فصل ۳: بیدار شدن تو دنیای رمان خودم بخش دوم

فصل 2

چیزی که قطارهای هوایی رو جالب می کرد این حقیقت بود که روی هوا معلق بودن و تقریبا هیچ صدایی تو کل مسیر نداشتن. واسه همینم یه جور حمل و نقل راحت به حساب می‌ اومدن.

به خاطر طراحی آیرودینامیکی خاصشون، این قطارا کمترین اصطکاک رو داشتن، که باعث می‌شد انرژی رو بهینه‌تر مصرف کنن و به سرعت ۶۰۰ تا کیلومتر بر ساعت هم برسند.

به داخل قطار نگاه کردم و حسابی تحت تاثیر قرار گرفتم.

شایدم چون سرویس ویژه‌م بهم داده بودن، ولی جاییکه برام در نظر گرفته بودن یه میز تحریر شخصی و یه بوفه خوراکی داشت که هر چی می‌خواستم بخورم مجانی بود.

با تنبلی کش و قوسی به خودم دادم و راحت رو صندلی مخصوصم نشستم و به بیرون از پنجره نگاه کردم.

شاید به خاطر اینکه هنوز تابستون بود. اما باوجود د اینکه دیگه نزدیکای 9 شب بود آفتاب هنوز تو آسمون بود.

ایستگاه نسبتا شلوغ بود، صحنه‌ای که انگار فقط تو فیلم‌ها می‌شه دید. ردیف سکوها کنار هم قرار گرفته بودند و هر چند دقیقه یه بار می‌شد قطارهای هوایی رو ببینید که راه می‌افتادند و جاهای خالی‌شون رو قطارهای جدید پر می‌کردند. قطارهای هوایی معلقی که به سیم‌های فلزی بلندی وصل بودن که تا افق امتداد داشتن و با میدان مغناطیسی که دائما تولید می‌کردن، حرکت سریع و بدون مانع قطارها رو ممکن می‌کردن.

              به زودی حرکت می‌کنیم، لطفا روی صندلی های خود بنشینید.

کلنگ!

بسته شدن. یهو زیر خودم یه حس فشار عجیب شبیه وقتی که هواپیما می‌خواد بلند شه، حس کردم و کم‌کم قطار تو هوا شناور شد.

چند ثانیه بعد از شناور شدن تو هوا، قطار به آرومی سرعت گرفت و از ایستگاه خارج شد.

              ایستگاه بعدی، ایستگاه ۱۵، پارک کولینگتون.

به منظره‌ای که دائم عوض می‌شد خیره شدم و تو فکر فرو رفتم.

الان داشتم می‌رفتم سمت صخره‌های کلیتون تا دانه‌ی محدودیت رو بردارم، ولی خب، اگه می‌خوام حتی ذره‌ای به سطح شخصیت اصلی نزدیک بشم، پس باید یه هنر شمشیرزنی هم گیر بیارم.

هنر شمشیرزنی، یا بهتر بگم یه کتابچه‌ی راهنمای رزمی، دفترچه‌هایی بودن که از ابتدای فاجعه‌ی دوم توسعه پیدا کردن. این دفترچه‌ها شامل تکنیک‌های رزمی‌ای می‌شدن که از دوران باستان وجود داشتن. با اضافه شدن مانا به معادله، تکنیک‌های رزمی قدیمی که قرن‌ها فراموش شده بودن، دوباره بازسازی و بازطراحی شدن تا بتونن از مانایی که تو جو معلق بود استفاده کنن. باورتون نمی‌شه، همین تکنیک‌هایی که زمانی به درد نخور به حساب می‌اومدن، تبدیل به بعضی از قدرتمندترین حرکات قابل اجرا برای انسان ها شدن.

از وقتی کشف کردن که تکنیک‌های رزمی چقدر روی کنترل و استفاده از مانا تاثیر دارن، دفترچه‌های راهنمای مبارزه یهو خیلی باارزش شدن. همین باعث شد که کم‌کم دیگه تو دسترس عموم نباشن و دولت و آدمای قدرتمند جمعشون کنن.

دولت این کارو در درجه‌ی اول برای این انجام می‌داد که این دفترچه‌ها به دست آدمای اشتباه نیفتن، اما در مورد آدمای قدرتمند، بیشتر یه حرکت قدرت‌نمایی بود که این دفترچه‌ها رو برای خودشون انحصاری کنن.

کتابچه‌ی راهنمای رزمی به پنج درجه تقسیم می‌شدن، ۱ ستاره، ۲ ستاره، ۳ ستاره، ۴ ستاره و در آخر ۵ ستاره. ۱ ستاره پایین‌ترین درجه و ۵ ستاره بالاترین درجه ممکن بود.

هر درجه‌ای با توجه به قدرتی که بعد از تسلط بر اون هنر رزمی به دست می‌آوردی، تعیین می‌شد و تفاوت بین هر درجه هم به اندازه‌ی کافی زیاد بود، درست مثل تفاوت بین رتبه‌های آدما.

مهم‌ترین چیز موقع انتخاب دفترچه، درجه‌اش نبود، بلکه این بود که باهات سازگار باشه.

مثلا اگه تو شمشیرزنی استعداد داشتی ولی یه دفترچه‌ی مربوط به نیزه تمرین می‌کردی، هرچه قدر هم درجه‌ی دفترچه بالا می بود، احتمالا هیچ‌وقت نمی‌تونستی تمام پتانسیل اون دفترچه رو آزاد کنی.

به صفحه‌ی وضعیتم نگاه کردم و ناخودآگاه حواسم به قسمت حرفه‌م رفت: [شمشیرزنی سطح ۱]

...

وضعیت

نام: رن دو ور

رتبه: (G)

قدرت: (G)

چابکی: (G)

استقامت: (G-)

هوش: (G)

ظرفیت مانا: (G)

شانس: (E)

جذابیت: (G-)

حرفه: {شمشیر زنی سطح1}

...

نمی دونم تصادف بود یا نه، ولی شخصیت اصلی داستان منم تو شمشیرزنی استعداد داره. از این نظر به نفعم شد، چون همه ی فنون فوق خفنی رو که توی مهارت‌های شمشیرزنیش به دست میاره رو بلدم.

از بین همه شون، یه هنر شمشیرزنی خیلی توجهم رو جلب کرد.

هنر شمشیرزنیِ [سبک کِیکی].

وقتی داشتم برای شخصیت اصلی سبک‌های مختلف شمشیرزنی طراحی می‌کردم، سه تا سبک متفاوت در نظر گرفتم. [سبک کِیکی]، [سبک لِویشا] و [سبک گراوار] که همهٔ این‌ها راهنماهای ۵ ستاره‌ای بودن.

استایل موردعلاقه‌م، [سبک کِیکی] بود، یه هنر شمشیرزنی که نیازمند سرعتی غیرانسانی موقع کشیدن شمشیر بود.

تو دنیایی که خودم ساختم، این سبک رو استاد اعظم توشی‌موتو کِیکی خلق کرده بود. یه شمشیرزن ژاپنی که بعدها به خاطر قدرت بی‌نظیرش مشهور شد. اون همچنین یکی از اولین انسان‌هایی بود که تو فاز دوم مصیبت، نیروی مانا رو بیدار کرد.

از اونجایی که استاد اعظم کِیکی حتی قبل از مصیبت دوم هم یه شمشیرزن به نام بود، وقتی مانا وارد دنیا شد، بعد از بیداری، محدودیت‌های انسانی‌ش از بین رفت و منجر به خلق [سبک کِیکی] شد. یه هنر شمشیرزنی باورنکردنی که توش کاربر شمشیر رو از غلاف به قدری سریع بیرون می‌کشید که تا حریف بیاد احساس خطر کنه، دیگه کارش تموم بود. یه سبک یه ضربه مساوی بود با یه کشتن.

چون این سبک مبارزه یه جور "یه ضربه، یه کشتن" بود، یه ایراد خیلی واضح داشت. اونم این بود که… اونم این بود که اگه طرف مقابل بتونه از اون ضربه اولیه دفاع کنه، دیگه هیچ مزیتی روش نداری.

حالا بریم سراغ سبک دوم، سبک «لِویشا». استاد اعظم لویشا که همزمان با استاد اعظم کِیکی بیدار شده بود، هنر شمشیرزنی منحصر به فرد خودش رو ابداع کرد.

سبک لویشا برخلاف سبک کیکی عمل می کرد. یعنی چی ؟ خیلی خیلی قشنگ‌تر بود. یادمه موقع نوشتن رمان، توصیفش کردم به عنوان یه هنر شمشیرزنی که هرکسی رو مجذوب خودش می‌کنه. هر چقدر هم قشنگ بود، نباید دست‌کم‌اش می‌گرفتی، چون به همون اندازه که زیبا بود، مرگبار هم بود.

احتمالا از بین این سه تا، سبک لویشا متعادل‌ترین‌شون بود، ولی از نظر تهاجمی به خوبیِ دوتا سبک دیگه یعنی «کیکی» و «گراوار» که تو حمله تخصص داشتن، نبود.

آخرین‌شون هم سبک «گراوار» بود. بدنام‌ترین سبک شمشیرزنی بین این سه تا. در واقع اسمش رو گذاشتن «هنر شمشیرزنی» یه جور لطف بهش بود. نه حرکت های آنچنانی داشت، نه نمایشهای هیجان‌انگیز شمشیرزنی ، فقط و فقط روی قدرت خام تاکید داشت و هر دشمنی رو که جلوش قرار می‌گرفت له می‌کرد. یه سری ضربه‌های الکی بدون هیچ اصولی پشت‌شون ، ولی همزمان به خاطر قدرت سرسام‌آور مبارز، بهش اجازه می‌داد حریف رو به راحتی داغون کنه.

چرا بدنام بود؟ آسونه، چون هر کسی که این سبک رو تمرین می‌کرد، دردی رو تحمل می‌کرد که نگم و نپرس. واسه اینکه کسی بتونه سبک [گراوار] رو یاد بگیره، باید کل بدنش رو بازسازی می‌کرد تا بهتر با این سبک جور دربیاد. یعنی استخون و عضله‌هاشو دوباره شکل می‌دادن. یه پروسه‌ی وحشتناک و دردناکی بود که می‌تونست هر کسی رو که می‌خواست تمرینش کنه از نظر روحی داغون کنه.

هرچند احتمال زیادی برای فروپاشی روانی وجود داشت، اما اگه موفق می‌شدی سبک گراوار رو با موفقیت یاد بگیری، عملاً قدرت فوق بشری به دست می‌آوردی که هر کسی ازت می‌ترسید.

حالا برگردیم به اینکه چرا نسبت به دو تا سبک دیگه به «کیکی» علاقه داشتم. درواقع دو دلیل اصلی داشت.

اول اینکه از نظر خودم، از بین این سه تا، سبک موردعلاقه‌م بود. خب چرا که نه؟ تصور کن با صدها تا حریف روبرو می‌شی و یهو سر همه‌شون می‌افته و تو هم یه جوری وانمود می‌کنی که انگار هیچ کاری نکردی. خیلی خفنه،مگه نه؟

دوم اینکه به هیچ وجه نمی‌تونستم سبک لویشا رو بردارم چون مال شخصیت اصلی بود. نمی‌تونستم زیادی سناریو رو تغییر بدم، وگرنه رویای یه زندگی آروم به فنا می‌رفت. از اون‌طرف هم سبک گراوار زیادی وحشیانه بود که بخوام حتی به یادگیریش فکر کنم. مازوخیستم که نیستم!.

اولش که رمان رو می‌نوشتم، می‌خواستم شخصیت اصلی سبک شمشیرزنی «کِیکی» رو یاد بگیره. ولی هر چی بیشتر می‌نوشتم، بیشتر حس می‌کردم که به شخصیتش نمی‌خوره و به خاطر همین قید سبک کیکی رو زدم.

حالا که به لطف بازی سرنوشت، اومدم تو رمان خودمم، می‌تونم حسرت اون موقع رو جبران کنم و برم سراغ سبک کِیکی. تازه، دیگه لازم نیست نگران این باشم که یاد گرفتن شمشیرزنی رو داستان رو خراب کنه، چون یاد گرفتن من تاثیری رو روند داستان نداره.

تصمیم گرفتم تا بعد از اینکه «دونه‌ی محدودیت» رو پیدا کردم، برم سراغ یادگیری سبک کِیکی. خوشبختانه جایی که اون هنر شمشیرزنی توشه زیاد از خط‌الرأس کلِیتون دور نیست، پس تا آخر هفته باید بتونم هم «دونه‌ی محدودیت» رو به چنگ بیارم، هم سبک کِیکی رو یاد بگیرم.

تصمیم گرفتم بعد از اینکه دانه‌ی محدودیت رو پیدا کردم، برم سراغ یادگیری سبک کِیکی. خوشبختانه محل یادگیری این سبک خیلی از رشته‌کوه‌های کلیتون دور نیست، پس تا آخر هفته باید بتونم هر دوتا هدفم رو عملی کنم.

              ایستگاه بعدی، ایستگاه ۲۴ لبه‌ی کلایتون.

صدای زیبای داخل بلندگوی قطار منو از فکر عمیق بیرون کشید.

یه نگاه به بیرون انداختم، می‌تونستم کوه‌های عظیمی رو تو دوردست ببینم.

با جابه‌جا شدن ورقه‌های زمین‌شناسی، قاره‌ها به هم برخورد کردن و همین باعث پیدایش ناگهانی کوه‌ها و رشته‌کوه‌های عظیمی تو کل دنیا ‌شد.

خط‌الرأس کلیتون فعلی هم نتیجه‌ی برخورد ژاپن به شرق چین بود که باعث شده بود زمین اون منطقه بره بالا و این رشته کوه درست بشه.

رشته‌کوه‌های کلیتون فعلی هم نتیجه‌ی برخوردِ شرقِ چین با ژاپن یود که باعث شد زمین بالا بیاد و این رشته‌کوه به وجود بیاد.

ایستادم پایین کوه‌های باشکوه و با تحسین بهشون نگاه کردم، ناخودآگاه یه آهی کشیدم.

"واقعا دیگه یه رمان نیستش…"

هنوزم همه چی برام غیر واقعیه. به عنوان خالق این رمان، یه جور احساس ناباوری همراهمه. انگار همه‌چیز تقلبیه. ساختمونا، مردم، نقشه، همه‌چی دقیقا همونجوریه که تو رمان نوشته بودم. هیچ‌چیز غیرعادی نیست. بعضی وقتا فکر می‌کنم نکنه همه‌ی اینا ساخته‌ی ذهنمه و یه جای دیگه تو کما هستم و خواب اینارو می‌بینم. اما…

نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه رو با بوی تند و شیرین و دلپذیر کاج ها استشمام کردم. تقریباً می‌تونستم مطمئن باشم که همه‌چیز جلوی چشمم واقعیه.

با انرژی تازه‌ای که گرفتم، شروع کردم به بالا رفتن از کوه.

...

"هوف...هوف..."

زمین از چیزی که فکرشو می‌کردم خیلی ناهموارتر بود. همین باعث می‌شد که تو حین بالا رفتن از کوه نفس کم بیارم. چند بار مجبور شدم بایستم و نگاهی به اطراف بندازم، چون هیچ مسیر مشخصی برای بالا رفتن وجود نداشت.

سه ساعت از شروع سفرم تو کوه گذشته بود و نفس‌نفس می‌زدم، ولی اونقدرهم خسته نبودم. خب… با در نظر گرفتن اینکه یه مشت مانای فشرده تو بدنم دارم، خیلی هم عجیب نیست که تا حالا دووم آوردم.

یادتون باشه یه آدم عادی بدون هیچ مانایی تو بدنش اگه بخواد از این کوه بالا بره، هیچ وقت به جایی که من الان رسیدم نمی‌رسید. البته، نباید خودم رو با آدمای معمولی مقایسه کنم، چون هرکسی تو آکادمی خیلی بیشتر از من دوام می‌آورد.

الان داشتم به سمت سومین قله‌ی مرتفع می‌رفتم، جایی که غار کوچکی دانه‌ی محدودیت را در خود جای داده بود.

چون تو رمانم فقط چند جمله درباره‌ی محل پیدا کردن «دانه‌ی محدودیت» نوشتم، جای دقیق غار رو نمی‌دونم. فقط می‌دونم که روی سومین قله‌ی مرتفع توی رشته‌کوه کلایتون قرار داره.

با این‌که می‌دونستم پیدا کردن غار مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه، خودم رو برای یه جستجوی طولانی و طاقت‌فرسا آماده کرده بودم. امیدوارم زیادی طول نکشه، وگرنه ممکنه مجبور بشم چند روز اینجا بمونم، که اصلاً نمی‌تونم این ریسک رو بکنم.

همین که به پای سومین قله رسیدم، چشمام رو ریز کردم. می‌تونستم ببینم که خورشید داره پشت کوه‌ها پنهون می‌شه و دید منو خیلی کم می‌کنه.

با یه مشت گره‌کرده تصمیم گرفتم یه تلاش آخر بکنم وبه هر جون کندنی از کوه بالا برم.

این یه تصمیم خیلی بی‌ملاحظه از طرف من بود، چون برخلاف قبل که به آرامی بالا می‌رفتم، الان می‌خواستم با صخره نوردی از کوه بالا برم.

از طرف دیگه، چون هوا داشت تاریک می‌شد و دیدم هر دقیقه کم‌رنگ‌تر می‌شد، بالا رفتن از کوه سخت‌تر هم می‌شد، چون یه لغزش کوچیک می‌تونست به قیمت جونم تموم بشه.

صخره‌نوردی تو این موقعیت واقعاً یه کار دیوانه‌وار بود، ولی خب…مگه شخصیت اصلی داستان منتظر من می‌موند تا بهش برسم؟ واسه همین، مصمم شدم و آروم آروم از کوه بالا رفتم.

با حس کردن سنگ‌های سرد زیر دستم، بیشتر چنگ زدم و با دقت از کوه بالا رفتم. اگه نمی‌تونستم زود غار رو پیدا کنم، احتمالاً مجبور می‌شدم یه جایی روی کوه چادر بزنم، که اصلاً ایده‌آل نبود.

نصف راه رو رفته بودم و دو ساعت از صعودم می‌گذشت، که دیگه از بس دستام رو تکون داده بودم، داشتن بی حس می‌شدن. خورشید هم که خیلی وقته غروب کرده بود و فقط تاریکی بی‌انتها باقی مونده بود، که باعث می‌شد بیشتر از چند متر جلوتر رو نبینم.

با تاریک‌تر شدن هوا، سرما هم شروع شد و باعث شد بالا رفتن حتی سخت‌تر بشه. بالا رفتن از اول سخت بود، ولی الان دیگه اوضاع خیلی بدتر شده بود. دیگه نگم از کل بدنم که از بس درد می‌کرد، داشت دیوونه‌م می‌کرد.

دندون‌هامو روی هم فشار دادم و درد سوزن‌سوزن شدن دستام رو تحمل کردم و به راهم ادامه دادم.

پام رو تو یه شکاف باریک گذاشتم، مکث کردم و به بالا نگاه کردم.

با اینکه هوا تاریک بود، چند متر جلوتر رو می‌دیدم. چشمامو یه ذره جمع کردم و یه تیکه سنگ کوچیک که از سمت چپ بالا بیرون زده بود رو دیدم. یاد یه توصیف مشابه تو رمان خودم افتادم و چشام برق زد. با جون کندن بدنم رو بالا کشیدم تا به اون سنگ برسم.

دستمو گذاشتم رو سنگ و فشار دادم. حدسم درست بود. یه شکاف کوچیک پشت سنگ ظاهر شد. یه فشار دیگه بهش آوردم و سنگ رو بیشتر کنار زدم تا بتونم ببینم پشتش چیه.

"بینگو!"

با یه لبخند گشاد، از تمام زورم استفاده کردم و سنگ رو به بیرون هل دادم. سنگ افتاد و یه سوراخ کوچیک به اندازه رد شدن یه نفر باز شد.

بنگ!

بعد از ۱۰ ثانیه سقوط آزاد، یه صدای بلند از پایین کوه اومد که لرز به تنم انداخت.

"اگه من جای اون سنگ افتاده بودم، املت می شدم..."

دوباره حواسم رو به غار دادم و آروم بدنم رو تو سوراخ کوچیک فشار دادم. بعد از اینکه از سوراخ رد شدم، چند متر رو به شکل سینه خیز جلو رفتم تا اینکه یه فضای باز بزرگ جلوم ظاهر شد.

با قدم‌های بلندتر، وارد غار شدم.

به محض اینکه وارد غار شدم، تمام انرژی بدنم تخلیه شد و باعث شد بی‌حال روی زمین ولو بشم. هم از نظر جسمی و هم از نظر ذهنی خسته بودم. از لحظه‌ای که وارد رشته‌کوه کلایتون شدم تا وقتی به غار رسیدم، فقط کار فیزیکی بدون وقفه انجام دادم.

سه یا چهار ساعت بدون توقف کوه‌پیمایی کردم و بعدش هم تا سه چهارم مسیر قله‌ی سوم رو بالا رفتم. اگه بخوام صادق باشم، اگه قبل از اینکه تو رمان بیدارشم بود، همون وسطای کوه‌پیمایی از خستگی له می‌شدم.

بذار واضح بگم، توی کل مسیر خیلی هم شانس آوردم. یعنی حتی با یه حیوون هم روبرو نشدم. از اونجایی که اکثر حیوون‌هایی که در معرض مانا قرار می‌گیرن، دیوونه می‌شن، انتظار داشتم تو کوه با یکی از این حیوون‌ها روبرو بشم، اما خوشبختانه آماده بودم چون یه دفع‌کننده‌ی جانور درجه پایین آورده بودم که هر جانوری زیر رتبه‌ی G رو دور نگه می‌داشت.

به لطف این دفع‌کننده با هیچ جانوری روبرو نشدم که باعث شد کمی از انرژیم رو حفظ کنم و بتونم زودتر این مکان رو پیدا کنم.

به دیوار غار تکیه دادم و کم‌کم بخشی از انرژی از دست رفته ام برگشت. یه نگاه به اطراف انداختم، هیچی جز یه غار بزرگ که تهش معلوم نبود نمی‌دیدم.

با یه لبخند بلند شدم و به سمت عمق غار حرکت کردم.

"وقتش شده خودم رو ارتقا بدم…"

فصل 4