بادکنک طلایی

بادکنک طلایی

بادکنک طلایی ، در هوا چرخ می­زد.

از سوی دست سیما به سمت دستان سامان می رفت.

دو کودک خندان و شادمان بازی میکردند.

و من در حال درس خواندن بودم ، چیزی نمی فهمیدم .

به فکرم رسید کاش بادکنک می­ترکید و در یک لحظه بامب ترکید.

تکه هایش رقصان رقصان روی زمین سرد افتاد بچه ها گریستند

و من خوشحال شدم اما یکدفعه بغض گلویم را گرفت بادکنک طلایی و زیبا بود.

استثنائی بود.

یعنی به خاطر فکر من ، مگر می­شود مگر ممکن است .

کودکان حالا گرگم به هوا بازی می­کنند.

دنبال هم می­دوند .

شادمانه بازی می­کنند.

می­خندند.

اما من هنوز نتوانسته­ ام جلوی اشک­های قطره قطره ­ام را بگیرم.