِرومدا اسفناک‌تره.

دِرومدا با قلمرو الف‌ها هم‌مرزه، و در نتیجه، اهریمن ها مجبورن نیروهای خودشون رو برای محافظت در برابر کمین‌ احتمالیِ الف‌ها تقسیم کنن، که همین باعث می‌شه فشار کمتری تو مبارزه با اهریمن ها به درومدا بیاد.

اما توی لوینگتون وضعیت خیلی خیلی بدتره. نه الفی هست، نه اورکی، نه دوارفی. هیچ گروه دیگه‌ای تو نزدیکی‌شون نیست که اهریمن ها رو مجبور کنه نیروهای خودشون رو تقسیم کنن. پس وقتی اهریمن ها حمله می‌کنن، شهر لوینگتون با تمام قدرت اهریمن ها روبرو می‌شه و باعث می‌شه هر سال مقدار زیادی از منابع‌شون هدر بره.

از طرف دیگه، تو شرق، شهر پارک قرار داره و با شهر‌های قبلی یه تفاوت قابل توجه داره، اونم اینه که مستقیم با دریا روبه‌روئه. یعنی باید با موجودات دریایی مبارزه کنه.

بعد از «فاجعه دوم»، به خاطر انفجار ناگهانی مانایی که از دنیاهای دیگه میومد، حیوانات وحشی شدن. اولش به نظر می‌رسید که کامل عقل‌شون رو از دست دادن، اما بعد از چند روز، تغییرات شروع شد. قابل‌توجه‌ترین تغییر، رشد دیوانه‌وار قد و جنون خون‌خواری‌شون بود. اون چیزی که یه ساعت پیش توله‌سگ نازنین شما بود، تو چند دقیقه تبدیل به یه هیولای شیطانی می شد که شما رو کامل می‌بلعید. خوشبختانه به نظر می‌رسه که باهوش‌تر نشدن، پس تا وقتی تنهاشون بذارن، لزوماً تهدیدی محسوب نمی‌شن.

آخر از همه، شهر اشتون، مرکز تمدن بشریت. آخرین سد دفاعی در برابر همه تهدیدهای خارجی. امن‌ترین نقطه موجود و محلی که لاک در اون قرار داشت. آکادمی آموزشِی فوق العاده ای که برای بشریت که با یه هدف ساخته شده بود: پرورش قهرمان‌های فوق قدرتمندی که فرماندهی بازپس‌گیری زمین رو به عهده بگیرن.

لاک یه مجتمع عظیم بود که کیلومترها وسعت داشت و به داشتن بهترین امکانات آموزشیِ افتخار می‌کرد. بیشتر از ۲۰ هزار خوابگاه، ۸۰۰ تا زمین تمرين، ۱۰۰۰ تا کلاس درس و ۲۰۰۰ متخصص و معلمِ ورزیده که به دانش‌آموزا رسیدگی می‌کردن.

اینکه دانش‌آموز لاک باشی مزایای زیادی داشت و یکی از اون‌ها این بود که می‌تونستی به همه سیستم‌های حمل‌ونقل عمومی به صورت رایگان دسترسی داشته باشی، درست مثل کاری که الان داشتم می‌کردم.

"اینم کارت دانشجویی‌م."

کارت دانشجویی‌مو به خانم تو گیشه بلیت دادم و نقشه ایستگاه رو نگاه کردم.

"اوه؟! دانش‌آموز لاکی ؟"

خانمِ گیشه با تعجب به کارت نگاه کرد، صاف نشست و با دقت به من نگاه کرد.

"بله"

"کجا می‌خوای بری؟"

"ایستگاه ۲۴ نزدیک رشته کوه کلیتون"

زن بلیط‌فروش یه ذره بالا و پایینم نگاه کرد، یهو یه لبخند زد و کارت دانشجویی و یه بلیط بهم داد.

"باشه، سفر به خیر!"

"ممنون."

و این‌طوری بود که سوار قطار هوایی به سمت رشته کوه کلیتون شدم.

فصل سوم