محمد سعید متولد 1371، دانشجوی دکتری رشته برق قدرت. از سال 1389به دلیل علاقهمندی به ادبیات گمانهزن و تاریخ، فعالیت خود را در زمینه وبلاگنویسی درباره ادبیات و تاریخ آغاز کرد
فصل ۴: بیدار شدن در دنیای رمان خودم! بخش سوم
"هاااااه..."
با بیرون دادن یه نفس عمیق، مات و مبهوت به منظرهای که جلوم بود زل زدم.
"انتظار یه چیزی عجیب غریب رو داشتم، ولی این... "
"حیرت زده" بهترین کلمهای بود که میتونستم حس الانمو توصیف کنم.
یه درخت فوقالعاده عظیم جلوی من ایستاده بود. ریشههای کلفتش عمیقاً به صخرههای سفت نفوذ کرده بودن، انگار که از خاک رس ساخته شده باشن، و برگهای سبز و پرپشتش باعث میشد آدم شک کنه که اینجا اصلاً نوری وجود نداره.
یه میوهی قرمز کمرنگ درست روی نوک درخت بود که به طرز باورنکردنی آبدار به نظر میرسید. شبیه هلو بود، ولی برعکس یه هلوی معمولی، یه هالهی زرد دورش رو گرفته بود که نشون میداد با یه هلوی معمولی که از سوپرمارکت میشه خرید فرق داره.
نفس عمیقی کشیدم و با تموم وجود به اون میوهای که حاوی "دانهی محدودیت" بود نگاه کردم.
"خودشه… دستم بهش برسم، کل آیندم عوض میشه."
نمی تونستم چشم از میوه قرمز رنگ بالای درخت بردارم
دیگه یه نویسندهی بیخاصیت که تو خونه ول میگرده و از دست خوانندههاش عصبانیه، نمیشم.
نه!
به جای نوشتن داستان دیگران، داستان خودم رو مینویسم، و...
نگاهی به میوهای که بالای سرمه میندازم، دستم رو بلند میکنم و به آرامی مشت میکنم.
"همه چیز از اون میوه شروع میشه."
...
چیدن اون میوه اصلا سخت نبود.
خب،اولا قرار بود این یه کشف اتفاقی باشه برای شخصیت اصلی وقتی تو انتخابیش میرفت کوهنوردی توی رشته کوه های کلیتون. تازه، اگه اشتباه نکنم، فکر نمیکنم شخصیت اصلی حتی دستش به میوه برسه، چون وقتی میرسه، تنها چیزی که پیدا میکنه دانهی محدودیته.
یه جورایی حس گناه میکنم که اینو میگم، ولی…
وقتی داشتم این بخش از رمان رو مینوشتم، یادم رفت اصلا یه چالش بذارم.
میدونید دیگه، یه مانعی که قهرمان داستان باید از پسش برمیومد تا قدرتش بیشتر بشه.
اگه یه رمان معمولی بود، باید یه نگهبان از میوه محافظت می کرد، یا حداقل یه جور مکانیزم دفاعی وجود داشت که کار رو برای شخصیت اصلی سخت می کرد تا راحت نتونه میوه رو برداره، اما خب... نمی تونستم خودم رو راضی کنم همچین چیزی بنویسم، چون این از یه لحاظی یه ارتقای کوچیک برای شخصیت اصلی به حساب می اومد.
هدف اصلی این بود که با حذف محدودیتش، سرعت تمرین شخصیت اصلی رو زیاد کنم، به همین خاطر هیچ چالشی نذاشتم. این تنبلی من باعث شد که بتونم رمان رو زودتر تموم کنم، چون اون موقع دیگه از رمان خسته شده بودم.
اما حالا که خود میوه رو تو دستم گرفتم، تازه فهمیدم چقدر ازخودراضی و احمق بودم.
یعنی این یه آیتم، یه کد تقلب به تمام معنا بود!
عجبی نیست که خوانندهها شروع کردن به عصبانی شدن ازم...
کاملا داشتم قهرمان داستان رو بیش از حد قوی میکردم. تازه، [دانهی محدودیت] در واقع یه بلیط تضمینی برای رسیدن به شهرت بود، چون محدودیتی که یه آدم روی تواناییهاش داره رو برطرف میکرد.
من داشتم شخصیت اصلی رو بیش از حد قوی می کردم. تازه، "دانه محدودیت" اساسا یه بلیت تضمینی برای رسیدن به یه قدرت بی انتها بود، چون محدودیتی رو که یه انسان روی توانایی هاش داره رو از بین می برد.
البته... شاید هم واقعا اینطور نباشه.
هرچند "دانه محدودیت" رو میشه یه جور کد تقلب به حساب کرد، ولی خب اونقدرم قوی و غیرمنطقی نبود. حذف محدودیت به معنی بهتر شدن استعداد فرد نیست. در واقع، استعداد یه آدم همونطور که بوده باقی می مونه، و به جز این که دیگه محدودیتی نداره و سرعت آموزشش بالا میره، "دانه محدودیت" تو زمینهی استعداد واقعی کمکی نمی کنه. مثلا، اگه کسی که هیچ استعدادی تو مبارزه نداره یهو این دونه رو بخوره، قرار نیست که یهو تبدیل به یه خدای جنگ بشه. نه، اگه قرار بود همچین چیزی واقعا وجود داشته باشه، همون موقع می تونستم رمان رو ول کنم و برم سراغ کارای دیگم.
مثلا، اگه کسی که هیچ استعدادی تو مبارزه نداره یهو این دانه رو بخوره، قرار نیست یهو تبدیل به یه خدای جنگ بشه. نه، اگه قرار بود همچین چیزی واقعا وجود داشته باشه، بهتر بود کلا قید رمان رو میزدم و به کارای دیگهم میرسیدم.
بیا جدی باشیم، کی حوصلهی خوندن رمانی رو داره که توش شخصیت اصلی هیچ مشکلی رو پشت سر نمیذاره و فقط داره با بلدوزر از رو همه رد میشه؟
خوشبختانه، من انقدرم ابله نبودم که همچین آیتمی بسازم.
با "دانه محدودیت" فقط می تونن محدودیت رتبشون رو بردارن، ولی غیر از سرعت تمرین بالا، کارایی زیادی نداره. تازه، حتی اگه یه آدم بی استعداد این دانه رو بخوره، نهایتش می تونه قدرتهاشو به طرز وحشتناکی قوی کنه، ولی اگه با یه نفر به همون اندازه قوی روبرو بشه، همون لحظه شکست می خوره.
با این حال، فکر کن اگه این دونه میفتاد دست یه آدم بااستعداد که شخصیت اصلی نیست... فقط فکر کردن بهش تنم رو میلرزونه.
با زور حس گناه رو تو خودم خفه کردم، با دقت میوه رو بررسی کردم.
رنگ قرمز کمرنگش با اون درخشش مقدس که دورش رو فرا گرفته بود، انگار یه میوهی بهشتی تو دستم نگه داشته باشم.
آب دهنم رو قورت دادم و با ملایمت دهنم رو باز کردم و یه گاز کوچیک از میوه زدم.
به سرعت یه شیرینی فوقالعاده قوی تمام پرزهای چشایی زبونم رو پوشوند و باعث شد از خوشی برقصن. آب میوه دهنم رو پر کرد و طعم لذیذش باعث شد برای یه لحظه همه چیز رو فراموش کنم.
یکم بعد از قورت دادن اولین گاز از میوه، میتونستم حس کنم بدنم در حال تغییره. چشمام تیزتر شدن، ذهنم صافتر شد و عضلاتم قویتر و سریعتر شدن. می تونستم حس کنم دارم کم کم قویتر میشم.
یه نگاه به وضعیتم انداختم، دیدم هر ثانیه که میگذره، عوض میشه. با هر تغییری که حس می کردم و می دیدم، یه موج شادی و سرخوشی کل وجودمو گرفت و باعث شد با حرص، بقیهی میوه رو بخورم. هر چی بیشتر می خوردم، بیشتر حس میکردم تک تک سلولهای بدنم دارن محکمتر و قویتر میشن.
...
وضعیت
نام: رن دو ور
رتبه: (G+)
قدرت: (G+)
چابکی: (G+)
استقامت: (G+)
هوش: (G+)
ظرفیت مانا: (G+)
شانس: (E)
جذابیت: (G-)
حرفه: {شمشیر زنی سطح1}
...
"هاآا…"
با تیشرتم آب میوه ای که دور دهنم مونده بود رو پاک کردم و یه نگاه درست و حسابی به پنجره وضعیتم انداختم. وقتی به پنجره وضعیتم نگاه می کردم، ناخودآگاه چشمم به امتیاز جذابیتم خورد… چرا جذابیتم بالا نمی رفت؟
می دونم که خیلی خوشتیپ نیستم ولی خب، یعنی همه امتیازها به جز شانس که اونم قبلا نسبتا بالا بود، یه درجه یا دو درجه بالا رفتن. چرا نمی تونستی فقط یه چند تا امتیاز به جذابیتم اضافه کنی؟ یعنی قراره تا ابد باکره بمونم؟
شپلق!
یه سیلی به خودم زدم تا با زور افکار تاریکمو پاک کنم، به دستام خیره شدم. یه دونهی قهوهای کوچیک بین دستام جا خوش کرده بود.
"این همون دانهی محدودیته؟"
حالا که بیشتر دقت میکردم، واقعا نمیتونستم فرقی بین این دونه و هر دونهی دیگهای که میشد تو سوپرمارکت پیدا کرد، قائل بشم. نه خیلی گنده بود، نه خیلی کوچیک، اندازهی یه سکه بود و اگه به خاطر این نبود که از میوهی مقدسگونه اومده بود، هیچجوره نمیتونستم تشخیص بدم که این همون "دانهی محدودیت"باشه.
منظورم اینه یعنی انقدر عادی به نظر میرسید که اگه به کسی بگم یه آیتم میانبر فرای عدالت دنیاست، تعجب نمیکنم اگه مسخرم کنه. ولی خب، چون من نویسندهام، میدونم که این دونهی عادی به نظر رسنده، در واقع کلید آیندهمه. قبلا هم بهش اشاره کرده بودم، ولی شخصیت اصلی هیچ وقت اون میوه رو نخورد. چرا؟ چون هیچ وقت فرصتش رو نداشت…
تو داستان اصلی، شخصیت اصلی و همکلاسیهاش برای یه انتخابی به رشته کوه کلایتون میرفتن. تو اون گشت و گذار، تو اون گشتوگذار، اولین نفری که این جا رو پیدا کرد، شخصیت اصلی نبود، بلکه رقیبش بود. وقتی رقیب قهرمان داستان درخت میوه رو پیدا میکنه، سریع میوه رو میخوره و اون دونه که عادی به نظر رسید رو دور میاندازه، بعدا شخصیت اصلی با یه عالمه شانس پیداش می کنه و موفق میشه اثرش رو کشف کنه، میخورتش. آره، میدونم. الان کاملا درباره خودم فکر می کنم. هر چی بیشتر تو این دنیا وقت میگذرونم، بیشتر میفهمم که نویسندگیام چقدر چقدر مزخرف بوده… الان یادم افتاد، از اونجایی که من میوه رو خوردم، یه جورایی از ارتقای رقیب شخصیت اصلی جلوگیری کردم. …این دیگه خوب نیست...
رقیب برای داستان حیاتی بود. یکی از دلایلی بود که باعث شد شخصیت اصلی انقدر قوی بشه، همین داشتن رقیب بود. اینکه من به طور غیرمستقیم روی رشد رقیب قهرمان داستان تاثیر بذارم، یعنی به طور غیرمستقیم روی رشد شخصیت اصلی هم تأثیر گذاشتم.
هومم… فکر کنم بعدا باید جبرانش می کنم.
حالا که کار از کار گذشته، دیگه نمی تونم زمان رو به عقب برگردونم و کاری رو که کردم، پس بگیرم. به جای اینکه الان نگرانش باشم، فقط همون کاری رو می کنم که توش بهترینم… و اونم ول کردن مشکلات برای بعده.
منظورم اینه بعدا یه چیزی بهشون بدهکارم.
نفس عمیقی کشیدم، دونه رو تو دستم با دقت نگاه کردم و آروم اون رو روی زبونم گذاشتم.
قومم
دونه رو قورت دادم، روی زمین نشستم و منتظر موندم تا "دانه محدودیت" اثرش رو بذاره. بعدش…
۱ دقیقه گذشت
۲ دقیقه گذشت
۵ دقیقه گذشت
۱۰ دقیقه گذشت، و همچنان هیچی نشد.
همین موقع که داشتم فکر می کردم یه جای کار ایراده، یه حجم عظیم انرژی به بدنم سرازیر شد. انگار یه سد شکسته باشه، طوری که رگها و بدنم مجبور شدن جلوی فشار آب بیرون اومده از سد رو بگیرن.
"شکنجه" بهترین کلمه برای توصیف حسی بود که داشتم، چون یه درد غیرقابل توصیف کل بدنم رو فرا گرفته بود. درد اونقدر شدید بود که هیچ کلمه یا جیغی از دهنم در نمیومد. انگار همه ی استخونها و رگهام یهو خرد شدن. آخرین چیزی که قبل از بیهوش شدن دیدم، اون درخت گندهی تو غار بود که به آرامی داشت خشک می شد.
"هاا… واقعا بی فکرما"
...
نمی دونم از وقتی بیهوش شدم چقدر زمان گذشته، ولی خب الان دیگه این مهم نیست. تمام بدنم درد می کرد و بلند شدن رو سخت می کرد. خودم رو جمع و جور کردم و به آرامی به جیب جلوی کیفم چنگ زدم و یه تبلت مستطیلی شکل کوچیک بیرون آوردم. روی صفحه ضربه زدم، یه تصویر سه بعدی هولوگرافیک از خودم روی هوا ظاهر شد. هنوز به این چیزای هولوگرافیک عادت نکردم و هر وقت اطلاعات هولوگرافیک جلوی چشمم ظاهر می شه، یه ذره می پرم. با انگشتم به سمت راست صفحه کشیدم، تبلت رو آنلاک کردم و تاریخ رو چک کردم.
...
زمان: 06:47 تاریخ: 09/07/2055
پیامها: 5 تماسها: 0 پیامکها:0
...
تبلت رو بستم و یه نفس راحت کشیدم. از وقتی بیهوش شدم فقط سه ساعت گذشته بود. خوشبختانه چند روزه بیهوش نبودم. اگه بدشانسی می آوردم و قبل از باز شدن آکادمی بیدار نمی شدم، حسابی تو دردسر میفتادم. معمولا برام مهم نبود که کلاس رو بپیچونم چون نمی خواستم دوباره تجربهی دبیرستان رو داشته باشم، ولی خب از اونجایی که خودم لاک رو طراحی کردم، دیگه از سختگیری استادا خبر داشتم. مخصوصا برای کسایی که رتبهی بالایی نداشتن، مثل من. اونا فقط با ما مثل آدمای بی خاصیتی رفتار می کردن که قراره بعدا تو خط مقدم جونمون رو بدیم ، واسه همینم اگه با بعضی استادا بد می شدی، بهتر بود جمع کنی بری، چون احتمالا دیگه هیچ وقت نمی تونستی از اونجا فارغ التحصیل بشی.
این آخری چیزی بود که می خواستم، چون خیلی کارا بود که باید تو «لاک» انجام میدادم قبل از اینکه بتونم با خیال راحت برم بیرون از قلمرو انسانها.
اول از همه باید تو چند تا اتفاقی که قرار بود تو «لاک» بیفته، شرکت می کردم. حالا مگه شرکت کردن تو اینا رو داستان رو تحت تاثیر قرار نمی ده؟ معلومه که آره، ولی چون نمی دونم تناسخ خودم چه تاثیری رو روند داستان داشته، باید خودم برم چک کنم و ببینم آیا خط داستانی همونیه که من نوشتم یا نه.
تا الان به نظر می رسید همه چیز همونه، ولی اگه به طور شانسی تناسخ من اثر پروانهای رو داستان داشته باشه، می تونه عواقب فاجعهباری رو به وجود بیاره. پس… با در نظر گرفتن این موضوع، تصمیم گرفتم که اگه یه وقت چیزی از خط داستان منحرف شد، دخالت کنم و کمک کنم. دوما، از اونجایی که «لاک» بهترین آکادمی برای پرورش قهرمانا تو کل بشریت بود، اگه از دستش میدادم خیلی ضرر می کردم. یعنی اگه می خوام به اندازهای قوی بشم که از سومین فاجعه جون سالم به در ببرم، قطعا نباید فرصتی رو که پیش اومده بود، از دست می دادم. با امکانات پیشرفتهای که داشتن، زمان زیادی طول نمی کشید که به اندازهی کافی قوی بشم تا بتونم خودم به راحتی زندگی کنم.
البته قبل از اینکه این کارا رو بکنم، اول باید فن شمشیرزنی رو یاد بگیرم که سال اول به خاطر بیاستعدادی اخراج نشم.
مثل هر آکادمی معمولی دیگه، اگه در طول سال مردود بشید، یه سال از بقیه عقب می افتم. پس اگه نتونم سبک "کِیکی" رو یاد بگیرم، حتی با این که محدودیتهام به لطف "دانهی محدودیت" از بین رفته، به هیچ وجه تضمینی تو قبول شدن تو سال اول نیست. اینجوری نیست که یهو فوقالعاده قوی بشم. بدون تلاش و زمان، نمی تونم به شخصیت اصلی و همراهانش برسم.
وضعیت خودم رو یه نگاهی انداختم، دیدم بعد از این که "دانه محدودیت" رو خوردم، امتیازهام زیاد نشد. خب، اگه زیاد میشد، تعجب میکردم، چون "دانه محدودیت" یه آیتمیه که بیشتر روی شکستن سقف رتبهی کاربر تمرکز داره، برعکس میوه که روی افزایش امتیازها تمرکز داشت. ولی حالا که دیگه محدود به قوانین این دنیا نیستم، میتونم هر چقدر که میخوام تمرین کنم، بدون اینکه نگران رسیدن به یه بنبست باشم.
...
خروج از غار بیشتر از اونی که فکر می کردم طول کشید. دقیقا دو ساعت بعد از اینکه بیدار شدم، تونستم سالم از غار بیام بیرون. مشکل پیدا کردن راه خروج نبود، اون قسمت راحت بود. قضیه بدنم بود که اصلا حرف گوش نمی داد. می تونستم تا حدی دستهام رو تکون بدم ولی خیلی خشک و سفت بودن.
یه ساعت تمام طول کشید تا به آرامی عضلههام رو از انگشتای دستم تا انگشتای پام منقبض کنم. چون هیچ کدوم از عضلههام حاضر نبودن ازم حرفشنوی داشته باشن. انگار بدنی که تازه بهش عادت کرده بودم، دوباره غریبه شده بود، تقریبا شبیه همون موقع که تازه تو این بدن تناسخ پیدا کرده بودم.
"هاا… بالاخره هوای تازه رو می تونم تنفس کنم!"
با کشیدن یه نفس عمیق بیرون از غار، حس کردم بدنم به آرامی شل میشه و بهم کمک می کنه تا بخشی از انرژیام رو دوباره به دست بیارم. هوای بیرون اصلا قابل مقایسه با هوای داخل غار که فوقالعاده خفه بود، نبود. با قدرت بینایی بهترم به سمت شرق خیره شدم، تونستم یه نگاهی به اون کلانشهر عظیم روی افق بندازم. اون برجهای بلند و قطارهای قطار هوایی که بدون توقف حرکت می کردن، شهر رو فوقالعاده پرجنبوجوش نشون می دادن.
"زیباست…"
تنها کلمهای بود که می تونستم زمزمه کنم، همونطور که به شهر اشتون نگاه می کردم. واقعا حیرتانگیزه که با وجود شرایط سخت بشریت، تونستن متحد بشن و همچین شهر زیبایی رو بسازن. و حالا این شهر زیبای روبهروم، خونهی جدیدم بود.
"باشه!"
با نیرویی تازه، بلافاصله به سمت پایین کوه حرکت کردم. دیگه وقتشه برم سراغ به دست آوردن [سبک کیکی]!
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل ۵: هنر شمشیر- از دیدگاه نویسنده
مطلبی دیگر از این انتشارات
از نگاه نویسنده_فصل اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل ۲: بیدار شدن تو دنیای رمان خودم! بخش اول