محمد سعید متولد 1371، دانشجوی دکتری رشته برق قدرت. از سال 1389به دلیل علاقهمندی به ادبیات گمانهزن و تاریخ، فعالیت خود را در زمینه وبلاگنویسی درباره ادبیات و تاریخ آغاز کرد
فصل ۶: هنر شمشیر-بخش دوم- از نگاه نویسنده
"هوف... هوف... هوف..."
با چشمانی سرخ و متورم، به پایین رفتن از طناب ادامه دادم.
نمیدونم چقدر پایین اومده بودم، اما حدس میزنم حداقل دو روز از شروع پایین رفتن میگذره.
دستام که پر از تاول بودن، خونریزی کردن و رد قرمزی روی طناب به جا گذاشتن. هر دقیقه عضلههای یه جای بدنم اسپاسم میگرفت و چند بار باعث شد طناب رو ول کنم. احساس میکردم به گذشته برگشتم، جایی که بدون هیچ هدف خاصی، یکنواخت روی کیبورد تایپ میکردم.
همینطور پایین میرفتم و پایین میرفتم و پایین میرفتم، تا اینکه حس زمان و عقل از بدنم خارج شد. حتی درد هم آرومآروم کم شد و احساس یه ربات رو پیدا کردم. متاسفانه مثل هر وسیلهی دیگهای که با باطری کار میکنه، باطری رباتها هم تموم میشن. و این همون اتفاقی بود که برای من افتاد. دیدم تار شد و دستام کمکم طناب رو ول کردن.
...
به نظر میرسه دوباره مُردم، نه؟
به طرز عجیبی، حسش مثل مرگ اولم نبود، جایی که فقط یه حس سرما و تنهایی بیپایان داشتم. این بار یه حس گرمی بدنم رو فرا گرفت و باعث شد احساس فوقالعادهای داشته باشم. انگار برگشته بودم به شکم مادرم، زیر مراقبت و تغذیهی دائماش. حس بدی نبود...
-دنگ! -دنگ! -دنگ!
یهو صدای بلند یه زنگ به گوشم خورد و باعث شد چرخ دنده های ذهنم بچرخه و چشمام رو با شدت باز کنم.
"چی شد الان؟!"
بهطور ناگهانی نشستم و دیدم بدنم از عرق خیس شده. گیج و گول به بدنم دست زدم و متوجه شدم روی یه تخت کوچیک دراز کشیدهم که ملافههاش از عرقم خیس شدن. به دستام نگاه کردم و هیچ اثری از صحنهی وحشتناک قبلی، جایی که از طناب پایین میرفتم، نمیدیدم.
چشم چرخوندم و بالاخره به اطرافم توجه کردم. داخل یه اتاق کوچیک با یه کف به سبک تاتامی ژاپنی بودم. اتاق نسبتا خالی بود و به جز یه میز چایی کوچیک و یه ساعت قدیمی بزرگ که مدام تو گوشه اتاق زنگ میزد، هیچ وسیلهی دیگهای نداشت.
"بیدار شدی بچه؟"
--
"ها؟"
با چرخوندن سریع سرم به سمت راست، جایی که صدا از اونجا میومد، یه مرد میانسال رو دیدم که کنار میز چایی نشسته بود و داشت چای درست می کرد. حرکات بی خیالش و رفتار آروم و خونسردش موقع درست کردن چای، با محیط آروم اتاق هماهنگی داشت. عطر چایی کل اتاق رو پر کرده بود و باعث شد یه لحظه شل بگیرم. اما نه برای مدت زیادی چون بلافاصله از تخت پریدم پایین و با احتیاط به غریبهی روبهروم نگاه کردم. موهای مشکی پرکلاغی، چشمای مشکی عمیق و یه صورت جدی اما مهربون.
"آروم باش بچه، نمیخوام بهت آسیبی بزنم."
با احتیاط پرسیدم بدون اینکه دفاعم رو پایین بیارم. "تو کی هستی؟"
اگه مطمئن نبودم که قبلاً وقتی اتاق رو چک می کردم اونجا نبود، دیگه انقدر محتاط نمیشدم.
اون قطعا یه استاد بالاتر ازسطح من بود. فقط یه نفر که خیلی از من بالاتر بود میتونست یهو از هیچ جا ظاهر شه بدون اینکه من متوجه بشم.
مرد میانسال با یه قیافهی جدی انگار که یاد چیزی افتاده باشه، مشتش رو روی دست دیگه اش کوبید و به من نگاه کرد و گفت: "آه! درسته! هنوز خودم رو معرفی نکردم، نه؟" با یه لبخند کمرنگ، دست راستش رو به سمتم دراز کرد.
"خوشبختم که می بینمت بچه، اسم من توشیموتو کییکی هستش."
لحظهای مردمک چشمام گشاد شد و قفل زدم.
"ا-م-ا ا-ما چطور؟ مگه تو نمردی!"
به لکنت افتادم و بدنم به رعشه افتاد، همونجور که با شوک به مرد روبهروم نگاه میکردم.
"هی، بچه اونجوری نباش."
استاد اعظم کییکی با خندهی تلخی از واکنش من، به آرامی قوری رو پایین گذاشت و روی فنجون چاییای که تو دستش بود فوت کرد. "فو… بله، از نظر فنی میشه گفت مردهم، ولی… یه نفر وارد خونهی من شد و باقیموندهی روحی که بعد از مردنم جا گذاشتم رو بیدار کرد."
"ب-اقیموندهی روح!"
وقتی یه استاد به درجهی خاصی میرسید، میتونست یه تکنیک قدیمی چینی رو یاد بگیره به اسم {تقسیم روح}. هدف اصلی این تکنیک تقسیم کردن روح و وصل کردنش به یه شیء بود، که به یه نفر اجازه میداد برای یه مدت کوتاه با شروعکنندهی تکنیک تعامل داشته باشه. واسه بهتر فهمیدن، این تکنیک درواقع یه ضبط زنده بود که میشد باهاش تعامل کرد.
هیچ قدرت حملهای نداشت، و به جز به ارث بردن خاطرات شروعکننده، ویژگی دیگهای نداشت.
با دونستن این، تونستم چیزایی رو که میدونستم کنار هم بذارم و دوباره خودمو جمع و جور کنم.
"سرفه… معذرت میخوام واسهی اون حرفم."
استاد اعظم کییکی با ذوقزدگی از رفتار عجیبم بلند بلند خندید و گفت: "هاهاهاها نگران نباش، نگران نباش، همچین واکنشی رو از کسی که محل استراحتم رو پیدا کنه، انتظار داشتم."
"رِن"
"عذرمی خوام؟"
استاد اعظم کِیکی با سردرگمی ابروهاشو بالا انداخت و به من که دستمو برای دست دادن دراز کرده بودم نگاه کرد.
"اسم من رنه. رن دو ور."
"آه! درسته! چقدر بیادب بودم، هنوز اسمتو نپرسیدم… خیلی خوشوقتم می بینمت، رن!"
در حالی که به هم نگاه می کردیم به نشانه آشنایی دست دادیم
"بشین لطفاً."
استاد اعظم کِیکی با اشاره به اینکه کنار میز چایی بشینم، قوری چینی رو برداشت و محتویات داخلش رو خالی کرد.
"سبز یا سیاه؟"
"اوهوم… سبز."
استاد اعظم کِیکی با یه لبخند کمرنگ، برگای چایی رو به قوری اضافه کرد و به آرامی آب داغ داخل قوری ریخت تا برگا توی قوری خیس بخورن و دم بکشن.
همینطور که داشت تماشاش میکرد که رنگ آب کمکم تیرهتر میشد، استاد اعظم کِیکی یه آه غمگینی کشید و یه حس نوستالژی روی چهرش ظاهر شد.
"میدونی، منم یه زمانی مثل تو جوون و بیفکر بودم…اون موقعها توی کشوری به اسم ژاپن زندگی میکردم. یکی از قشنگترین جاهای دنیا بود. کوههای بلند و قشنگ داشت، چشمههای صورتیای که به خاطر شکوفههای گیلاس صورتی شده بودن، غذای فوقالعاده و آسمونهای پر ستارهی خیرهکننده…حتی بعضیها اونجا رو بهشت روی زمین میدونستن."
با دیدن اینکه استاد اعظم کِیکی داره دربارهی گذشتهش حرف میزنه، سریع صاف نشستم و با دقت زیاد به حرفاش گوش کردم.
بیشتر از اینکه بخوام از گذشتهش که یه چیزایی میدونستم، بازم بدونم، به خاطر احترامی که براش قائل بودم، با تمام وجودم بهش توجه کردم.
هرچند اون ممکن بود یه شخصیت داستانی باشه که خودم خلقش کرده بودم، اون موقع اونجوری بود و حالا اینجا بودیم. دیگه یه شخصیت داستانی نبود، و این دنیا دیگه یه رمان نبود.
این واقعی بود… و مردی که روبهروم بود استاد اعظم کِیکی بود، یه جنگجوی افسانهای که برای امنیت میلیونها نفر جونشو فدا کرد. استاد اعظم کِیکی همونطور که داشت خاطرات گذشتهش رو مرور میکرد، به سقف اتاق نگاه کرد و یه لبخند غمگین و دردناکی زد.
"قبل از فاجعه، یه زن و یه دختر فوقالعاده داشتم. اون موقع به عنوان یه مربی کِندو کار میکردم و هرچند زیاد درآمد نداشتم، اما خوشحال بودم. زندگی سادهای بود ولی در عین حال رضایتبخش." "اما… بعدش از ناکجا آباد سرکله بدبختی پیدا شد... زمینلرزههای عظیمی ژاپن رو در برگرفت و همه جا رو سونامی برداشت. یه هرج و مرج کامل بود، آدما کشته میشدن و خونهها از دست میرفتن. دنیایی که میشناختیم شروع به فرو ریختن کرد. خوشبختانه همون موقع که این اتفاقا داشت میافتاد، با زن و دخترم تو هواپیما بیرون ژاپن بودیم، به همین خاطر از اون فاجعه جون سالم به در بردیم.. اما..."
ناگهان استاد اعظم کِیکی فنجون چاییای رو که تو دستش بود محکم گرفت، و چهرهش از خشم خالص سرخ شد. "بعد دومین مصیبت اتفاق افتاد!"
قبل از اینکه ادامه بده با یه نفس عمیق سعی کرد خودش رو آروم کنه. "موجودات سیاه و عظیمالجثهای با بالهای خفاشمانند و شاخهای تیز از دروازههای مرموزی که تو کل دنیا ظاهر شده بود، بیرون اومدن. اولش کاری نکردن، فقط تو هوا ایستادن و با آرامش ما رو مثل یه سری موش آزمایشگاهی زیر نظر گرفتن. تا به امروز هنوز چشمای مغرور و لبخندهای چندشآور و عجیب شون که از ناامیدی ما لذت میبردن رو یادمه."
استاد اعظم کِیکی با دستای لرزون مستقیم به من نگاه کرد. هرچند قرار بود یه باقیموندهی ذهنی باشه، اما هنوز میتونستم غم و اندوهی رو که عمیقاً تو چشماش پنهون شده بود به طور واضح ببینم، و اشکهای درشت از روی چهرهی چروکیدهش جاری شدن. "به محض اینکه ما رو ضعیف فرض کردن…"
فنجون چایی که قبلاً هم میلرزید محکمتر تکون خورد و چهرهش که قبلاً آروم بود، با سرازیر شدن بیشتر اشکها کاملاً در هم شکست
"اونا… اونا… اونا زن و دخترم رو ازم گرفتن..."
با بدنی لرزون، استاد اعظم کِیکی، نه، توشیموتو کِیکی، هم پدر و هم همسر، گذاشت اشکها روی صورتش جاری بشه و برای مرگ عزیزانش عزاداری کنه. با دیدن مرد نحیفقربانیای که جلوی من داشت خرد میشد، ترجیح دادم سکوت کنم و با صبر منتظر آروم شدنش بمونم. یه درد خفیفی تو سینم پیچید، یه قسمتی از من احساس مسئولیت در قبال غم این مرد میکرد. استاد اعظم کِیکی اشکاش رو پاک کرد، بلند شد و با آرامش به طرف من اومد
"ببخشید مجبور شدی اون صحنه رو ببینی."
"نه، میفهمم." سرم رو تکون دادم و منم بلند شدم
چند ثانیه به هم خیره شدیم، استاد اعظم کِیکی یهو لبخند زد و شونهمو نوازش کرد.
"خوبه، به نظر میرسه شانس من خیلی هم بد نیست." از کنارم رد شد، در شوجی (نوعی در به سبک ژاپنی) رو کنار زد و با اشاره به اینکه دنبالش برم، از اتاق بیرون رفت.
"دنبالم بیا."
به محض اینکه از اتاق بیرون اومدم، از تعجب دهنم باز موند. یه باغ بینهایت زیبایی روبهروم قرار داشت. همونطور که اونجا ایستاده بودم و گیج و گنگ از صحنهی روبهروم مسحور شده بودم، یهو نفسم بند اومد.
-تیک! -تیک! -تیک!
گیاهان سرسبز و شاداب تمام اطراف باغ رو پوشونده بودن و وسطش یه حوضچهی شفاف بزرگ خودنمایی میکرد که توش ماهیهای کپور با اندازههای مختلف به راحتی شنا میکردن. پرندهها آزادانه تو آسمون آبی بدون ابر میچرخیدن و آواز میخوندن، و هر از گاهی صدای تکراری ولی آرامشبخش فواره بامبو که تو باغ کاشته شده بود رو میشنیدی.
هرچقدر بیشتر تو باغ قدم میزدم، بیشتر مبهوت میشدم.
با نزدیک شدن به حوضچه، ماهیهای کپور رنگارنگ رو میدیدم که از قرمز و سفید بودن تا رنگهای ترکیبی مختلف داشتن و به سطح آب نزدیک میشدن، انگار که از حضور ما خبر داشتن.
وسط حوضچه یه جزیرهی کوچیک بود که با یه پل چوبی کوچیک به هم وصل میشد.
با رد شدن از پل، دوباره نفسم بند اومد.
یه منظرهی مینیاتوری و زیبا که توش صخرهها، آبنماها و خزه به طور مرتب چیده شده بودن و با شنهایی که به شکل موجهای آب شده بودن، احاطه شده بود، تو دیدم ظاهر شد.
"یه باغ ذن (باغ ذِن، باغ خشک ژاپنی یا باغ سنگی ژاپنی یک سبک طراحی چشمانداز با استفادهٔ دقیق از عناصری مانند سنگ، ماسه، عناصر آبی، خزه، درختان و بوتههای هرس شده، و ماسه یا شن که به وسیله شنکش به شکل موج یا «رود شن» شانه شدهاند)."
"قشنگه، نه؟"
استاد اعظم کِیکی که راحت نزدیک باغ ذن نشسته بود، دستش رو تکون داد و ازم خواست که کنارش بشینم.
"واقعا قشنگه..." همونطور که کنار استاد روی زمین نشستم، جواب دادم.
سکوت ما رو فرا گرفت، هر دو با آرامش به باغ ذن روبهرومون خیره شده بودیم. عجیب بود ولی در عین حال آرامشبخش هم بود.
"میدونی، وقتی برای اولین بار دیدمت خیلی تعجب کردم..."
اولین کسی که سکوت رو شکست استاد اعظم کِیکی بود، کسی که با یه لبخند روی لبش به باغ روبهروش نگاه میکرد.
"از زمان مردنم، هیچکس به اینجا نیومده بود، البته حق هم داشتن، چون مطمئن شدم این مکان رو از چشمای فضول اون حرومزادههای حریص پنهون میکنم..."
"البته، حتی اگه از روی یه شانس یهویی این مکان رو پیدا میکردن، مطمئن میشدم که نمیتونن وارد بشن. مطمئنم میدونی اون طناب یه تست بود، درسته؟"
استاد اعظم کِیکی با یه لبخند روی صورتش به من نگاه کرد، که باعث شد اون تجربهی وحشتناک قبل رو به یاد بیارم.
'البته که میدونم! هنوزم کابوس اون طناب رو میبینم!' تو دلم غر زدم و درحالی که لبخند میزدم، سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم.
"آره یادمه."
"ها ها ها، ذهن تو رو راحت می شه خوند بچه."
استاد اعظم کِیکی با صدای بلند خندید و ادامه داد: "میبینی، اون طناب رو اونجا گذاشتم تا امتحان کنم ببینم کسی لیاقت داره روح منو بیدار کنه یا نه. اگه بعد از یه ساعت پایین میاومدی و جا میزدی، هیچوقت نمیتونستی این مکان رو پیدا کنی. حتی اگه یه روز رو صرف پایین رفتن از طناب میکردی، هیچوقت نمیتونستی بیای اینجا. فقط اگه میتونستی دو روز بدون افتادن محکم از طناب پایین بری، اونوقته که حق دیدار با منو پیدا میکنی."
با نگاه کردن به استاد اعظم کِیکی، میتونستم یه ذره تحسین تو چشماش که به من نگاه میکرد، ببینم.
"4 روز، 3 ساعت، 22 دقیقه و 41 ثانیه. این مدت زمانی بود که از طناب پایین میاومدی. حتی به عنوان یه باقیموندهی روح از عزم راسخت خیلی شوکه شدم."
لبخند رو نگه داشتم، اما پلکم به خاطر حرفش تکون خورد. 'البته که به پایین رفتن ادامه دادم، نمیخواستم بعد از تناسخ دوباره تازه بمیرم!'
"حتی اگه به خاطر اینکه میخواستی زنده بمونی ادامه دادی، اونم به عنوان عزم راسخ به حساب میاد. علاوه بر اون، اصلاً قرار نبود بمیری چون فقط یه توهم بود."
به نظر میرسید استاد اعظم کِیکی دوباره حرف تو دلم رو خونده باشه چون یه خندهی کوتاه کرد، که باعث شد از خجالت لبخند بزنم.
"برگردیم سر اصل مطلب، دلیل اینکه تست طناب رو گذاشتم، برای این بود که ببینم فردی لایق به ارث بردن هنر شمشیرزنیم هست یا نه. کسی که هیچ عزم راسخی نداره هیچوقت نمیتونه به ارث بردن سبک [کِیکی] من حتی امیدوار هم باشه."
"سبک [کِیکی] یه هنر شمشیرزنیه که روی ضربات یکنواخت ولی کاملاً بینقص تمرکز داره. اگه کسی نتونه یه حرکت یکنواخت مثه ضربه زدن با شمشیر به یه جهت برای بیشتر از نصف روز رو تمرین کنه، لایقش نیست!"
استاد اعظم کِیکی بلند شد، از روی پل رد شد و جلوی یه درخت ایستاد. با گذاشتن دستش روی غلاف کاتاناش، یه نفس عمیق کشید. کمی بعد، شکلش به آرامی با محیط اطراف قاطی شد و به نظر میرسید که با طبیعت یکی شده.
خشخش از ناکجا یه باد ملایم وزید که چند تا برگ از درخت افتاد. برگهایی که با باد وزیده شده بودن، به آرامی نزدیک جایی که استاد اعظم کِیکی بود پایین اومدن.
کلیک! فقط یه صدای کلیک شنیدم قبل از اینکه همه برگهای اطراف استاد اعظم کِیکی به هشت تیکهی کاملاً شبیه به هم تقسیم بشن که باعث شد دهنم به شکل یه "O" باز بشه.
کلیک! با یه کلیک دیگه، کاتانایی که به نظر میرسید هیچوقت از غلافش بیرون نیومده، به جای اصلیش برگشت. "سبک [کِیکی] هنری در سطح کمال و بینقصه. وقتی میتونی هر بار همون حرکت رو بدون هیچ عیبی تکرار کنی، اون وقته که در نهایت سبک [کِیکی] رو به طور کامل یاد میگیری." با بستن چشمام سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم.
قلبم دیوانه وار میزد و خونم تو رگهام جوشیده بود. ” این دیوونگی بود! دهنتو سرویس! اصلا چطوری تونست اون برگا رو اینقدر بینقص بدون اینکه تکون بخوره، ببره! منم میخوام این کارو بکنم!"
استاد اعظم کِیکی که به چشمای درخشان رِن نگاه میکرد، یه خندهی کوتاه کرد. "میخوای یاد بگیری؟"
صدای جدی استاد اعظم کِیکی که حواسم رو سر جاش آورد، "آره!"
بدون معطلی، با اشتیاق سرم رو تکون دادم. برای همین لحظه منتظر بودم!
"خیلی خوب."
استاد اعظم کِیکی که به نظر میرسید تصمیمش رو گرفته، با آرامش لبخند زد. به آرامی به طرفم اومد و به پیشونیم زد. به محض اینکه ضربه رو زد، ذهنم به طور کامل خالی شد و یه سیل اطلاعات به مغزم هجوم آورد. استاد اعظم کِیکی که داشت منو نگاه میکرد که از اون حجم اطلاعات گیج شده بودم، لبخند زد و بدنش آروم آروم بیشتر و بیشتر شفاف میشد. تا وقتی که تونستم همه اطلاعات تو مغزم رو مرتب کنم، استاد اعظم کِیکی تقریباً کاملاً شفاف شده بود.
از ترس به سرعت روی زانوهام افتادم و احترام گذاشتم.
"ممنون! ممنون! مطمئن میشم که هنر تو رو ادامه میدم و اسمت رو توی کل دنیا پخش میکنم!"
استاد اعظم کِیکی یه لبخند دیگه زد، در حالی که یه چیزی زیر لب زمزمه کرد که قابل شنیدن نبود، قبل از اینکه ناپدید بشه و به ذرات نور تبدیل بشه. با قاطعیت سرم رو تکون دادم و بلند شدم. هرچند حرفای آخرش قابل شنیدن نبود، میتونستم بفهمم چی میخواست بگه.
"تا وقتی که به اندازهی کافی قوی نشدی، پنهان باش..."
با بیرون دادن یه نفس عمیق، برای آخرین بار به اطراف نگاه کردم و منظره رو تو ذهنم حک کردم. برای آخرین بار احترام گذاشتم و به سرعت به طرف خروجی رفتم. "میفهمم."
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل ۵: هنر شمشیر- از دیدگاه نویسنده
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل ۷: لاک- بخش اول- از نگاه نویسنده
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل ۲: بیدار شدن تو دنیای رمان خودم! بخش اول