محمد سعید متولد 1371، دانشجوی دکتری رشته برق قدرت. از سال 1389به دلیل علاقهمندی به ادبیات گمانهزن و تاریخ، فعالیت خود را در زمینه وبلاگنویسی درباره ادبیات و تاریخ آغاز کرد
فصل ۵: هنر شمشیر- از دیدگاه نویسنده
اگه هیچی عوض نشده باشه، هنر شمشیر باید چند کیلومتری پشت رشته کوه کلیتون باشه.
پنج ساعت طول کشید تا از کوه پایین بیام، و بعدش هم ده ساعت دیگه طول کشید تا به محدوده تقریبی جایی که هنر شمشیر اونجا بود برسم.
یه جنگل بزرگ که چند کیلومتر از اطراف رو پوشونده بود، جلوی دیدم ظاهر شد. وقتی به ورودی جنگل رسیدم، بدون اینکه حتی دو بار فکر کنم، تصمیم گرفتم وارد بشم.
با اینکه از راه رفتن تو کل روز خسته بودم، تصمیم گرفتم دندونامو رو هم فشار بدم و به سفرم ادامه بدم.
شاید بعضی ها بگن دارم با بدنم زیادی بدرفتاری میکنم و به خاطر پیدا کردن آیتم کد تقلب گونه دارم بدنمو داغون میکنم، ولی من باهاشون مخالفم. نه تنها تو دنیایی دوباره متولد شدم که توش ضعیفا طعمه قویان، بلکه اگه تو آینده نزدیک به اندازه کافی قوی نباشی، فقط مرگ انتظارتو میکشه.
اگه میخوام به اندازه کافی قوی بشم تا بتونم از پرچمهای حتمی مرگ که انتظارم رو می کشن فرار کنم، تنها گزینه اینه که تا جایی که میشه قدرتم رو بالا ببرم.
هر دقیقهای که صرفهجویی میکردم، دقیقهای بود که میتونستم برای آموزش خودم استفاده کنم.
با اینکه بیرون تاریک بود، به لطف بهبود وضعیت بدنم که همش به خاطر اون میوه معجزه آسایی بود که قبلا خورده بودم، بیناییم نسبتا تحت تأثیر قرار نگرفته بود. تنها مشکل این بود که وسط یه جنگل بودم. پس حتی اگه می توستم واضح ببینم، باز هم تشخیص دادن اینکه جلوی روم چیه سخت بود.
"اگه اشتباه نکنم یه رودخونه باید تو همین نزدیکیها باشه."
هدف اصلی من فعلا اینه که دنبال رودخونهای بگردم که مستقیم از بالاترین قله رشته کوه کلیتون سرچشمه میگیره.
"برای کسی که به دنبال راه شمشیر میگرده، جادهای رو که از بالاترین قله جریان داره دنبال کن."
وقتی شخصیت اصلی یه سیاهچاله رو پاکسازی میکرد، به سه تا طومار قدیمی برخورد کرد که با دقت کنار هم گذاشته شده بودن، روی یکی از اون طومارها، دقیقا همین جمله نوشته شده بود.
اولش شخصیت اصلی معنی کلمههای توی طومار رو نمیفهمید، ولی با کمک یکی از همراههاش بالاخره تونست معنی اون کلمهها رو بفهمه. بدبختانه تا اون موقع که فهمید تو طومار چی نوشته شده، دیگه خیلی دیر شده بود چون شخصیت اصلی قبلا فنون شمشیرزنیِ "سبک لویشا" رو یاد گرفته بود. ولی خب اشکالی نداشت چون من واقعا از "سبک کیکِی"خوشم میاد.
ساده بگم، اون طومار به شخصیت اصلی میگفت که رودخونهای که از بلندترین قلهی رشته کوه کلیتون سرچشمه میگیره رو دنبال کنه. کلمهی «جاده» که با «جریان» اومده بود یعنی همون رودخونه و «بلندترین قله» یعنی همون بلندترین کوه تو قلمرو انسانها که تو رشته کوه کلیتون بود. و منم دقیقا دنبال همون رودخونه میگشتم. چندان طول نکشید که رودخونه رو پیدا کنم، ولی وقتی پیداش کردم حسابی خسته و داغون بودم. فکر کنم دیگه بیشتر از هجده ساعته که دنبالشم. فرقی نمیکرد چقدر میخواستم ادامه بدم، بدنم دیگه حاضر نبود به حرفم گوش کنه، واسه همین مجبور شدم نزدیک رودخونه چادر بزنم.
این دو روزه احتمالا به اندازهی کل تحرکات ده سال گذشتهم میشه. هیچوقت انقدر تحرک نداشتم، حتی اگه مانا رو تو بدنم فشرده کرده بودم و بدنم میتونست دووم بیاره، فکر نمیکنم بشه همین رو در مورد وضعیت روحی و روانیم هم گفت... چون احساس میکردم با هر ثانیه که بیشتر راه میرفتم، قدرت تفکرم داره کمتر میشه. اولین کاری که بعد از رسیدن به رودخونه کردم این بود که بطری آبم رو دوباره پر کنم. تا الان داشتم آب رو به اندازهی کم میخوردم که تموم نشه، ولی نگرانی بیخودی بود.
---
عنوان:بطری آب فشرده
رده: (G+)
توضیح: یک قمقمه آب که می تواند تا ۵۰ لیتر آب درون خود جای دهد بدون آنکه وزن آن زیاد شود.
--
یعنی این قمقمه میتونست تا ۵۰ لیتر آب توش جا بده.
خیلی باحاله، مگه نه؟
قبل از اینکه راه بیفتم برم سمتِ رشته کوه های کلیتون، این کوچولو رو از ایستگاه قطار گرفتم و و نمیتونم بگم ازش راضی نبودم.
نه تنها میتونست تا ۵۰ لیتر آب توش جا بده، بلکه به لطف تکنولوژی پیشرفتهش، میتونست وزن محتویات رو هم تا ۱۰ برابر کم کنه، یعنی یه قمقمه پر فقط ۵ کیلو وزن داشت. خب، اون قابلیتِ آخری خیلیم مهم بود چون... آخه چه فایدهای داشت یه بطری داشته باشی که تا ۵۰ لیتر آب توش جا بده، وقتی حتی نمیتونستی نگهش داری؟ چیزی که بیشتر از همه منو راجع به این قمقمه آب شوکه کرد، تکنولوژی فوقالعادهش نبود، نه، در واقع قیمتش بود. فقط ۲۰ یو برام آب خور.
یو واحد پولِ این دنیا بود و مخففِ اتحاد (اتحاد) بود، همون اتحادیهای که الان نظارت روی بشریت رو برعهده داشت، جدا از دولت مرکزی که اتحادِ بزرگترین مللِ قبل از شروعِ فاجعهی دوم بود.
اتحاد الان مهمترین سازمان تو قلمرو بشره، فقط دولت مرکزی میتونه روش کنترل داشته باشه. حتی بزرگترین انجمنهای فعال هم جرئت نمیکنن با اتحاد در بیفتن چون اگه باهاشون درگیر بشن نابودیشون حتمیه. اتحاد بیشترین تعداد قهرمانای رتبه S رو داره که باعث میشه یه غول بی شاخ و دم باشن که قلهی بشریت هستن.
چیزی که اتحاد رو بهطور خاص وحشتناک میکنه، این نیست که بیشترین تعداد قهرمانای S رو دارن.
نه.
رهبرهای اوناست.
"هفت سر اتحاد".
هر کدوم قدرتی دارن که خیلی خیلی از رتبه S بالاتره، به رتبهی افسانهای SS میرسه. الان فقط ۱۵ تا قهرمان SS تو قلمرو بشر وجود داره، و از بین همشون، ۷ تا عضو اتحاد هستن، که باعث میشه اتحاد قدرت اصلی تو قلمرو بشر باشه.
هر کدوم از سران، تو رتبهبندی تکرقمی قهرمانها قرار داره، که نشوندهندهی قویترین اعضای انسانه. سیستم قهرمانها رو دولت مرکزی درست کرده و یه فرد رو بر اساس دستاوردها و قدرتش رتبهبندی میکنه. این یک سیستمیی هست که با هدف انگیزه دادن به افراد برای قویتر شدن درست شده، چون این کار نه تنها باعث افتخار میشه، بلکه هر سال به قهرمانهای برتر، پاداش مالی خوبی هم تعلق میگیره.
از فاجعهی دوم به بعد، بشریت به دو دسته تقسیم شد، قهرمانها و شرورها. شرورها کسایی هستن که بر اساس جنایتهایی که مرتکب شدن طبقهبندی میشن. دولت مرکزی روی سر هر کدوم از شرورها جایزه گذاشته، و هر چی رتبهی شرور بالاتر باشه، جایزه هم بیشتر میشه. اما برای اینکه واقعا یه نفر شرور شناخته بشه، باید با یه اهریمن پیمان ببنده. این یه تعهدیه که فرد زندگیشو وقف اهریمنها میکنه، و اهریمن هم در عوض بخشی از قدرتش رو به اون فرد اعطا میکنه. از اونجایی که اهریمنها الان با چند نژاد دیگه درگیری دارن، برای اینکه دشمناشون رو ضعیف کنن به روشهایی متوسل شدن که باعث ایجاد درگیریهای داخلی میشه، و با دادن قدرت به کسایی که حاضر باشن به خاطر قدرت از فرمان اونها پیروی کنن، تا الان موفق شدن دشمناشون رو به طور مداوم ضعیف کنن.
این فرمولی که برای همیشه کارساز بوده، باعث شده اهریمنها به یه نژاد غالب تو کل جهان تبدیل بشن. با وجود فشار مداوم اهریمنها، هم از بیرون و هم از درون، فقط سازمانی مثل اتحاد میتونست به زور تعادل قدرت رو بین انسانها حفظ کنه.
الان ۲۵۰ یو پول داشتم، ولی اگه بیشتر لازمم میشد میتونستم از مامان و بابام بگیرم.
اینو یادم رفت بگم، وقتی تو این دنیا دوباره متولد شدم فهمیدم یه مامان، یه بابا و یه خواهر کوچولو دارم که فقط دو سالشه. مهمتر اینکه، ظاهرا بابام رئیس یه انجمن متوسط رو به کوچیک به اسم "گلسیکس" بود.
چون هیچ خاطرهای از اینکه تو رمانم اسمی از این انجمن برده باشم ندارم، فقط دو تا معنی میتونه داشته باشه. یا اینکه برای خط داستان خیلی بیاهمیت بوده، یا اینکه دوباره متولد شدنم یه اثر پروانهای روی داستان گذاشته و در نتیجه گلسیکس رو به وجود آورده. راستش رو بخوای اولی رو ترجیح میدم چون دومی یعنی بعضی از اتفاقات از داستان اصلی منحرف میشن که باعث میشه یه عنصر عدم قطعیت توی داستانی که میشناسمش به وجود بیاد.
با یه آه، یه مکعب کوچیک رو از کیفم درآوردم. بعد یه دکمهی کوچیک رو روی مکعب فشار دادم و پرتش کردم روی زمین.
-شوپ!
همون لحظه مکعب به یه چادر آبی بزرگ به اندازهی یه اتاق تبدیل شد. با دیدن اینکه چطور مکعب جلوی چشمام به طور خودکار باز میشه، نمیتونستم جلوی یه نفس از تعجب کشیدن رو بگیرم.
--
عنوان: چادر فشرده
رتبه:(G+)
توضیحات: با استفاده از پوست یه خفاش خونآشام، میشه با یه فشار دکمه یه چادر ۲ متر مربعی رو برپا کرد.
--
خیلی باحاله. اگه همچین چیزی تو دنیایی که توش زندگی میکردم داشتم، قطعا میرفتم کمپینگ. یعنی میتونستم چادر رو تو چند ثانیه بدون اینکه سختیِ راهاندازی چادر رو بکشم، برپا کنم.
چادر رو نگاه کردم و ناخودآگاه از رضایت سرم رو تکون دادم. خالی بود ولی واقعا جا داشت. راحت پنج نفر توش جا میشدن، اگه یکم جمع و جور میشستیم شاید بیشترم جا می شد. تازه چون از پوست یه خفاش خونآشام، یه جونور رتبه G، درست شده بود، خیلی خیلی محکمتر از پلاستیک معمولی بود و میشه گفت از نظر دوام حتی با بعضی فلزها قابل مقایسه بود، که باعث میشد یه چادر فوقالعاده خوب باشه. کیسهخوابمو بیرون آوردم و با خیال راحت داخل چادر دراز کشیدم و چشمامو بستم. انقدر خسته بودم که چند ثانیه بعد از اینکه دراز کشیدم، خوابم برد.
روز بعد، بعد از اینکه وسایلم رو جمع کردم و صبحونه ام رو خوردم تا نیرو جمع کنم، به سفرم به سمت کتابچهی راهنمای رزمی ۵ ستاره با قدم زدن کنار رودخانه ادامه دادم. خبر خوب این بود که میدونستم دنبال چی میگردم. اما خبر بد از اون طرف موضوع بود که یعنی هیچ ایدهای نداشتم باید چقدر راه برم تا چیزی که دنبالش میگشتم رو پیدا کنم. فقط میتونستم به خاطر تنبلی، خودم رو سرزنش کنم. وقتی صحنههای مسافرت رو مینوشتم، تمام اطلاعات مهم رو جا انداختم، مثلا اینکه شخصیت اصلی چقدر راه میره، یا حتی گاهی اوقات همهشو با هم رد میکردم و فقط شخصیت اصلی رو بدون نشون دادن سفرش به مقصد میرسوندم.
برای همین حتی اگه یه کد تقلب باشه که واقعا میخوام به دستش بیارم، بازم نمیدونم باید کجا دنبالش بگردم چون خود تنبلم اون موقع جای دقیقش رو ننوشته. فقط منطقهی کلی رو نوشتم. ولی اونم بیفایده بود چون بعضی از منطقهها انقدر بزرگ بودن که کاوش کردنشون سالها طول میکشید. تازه، خطرات پنهانشدهی اطراف منطقه رو هم جا انداخته بودم که این باعث میشد پیدا کردن آیتم متقلبانه داستان حتی سختتر بشه.
البته نمیشه خیلی هم تقصیرمو گردن گرفت. آخه کی فکر میکرد یهو وسط رمان خودش بیدار شه؟ تازه، صحنههای مسافرت رو جا انداختم چون به سادگی خیلی حوصلهسربر بودن.
ایستادم و به سنگی عجیب و غریب که جلوم بود خیره شدم. شکل سنگ خیلی عجیب بود و شبیه یه سامورایی بود که یه شمشیر بالای سرش نگه داشته باشه. البته میگم شبیه، چون الان کاملا زیر خزه و پیچک پوشیده شده بود، و باعث میشد اگه کسی با دقت نگاه نمیکرد، هرگز نمیتونست بفهمتش.
البته، من میدونستم چرا این شکلیه، چون واقعا یه سنگ نبود، بلکه یه مجسمه به یاد استاد اعظم کیکِی بود.
با گذشت زمان، مجسمه کمکم خراب شده بود و به خاطر همین به هر کسی که رد میشد، شبیه یه سنگ عجیبوغریب به نظر میرسید. نشستم و یه پارچهی کوچیک رو زمین پهن کردم و روش نشستم.
"حالا فقط باید صبر کنیم."
چیزی که منتظرش بودم، غروب آفتاب بود، چون فقط وقتی که خورشید غروب کنه میفهمیدم دقیقا باید کجا برم. مجسمه رو استاد بزرگ کیکِی زمانی که هنوز زنده بود ساخته بود و طوری طراحی شده بود که هر غروب آفتاب، جایی که آرامگاهش قرار داره رو نشون بده. از این نقطه به بعد، من دقیقا از اون چیزی که خودم در مورد چگونگی پیدا کردن آرامگاه استاد بزرگ کیکِی نوشته بودم، پیروی میکردم. اول اینکه، شخصیت اصلی هیچوقت زحمت نمیداد اینجا بیاد، چون اون سبک مبارزهی «لِویشا» رو انتخاب کرده بود، نه سبک «کیکِی»، و این باعث میشه که برای اولین باره کسی اینجا بیاد. خیلی طول نکشید که بالاخره خورشید غروب کرد، و درست زمانی که خورشید درست بالای مجسمه قرار گرفت، یه خط طلایی از نوک شمشیر بیرون اومد. به جایی که خط میرفت نگاه کردم، میتونستم تقریبا تشخیص بدم که داره به سمت شمال غربی و به سمت یه درختی بزرگ و معمولی که خیلی دور بود، اشاره میکنه.
-بینگو!
با لبخند بزرگ رو لبام، بلافاصله درخت رو توی ذهنم ثبت کردم و به سمتش دویدم. حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ ثانیه طول میکشه تا خورشید غروب کنه. یعنی من فقط همین مقدار زمان وقت داشتم که از مجسمه تا درخت، یا حداقل تا نزدیکای درخت بدوم که حداقل یه کیلومتر با جایی که بودم، فاصله داشت.
اگه تا موقع غروب آفتاب به نزدیکی درخت نمیرسیدم، به راحتی از دیدم پنهون میشد چون به جز اینکه یه ذره از بقیهی درختا بزرگتر بود، دقیقا عین هر درخت دیگهای تو اون منطقه بود. اگه مجسمه مستقیم به سمت درخت اشاره نمیکرد، هیچوقت نمیفهمیدم باید کجا برم.
هاه...هاه..هاه..
با نفسهای سنگین جلوی درخت ولو شدم.
کاملا خسته بودم. با تمام سرعت تو یه زمین ناهموار دویده بودم تا اینکه جلوی درخت رسیدم. وقتی رسیدم، خورشید دیگه غروب کرده بود، اما برام مهم نبود چون به هدفم رسیده بودم.
"حالا باید چیکار کنم؟"
با اینکه نویسنده بودم، ولی اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم چون هیچوقت صحنهای ننوشته بودم که توش شخصیت اصلی به آرامگاه استاد بزرگ کیکِی بره. حتی نمیدونستم داخل آرامگاه تلهای هست یا آزمایشی. تنها چیزی که میدونستم این بود که آرامگاه یه جایی نزدیک این درختیه که جلوی منه. با دقت دور و ور درخت رو نگاه کردم، یه ریشهای رو دیدم که از زمین بیرون زده بود. دستام رو روش گذاشتم و متوجه شدم که نسبت به بقیهی ریشهها که محکم به زمین چسبیده بودن، خیلی سسته. بدون معطلی، بلافاصله با تمام قدرتم ریشه رو کشیدم.
ترق!
با یه صدای بلند، ریشه مستقیم از زمین کنده شد و یه سوراخ کوچیک رو نشون داد که جا برای یه نفر داشت. ریشه رو پرت کردم یه طرف و بلافاصله خودم رو داخل سوراخ کوچیک چپوندم. اولین چیزی که وقتی وارد سوراخ شدم متوجه شدم این بود که همه چی تا بالای درخت تو خالی بود، و یه طناب از بالای درخت آویزون بود.
با نگاه کردن به اون ناخداگاه بزاغم رو قورت دادم، چون دیدم طنابی که از بالای درخت آویزون بود، تا ته یه سوراخ سیاه و بی انتها که وسط زمین بود، میرفت. با نگاه کردن به ته سوراخ نمیتونستم جلوی عرق سردی که از پشتم پایین میریخت رو بگیرم، چون واقعا به نظر میرسید تهی نداره. با جمع کردن تمام جرائتم، محکم طناب رو چسبیدم و آروم آروم خودم رو پایین کشیدم.
۱ ساعت، ۲ ساعت، ۳ ساعت، ۵ ساعت، تا وقتی که دستام بیحس شدن، دیگه از دستم در رفته بود که چقدر پایین اومده بودم. درد دستها و کمرم تو این نقطه داشت از ادامهی پایین رفتن با طناب غیرقابل تحمل میشد، و قبل از اینکه بفهمم، وضعیت روحی و روانیم هم داشت خراب میشد. با این حال، با وجود اینکه چقدر عذاب میکشیدم، درد رو تحمل کردم و به پایین رفتن ادامه دادم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل ۲: بیدار شدن تو دنیای رمان خودم! بخش اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
از نگاه نویسنده_ پیش گفتار
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل ۷: لاک- بخش اول- از نگاه نویسنده