نویسنده آزاد ، اهل ایران
جنگ برابر
به نام خدا
لشگریانی در دو صف دو تایی صف آرایی شد. در زمین مربعی به وسعت 64 مربع کوچک تر به اندازه ایستادن یک سوار یا یک پیاده یا یک پادشاه .دو ردیف جلویی دلیر مردانی فدایی بودند .جان بر کفها که ردیف اصلی یعنی سواره نظام و پادشاه را پوشش میدادند .جان بر کف ها که در صورت رسیدن به انتها ترفیع مقام هم میگرفتند.معمولاً باید جلو و پیش آهنگ نظام حرکت کنند. اما شیپور جنگ که نواخته شد. سفید ها حمله. اسب سوار سفید دیوانه وار اسب را با شیهه بلندی از روی خودی ها به جهش واداشت و با یک حرکت ال ماننداسب را به سمت لشگریان سیاه هدایت کرد.جنگی پیچیده .سیاه ها مقتدارانه بی آنکه خمی به ابرو بیاورند اما با حرکت ضعیفی با پیاده جلوی پادشاه دفاع کردند و یک مربع به جلو پیشروی. سفید فقط به فکر فتح خانه های بازی و حمله بود پیاده جلوی پادشاه را چون فکر کرد سیاه ضعیف تر از اوست دو خانه به جلو برد و اکنون سه مربع وسط و اصلی را زیر ضرب گرفت. فشار حمله شدید شد. سیاه هم دست جنباند و فیل سوار، فیل را به جایی هدایت کرد که دست کم یک یا دو مربع اصلی را زیر ضرب بگیرد. سفید هم با فیل مخالف کاری کرد که حداقل دو مربع را زیر ضرب بگیرد که جزو مربع های اصلی جنگ باشد.اما سفید دیووانه وار در پی حمله و سیاه مقتدرانه دفاع. سیاه اسب سوار سمت شاه را به سوی خط مقدم جنگ راند .سفید به وزارت دستور داد که حمله سنگینی آغاز کند غافل از دفاع سیاه . سفید دست از حمله برنمی داشت و سیاه لاجرم از دفاع اما پادشاهان آنقدر مغرور بودند که حاضر نشدند در قلعه ها محفوظ بمانند تا شاید بعد از حمله و دفاع با کشتار اول یا بهرحال قربانی شدن یا تقابل گرفتن به جنگ خاتمه دهند و اینقدر به حمله و دفاع بدون خونریزی در این جنگ برابر اما با سوارانی متفاوت پرداختند که همه تلف شوند غیر از دو شاه مغرور و سرگردان که لیاقت هیچ کدام چنین لشگری و این جنگ خونین نبود. سرانجام وزیر سفید که خیلی قدرتمند بود بی فکرانه به سوی شاه سیاه رفت و شاه به ضرب شمشیری وزیر زخمی ولی قدرتمند را از پای درآورد و محو کرد به شاه دیگر که نگاه کرد. دید شاه سرگردان در آن طرف باقی مانده با خود گفت که گویی او را میشناسم خوب که نگاه کرد برادرش بود خواست برود و او را در آغوش بگیرد ولی اندیشید و گفت : به فرض من او را من شناخته ام ولی اگر او مرا نشناسد میکشد . پس باز به اطرافش نگاه کرد . پادشاهان مغرور اگر از غرور دست نکشد و از خود و لشگریان محافظت نکنند رفته رفته همه لشگررا از دست می دهند.کمی یاس به شاه سیاه چیره شد اما خوب که نگاه کرد سرباز ترسیده ای را دید که آن ابتدا به او دستور دفاع ضعیفی داده بود سرباز از دژ جلوی او دفاع کرده بود و اینک زخمی بود شاه بهرحال در همان حوالی خود را به نزدیک او رساند بلندش کرد و از او خواست با کمک هم ترفیع بگیرد پس با او همگام شد و دست از غرور برداشت پادشاه مقابل هم به دنبال این تعقیب و گریز و تدارک حمله ای به تنهایی بود و همچنان بر غررو ابلهانه اش پایدار. پس شاه و جان برکف سیاه به پایان راه رسیدند شاه سیاه که فهمیده بود همه انسانها برابرند به پیاده مقام داد گفت : جنگ بر سر پادشاهی است او دیوانه وار سرزمین تو را میخواهد و احتمالا نمیداند از آن ماست نه من به تنهایی. تو هم در آن سهم داری به مرتبت وزیر من در آی و به سویش شتاب کن کمکت میکنم تا او را دستگیر کنیم نهایتا با پیمایش 9 مربع چنین امری محال نیست .با فکر هم و برای هم و برای آزادی وطن .
و به یاری هم سفید مغرور را دستگیر کردند. سیاه به او فهماند که برادر هستند ولی سفید زیر بار نرفت و مغرورانه به زندان افتاد و جنگید البته در خیالش تا مرد. اما چنان دیوانه وار به این جنگ و جدل و بازی ذهنی مشغول بود در زندان که ملیونها شاید هم ملیاردها حالت را متصور شد که گاهی سفید و گاهی سیاه ظفر مییافتند.
بالاخره پادشاه سفید در لحظه آخر عمر متوجه شد زندگی قانونی برابر دارد و آن آزادی و آزادگی است تنها اگر برتو ستم شد حمله کنی و تنها حق مقدر برای خودت را بخواهی دیگر دیرشده بود.
یکدفعه مادر گفت : شعار بس است دستهایت را بشور از بازی دست بکش شامت یخ کرد.
کیش و مات ؛چشم
مطلبی دیگر از این انتشارات
دعوای دو خر و میانجی گری بیجای گرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
نمایش، تاتر، درام تفاوت ها و شباهتها
مطلبی دیگر از این انتشارات
آشغال زارها (داستان مینی مالیستی)