نویسنده آزاد ، اهل ایران
بادکنک طلایی
بادکنک طلایی
بادکنک طلایی ، در هوا چرخ میزد.
از سوی دست سیما به سمت دستان سامان می رفت.
دو کودک خندان و شادمان بازی میکردند.
و من در حال درس خواندن بودم ، چیزی نمی فهمیدم .
به فکرم رسید کاش بادکنک میترکید و در یک لحظه بامب ترکید.
تکه هایش رقصان رقصان روی زمین سرد افتاد بچه ها گریستند
و من خوشحال شدم اما یکدفعه بغض گلویم را گرفت بادکنک طلایی و زیبا بود.
استثنائی بود.
یعنی به خاطر فکر من ، مگر میشود مگر ممکن است .
کودکان حالا گرگم به هوا بازی میکنند.
دنبال هم میدوند .
شادمانه بازی میکنند.
میخندند.
اما من هنوز نتوانسته ام جلوی اشکهای قطره قطره ام را بگیرم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آشغال زارها (داستان مینی مالیستی)
مطلبی دیگر از این انتشارات
نمایش، تاتر، درام تفاوت ها و شباهتها
مطلبی دیگر از این انتشارات
جنگ برابر