محمد سعید متولد 1371، دانشجوی دکتری رشته برق قدرت. از سال 1389به دلیل علاقهمندی به ادبیات گمانهزن و تاریخ، فعالیت خود را در زمینه وبلاگنویسی درباره ادبیات و تاریخ آغاز کرد
فصل ۷: لاک- بخش اول- از نگاه نویسنده
به در کلاس زل زدم و نفسی عمیق کشیدم.
........ [A25]
حرف "A" مربوط به طبقه بندی بود که از "A" تا "E" میرفت و عدد "25" هم شماره کلاس بود.
دلیلی برای آه کشیدنم وجود داشت.
این کلاس رو میشناختم. البته که این کلاس رو میشناختم. این همون کلاسی بود که شخصیت اصلی و شخصیتهای دیگه نصف رمان رو توش میگذروندن. نقشهها و کلکهای زیادی از طرف رقیبهای حسود و دشمنها توی این کلاس اتفاق افتاده بود.
اصلا دلم نمیخواست با شخصیتهای اصلی کاری داشته باشم، ولی حالا که تو این کلاس افتاده بودم، انگار یه گردباد منو میگرفت و با خودش میبرد ، معلوم بود که چه بخوام چه نخوام، توی جریانشون کشیده میشم و نمیتونستم جلوشو بگیرم.
"هِی، میری تو یا نه؟"
صدای خشن زنانهای من رو از افکارم بیرون کشید.
آروم سرم رو برگردوندم و برای یه لحظه مات و مبهوت موندم.
زیبا؟ اون کلمه حتی نزدیک توصیفش هم نبود. دختری جوون با موهای کوتاه قهوهای درست روبروم ایستاده بود. چشماش آبی کریستالی بود، با یه بینی کوچولو که نه خیلی ریز بود و نه خیلی بزرگ، و یه صورت کاملا متناسب. پوست سفید و بی عیب به همراه ظاهر عروسکیش باعث میشد هر کسی که بهش نگاه کنه تو زیباییش غرق بشه. اندام متناسبی داشت، هرچیزی که باید رشد میکرد، رشد کرده بود و رفتار باوقار ولی کمی از خودراضیش جذابیتش رو بیشتر هم میکرد.
لبهای قرمز گیلاسیش از عصبانیت جمع شده بود و با اخم به من نگاه میکرد.
"برو کنار!"
وقتی دید به صورت احمقانه بهش زل زدم، با عصبانیت منو کنار زد و رفت تو کلاس.
با یه لبخند تلخ، سرم رو تکون دادم.
"اینم امائه دیگه"
یکی از شخصیتای اصلی رمان. اما روشفیلد، دختر شهردار شهر اشتون که نایب رئیس اتحادیه و یه مبارز رتبه S هم هست. یکی از قدرتمندترین افراد قلمرو انسان تو این لحظه.
وقتی داشتم شخصیتشو طراحی میکردم، سبک «دخترو پسرنما» رو براش انتخاب کردم. یه وقتایی بی ادب و کم صبر بود، ولی خیلی وقتا هم مهربون بود، همین باعث شده بود یکی از شخصیتای مورد علاقه خواننده هام باشه.
راستش رو بخوای، انتظار داشتم خوشگل باشه، ولی تا چشمام بهش افتاد، از زیبایی غیرزمینیش مات و مبهوت شدم. حتی تو دنیای قبلیم هم هیچوقت همچین آدم خوشگلی ندیده بودم.
با دیدن اندامش که وارد کلاس میشد، نمیتونستم جلوی تحسینکردنش رو بگیرم. حتی هنرپیشههای معروف تلویزیون هم اگه کنار هم میایستادن، پیشش کم میآوردن.
چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیام، بعد با یه لبخند تلخ گفتم: «معلومه چم شده ؟»
یه مرد ۳۲ ساله تو کف یه دختر ۱۶ ساله می ره ؟
دارم کمکم واسه همه شخصیتهای اصلی «ایسِکایی» اون بیرون که همینجوری میشن، دلسوزی میکنم. از وقتی که تناسخ پیدا کردم و دوباره جوون شدم، نمیتونستم جلوی احساسم رو موقع دیدن "اما" که فوقالعاده خوشگل بود، بگیرم. فکر میکنم بزرگترین سوءتفاهمی که خوانندهها درمورد شخصیتهای اصلی «ایسِکایی» دارن اینه که چون ذهنشون پیر شده، دیگه نباید هیچگونه امیالی داشته باشن.
باید حواست باشه که آدمهای سن بالا یه مشت حکیم نیستن که هیچگونه میل جنسی ندارن، در واقع، تنها دلیلی که میل جنسیشون به مرور زمان کم میشه، به خاطر پیر شدن بدنشونه. هیچ ربطی به ذهنشون نداره. حالا خودتو جای من بذار که تو یه بدنی زنده شدم که پر از هورمونه. واکنش من کاملا قابل درکه. با این حال، این به این معنی نیست که واقعاً عاشق "اما" هستم. فقط از زیبایی خیرهکنندهش مات و مبهوت شدم. آخه اولاً که ۱۶ سالشه، همین خودش به تنهایی یه «نه» قاطع برای منه، و دوماً، اون یکی از شخصیتهای اصلیه که بعداً عاشق شخصیت اصلی میشه، چرا باید جذب کسی مثل من بشه که هیچ ویژگی خاصی نداره؟
"هووووم"
بعد از اینکه نفسم رو حبس کردم، آروم در رو باز کردم و وارد کلاس شدم. با نگاه کردن به کلاس، ناخودآگاه متوجه تمیزی بینقصش شدم، انگار برق میزد. کلاس به دو ردیف با شیب پایین تقسیم شده بود و هر ردیف صندلی تاشو داشت که میشد روی اون نشست.
"کجا بشینم؟"
همینطور که دنبال یه جای خالی برای نشستن توی کلاس میگشتم، توجهم بلافاصله به دو نفر جلب شد.
تو آخرین ردیف سمت راست، یه پسر جوون موطلایی با چشماش سبز روشن و چهرهای باوقار نشسته بود. موهای نسبتا بلندش روی شونههای پهنش ریخته بود و خط فکش که کاملا مردونه بود انگار با تیشه مجسمهساز تراشیده شده بود.
هر از گاهی میشد دخترا رو دید که یواشکی به صورت خوشگلش نگاه میکردن و با خجالت گونههاشون قرمز میشد و هر وقت چشمشون تو چشم هم میخورد، سرشون رو برمیگردوندن.
جین هورتون
رقیب شخصیت اصلی.
از نوادگان خانوادهی هورتون که الان سهام اصلی دومین گروه بزرگ قلمرو انسانها یعنی «گروه ستاره» رو در اختیار دارن.
"از یه کیلومتری میشه فهمید که از اون تیپ شخصیتهای از آقازاده از خود راضیه"
با خودم فکر کردم و از گوشهی چشم نگاش کردم، از طرز نگاهش به تقریبا همهی کلاس معلوم بود که به بقیه نگاه از بالا به پایین داره و باعث می شه بقیه احساس بی ارزش بودن بکنن.
با قاشق نقره به دنیا اومده بود و هرچیزی که دلش میخواست براش فراهم میشد، تقریبا غیرممکن بود که شخصیتش این شکلی نشه.
اما اشتباه نکن،هرچند حال و هوای یه شخصیت شرور رو داره، در واقع یکی از «خوبها»ئه.
فقط بعد از اینکه یه سری تغییرات روی شخصیتش اعمال کردم، تبدیل به یکی از شخصیتهای محبوب شد.
شاید الان یه شخصیت منفی باشه ولی بعدا که داستان پیش میره و شخصیتش یه سری موانع رو پشت سر میگذاره، شروع میکنه به بالغ شدن و کمکم میشه تحملش کرد.
همینطور که بیشتر نگاه دخترا رو به خودش جلب کرده بود، کنارش دختری لاغر و زیبا نشسته بود که به اندازهی اما خوشگل بود و نگاه اکثر پسرا رو به خودش جلب میکرد. موهای مشکی لختش که به طور نامنظم با یه سنجاق سر کوچولو جمع شده بود، تا کمرش میرسید. صورت کوچیک و بینظیرش که هیچ آرایشی نداشت، تصویری از زیبایی طبیعی و معصومیت رو به نمایش میذاشت که باعث میشد هر کسی که نزدیکش بود، حس کنه باید ازش محافظت کنه.
بیمحل به همه کسایی که سعی میکردن باهاش حرف بزنن، دختر جوون روی کتابش تمرکز کرده بود. یه جورایی سرد و غیرقابل دسترس به نظر میرسید که باعث میشد خیلی سخت بشه باهاش ارتباط برقرار کرد.
آماندا استرن
دختر ادوارد استرن. رئیس گروه « شکارچی اهریمن »، که الان گروه شماره یک قلمرو انسانهاست.
مثل جین، اون هم با قاشق نقره به دنیا اومده بود، ولی برعکس اون، از خودراضی نشده بود. در واقع، کاملا برعکس جین بود، خوشرفتار، باهوش، و خیلی وقتها هم مهربون. هر وقت شخصیت اصلی تو دردسر میافتاد، همیشه راهی برای کمک بهش پیدا میکرد.
البته اگه بخوام یه ایرادی ازش بگیرم، اینه که خیلی سرده. خیلی سرد.
تو همچین خانوادهی با پرستیژی به دنیا اومده بود که هیچ راهی نداشت جز اینکه همهی نقشههایی رو که به سمت خانوادش کشیده میشد یاد بگیره و تحمل کنه. خیلی وقتها گروهها یا سازمانهای دیگه بهش گیر میدادن تا ازش به عنوان اهرم فشار استفاده کنن.
از اونجایی که مدام در معرض همچین نقشهها و حقهبازیهایی بود، چارهای جز این نداشت که زودتر از بقیهی آدما بالغ بشه و این باعث سرد شدن شخصیتش شد.
با دیدن اینکه چقدر غیرقابل دسترسه، سرمو تکون دادم و دنبال یه جا برای نشستن گشتم.
بعد از چند ثانیه اینور و اونور رو نگاه کردن، تصمیم گرفتم تو ردیف دوم سمت چپ بشینم. تا جایی که میشه دور از شخصیتهای اصلی.
هیچ جوره نمیخواستم باهاشون برخوردی داشته باشم.
فقط همینجا مثل یه سیاهی لشکر میشینم و وانمود میکنم هوا هستم.
چرا؟
واضحِ که شخصیتهای اصلی آهنربای بدبختیان!
اگه با اونا باشی، هر اتفاق بدی که ممکنه بیافته، میافته. اونقدر از جونم سیر نشدم که برم باهاشون صمیمی بشم! من اومدم زندگی کنم، نه اینکه بمیرم. خب، حتی اگه سعی میکردم باهاشون طرح رفاقت هم بریزم، به احتمال زیاد، تحویلم نمیگرفتن. الان ساعت ۷:۳۰ صبحه و کلاس ساعت ۸ شروع میشه. با دیدن اینکه ۳۰ دقیقه وقت تا شروع کلاس دارم، سرم رو روی دستام گذاشتم و چشمام رو بستم. راستش یه ساعت پیش به آکادمی رسیدم. وقتی از رشته کوه کلِیتون برگشتم، ساعت ۶:۴۵ صبح بود و چون نمیتونستم کلاس رو پیچوندنم، یه دوش سریع گرفتم، لباس فرم جدیدم رو پوشیدم و با عجله به سمت کلاس رفتم. واقعا خسته بودم.
تقریبا ۲۴ ساعته نخوابیده بودم، و راستش رو بخوای، نمیدونم اصلا تو طول کلاس میتونم چشمام رو باز نگه دارم یا نه. خوشبختانه، امروز روز خوشآمدگویی بود، پس نباید زیاد حرف بزنن، که خیلی هم به نفعمه. همینطور که روی میز خوابیده بودم، صدای بلندی تو کل کلاس پیچید و منو بیدار کرد. وقتی چشمام رو باز کردم، دیدم استاد پشت تریبون ایستاده و به کلاس نگاه میکنه
"حواسا جمع!"
«امروز اولین روزِ شماست، پس قرار نیست برنامهی خاصی داشته باشیم، ولی مطمئنم تو این مدت کوتاهی که از پذیرشتون می گذره، کم کاری نکردین. چطور انتظار دارین از اینجا فارغالتحصیل بشین اگه نمیتونین سختکوش باشین؟»
تق!
دستش رو محکم روی میز کوبید و یه موج ضعیف از شوک تو کل کلاس پخش شد. به جز اما، جین، آماندا و چندتا دانشآموز دیگه، همه تو کلاس، که تفاقا منم توشون بودم، یه عقب هل داده شدیم.
"تو کلاس من هیچ کم کاری ای وجود نداره!"
با نگاه کردن به کل کلاس، چشمهاش برای یه لحظه کوتاه روی اما، جین، آماندا و اون چند نفر دیگه که تونستن جلوی موج ضعيفش رو بگیرن، موند. اگه خوب نگاه میکردی، میتونستی یه ذره رضایت رو تو چهرهش ببینی وقتی بهشون نگاه میکرد.
دو تا دستاش رو روی میز سخنرانی گذاشت و به کلاس نگاه کرد."خب، بیاین با معرفی خودمون شروع کنیم. من دونا لانگبورن هستم، معلم شخصی شما برای امسال و شاید سالهای آینده."
این اسم رو می شناختم.
معلومه که می شناختم. یکی از شخصیتاییه که بیشتر از همه برای طراحیش وقت گذاشتم. دقیقا همونجوری بود که تصور میکردم.
"جادوگر فاجعه، دونا لانگبورن"
زیر لب زمزمه کردم و سعی کردم ضربان قلب دیوانهوارم رو آروم کنم.
موهای مشکیش به آرومی روی شونههاش ریخته بود و درست بالای باسن برجستهش که آدم رو یاد یه هلوئه کاملا رسیده مینداخت، تموم میشد. هیکل وسوسهکنندهش میتونست هر مردی رو دیوونه کنه، باعث برانگیخته شدن همه پسرای کلاس شد و قلبشون رو به جوش می آورد.
اما چیزی که واقعا بیشتر از همه تو چشم بود، اندامش نبود، بلکه چشمهای خوشگل بنفشش بود که اگه یکی زیادی بهشون نگاه میکرد، باعث میشد توشون گم بشه.
اون از بچگی یه هنر جادوگری فوقالعاده نادر رو تمرین کرده بود که باعث میشد برای جنس مخالف و همچنین دیوها، به شدت اغواگر باشه.
اون چیزی که باعث میشد به طور خاص ترسناک باشه این بود که میتونست با متحدها رو دشمن هم بکنه و کل جبهه رو به هم بریزه.
الان فقط ۲۸ سالشه که با در نظر گرفتن اینکه الان آدما تا ۲۰۰ سال عمر میکنن، یعنی بیشتر از دو برابر قبل از فاجعه، خیلی جوونه.
هر کدوم از حرکتهاش فوقالعاده اغواکننده بود و اگه میخواست میتونست هر مردی تو کلاس رو به عروسک خیمهشببازی ارادهش تبدیل کنه. حتی الان که جلوی تریبون ایستاده بود، هر حرکتش نگاه همه پسرای کلاس رو جلب میکرد. حتی جین هم مستثنی نبود و چهرهش قرمز شد.
من چطور؟
من رسما شغ کردم!
خوشبختانه تونستم خوب مخفیش کنم و کسی نمیدید، وگرنه از خجالت میمردم.
کاری از دستم برنمیومد. اون به معنای واقعی کلمه تجسم تمایلات جنسی من بود.
البته، به اندازهی کافی احمق نیستم که بخوام باهاش لاس بزنم. نه تنها قوی بود، بلکه یه عضو درجه S اتحادیه بود و تو ردهبندی قهرمانها رتبهی ۱۵۶ رو داشت.
به علاوه خواستگارای زیادی هم داشت. باهاش لاس زدن مثل درخواست مرگ بود.
"مطمئنم لازم نیست چیز بیشتری بگم چون اکثر شما احتمالا من رو میشناسین."
دونا با آرامش صحبت کرد و به کل کلاس نگاه کرد. به نظر میرسید به واکنشهای پسرا عادت کرده بود، چون به قرمزی شدن چهرهشون تظاهر به بیخبری میکرد. "چون اولین روزتونه، وقت زیادی ازتون نمیگیرم. همین الان تو کلاس چند نفر رو میبینم که خسته به نظر میان. شاید به خاطر اینکه خیلی هیجانزده بودن یا تمام شب رو تمرین کردن، نتونستن خوب بخوابن، پس این جلسه اول رو کوتاه میکنم."
یه فرشته
فرشتهای بود که از طرف آسمونا فرستاده شده بود.
گناه کردم. چطور ممکن بود راجب یه همچین فرشتهای همچین فکرای شیطانیای بکنم؟
اون حتی میتونست بفهمه من چقدر خستهم و سعی میکرد نسبت به من و بقیه با ملاحظه باشه.
ای خدای بزرگ و بخشاینده!
من با آسمون یکی هستم
"خب، اول از همه، بریم سراغ گرفتن حاضری."
یه تبلت کوچیک درآورد و سریع اسمها رو صدا کرد.
"رتبه ۱۷۵۰، رن دو ور"
با شنیدن اسمم، با ذوق دستم رو بالا بردم و گفتم:
-حاضر
با تکون دادن سرش ادامه داد:"رتبه ۱۲۳۲، تروی موریسون"
-حاضر
-رتبه ۸۴۵، جولیوس هافوینگ
-حاضر
--
..
اوف! داشت همه رو به ترتیب صعودی صدا میکرد، درسته نه...
همینطور که اسمها رو از روی لیست میخوند، متوجه شدم هر دفعه که یه اسم جدید صدا میشه، رتبهش پایینتر میاد. تازه انگار نه انگار، من اولین نفری بودم که صدام زد، یعنی ضعیفترین آدم تو کل کلاس منم.
باید زودتر میفهمیدم. یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو روی میز گذاشتم و آروم منتظر موندم تا اسم همه رو بخونه.
-رتبه ۱۵، اما روشفیلد
-حاضر!-
-رتبه ۱۲، تیموتی بارتمن
-حاضر!
-رتبه ۸، آماندا استرن
-حاضر!
-رتبه ۵، هان یوفی
-حاضر!
-رتبه ۳، جین هورتون
-حاضر
-رتبه ۲، ملیسا هال
-حاضر!
-رتبه ۱، کوین ووس
-رتبه ۱، کوین ووس
..
دونا ابروهاشو بالا انداخت، تو کلاس نگاهی چرخوند و یه بار دیگه پرسید:
«رتبه ۱، کوین ووس تو کلاسه؟»
سکوت مطلق. حتی یه سوزن هم نمیافتاد.
همه دور و ور رو نگاه کردن ولی همه سرشون رو تکون دادن.
دونا به تبلتش نگاه کرد و اخم کرد. درست وقتی میخواست اسم کوین رو خط بزنه، در کلاس به آرامی باز شد.
به زودی یه نفر داخل اومد و کل حواس کلاس همون لحظه بهش جلب شد.
موهای مشکی کوتاه، چشمهای قرمز تیره، خط فک عضلانی و یه بدن ورزیده. کل وجود و هالهش مثل یه شمشیر تازه از کوره در اومده بود، با لبههای تیز و برنده که هر چیزی رو که سد راهش بشه رو تهدید به بریدن میکرد. چهرهش که میتونست با جین هورتون رقابت کنه، که میشد اون رو به عنوان یکی از خوشتیپترین افراد کل آکادمی در نظر گرفت، به سرعت توجه اکثر دخترای کلاس رو جلب کرد.
"بابت تأخیرم عذرخواهی میکنم. یه تصادف کوچیک قبل اینکه بیام اینجا داشتم، به همین دلیل نتونستم به موقع برسم."
با یه تعظیم کوچیک، چشمهاش به هیچ وجه از روی چشمای دونا برداشته نشد.
دونا یه نگاه سریع به کوین انداخت، نمیتونست جلوی حیرتش رو از رفتار بیتفاوت اون نسبت به خودش که یه هنر اغواگری ۴ ستاره فوقالعاده قوی تمرین میکرد، بگیره.
-جالبه
با یه پوزخند کوچیک، سرش رو تکون داد.
"خیلی خب، یه جا پیدا کن و بشین"
"ممنون"
کوین سری تکون داد و به سمت ردیف اول سمت راست کلاس رفت و نشست.
هووو
با یه نفس عمیق، سرم رو با تلخی تکون دادم.
اینم شخصیت اصلی دیگه
هر کاری کنه، هیچکس نمیتونه عیبی روش بذاره چون هم خوشتیپه هم بااستعداد.
دنیا ناعادلانه است.
اگه من بودم که دیر رسیده بودم، احتمالا تا الان زنده زنده سوخته بودم.
تو وقتی یه سیاهی لشکر باشی، همون امتیازاتی رو که شخصیت اصلی میگیره رو نمیگیری.
فصل 8
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل ۲: بیدار شدن تو دنیای رمان خودم! بخش اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل ۵: هنر شمشیر- از دیدگاه نویسنده
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل ۶: هنر شمشیر-بخش دوم- از نگاه نویسنده