اپیزود دوم -۲۲ سال قبل از ۶ سال پیش

سلام

من مرسن هستم و این دومین اپیزود پادکست آنه.

توی هر اپیزود پادکست آن، داستان واقعی آدم‌هارو تعریف می‌کنیم و سعی میکنیم که خودمون رو جاشون بذاریم. اول این اپیزود بگم که خیلی خوشحالم، برای اینکه تعداد شنونده‌های اپیزود اول خیلی فراتر از انتظار من بودن. از همه ممنونم؛ مرسی که تو این اپیزودهای اول که تمام سعی من کسب تجربه توی منابع، توی لحن و ضبط صدا و غیره است همراه هستین و یه تشکر بکنم از کسایی که نظرشون رو بهم گفتن تا بتونم کم و کاستی‌ها رو جبران کنم.




خیلی زود بریم سراغ داستان دوم، بخاطر اینکه اول اپیزود اول فک کنم خیلی صحبت کردم واسه همین سریع‌تر می‌خوام داستان دوم رو شروع بکنم. داستان دوم در مورد آقای جاشوا پراگر، نویسنده‌ی آمریکاییه. منبع اصلی این اپیزود هم کتاب هف لایف، نوشته‌ی خودشون هست. کار ادیت این اپیزود رو نکیسا انجام داده و انتخاب موسیقی هم با بچه‌های اورسی بوده.

تا حالا به این فکر کردین که اگه قرار بود با آدمی که زندگیتون رو به قبل و بعد از یک ماجرا تبدیل کرده دیدار کنید چه حسی داشتین؟ من می‌تونستم جاشوا پراگر باشم، تو هم می‌تونستی جاشو پراگر باشی.




اسم من جاشوا پراگره. تقریبا سال 1990 بود، بیست و هشت سال پیش؛ زمانی که دبیرستانی بودم خیلی ورزش رو دوست داشتم، توشم خوب بودم. اما مشکل من این بود که جثه‌ی کوچیکی داشتم و این ناراحت‌کننده بود که بابام قدش 195 سانتی‌متر بود و من 170 سانتی‌متر بودم.

نوزده سالم بود که یه دفعه بدنم شروع به رشد کرد. درست مثل وقتی که یه عنکبوت پیتر پارکرو نیش زد و تبدیل به اسپایدرمن شد. یه‌دفعه چند سانتی متر قد کشیدم، تا می‌تونستم شنا می‌رفتم، هر شب هم یکی اضافه می‌کردم. سی تا، سی و یکی، سی و دو تا، تا رسیدم به پنجاه تا و کم کم دیگه ست های پنجاه تایی می‌رفتم. مرتب بیسبال بازی می‌کردم؛ جوری بازی می‌کردم که تا قبل از اون نمی‌تونستم بازی کنم. وقتی بسکتبال بازی می‌کردم موقع لیوان ریباند دستم به حلقه می‌رسید، اصلا باورم نمی‌شد. میگفتم اوه، نگاه کن! من می‌تونم بلند بپرم. همه‌ی این تغییرات توی بدن یه دفعه اتفاق افتاد.

اما موضوع اینجا بود که من زمانی به این بدن رسیدم که وقتش شده بود ازم گرفته بشه. من فقط دو ماه این بدن رو داشتم. فقط دو ماه تا سوار اون اتوبوس شدم. با دوستام به بیت المقدس سفر کرده بودیم و بسکتبال بازی کرده بودیم. تو این سن جوونا گاهی جایزه میذارن که بازنده‌ها، برنده‌ها رو مهمون کنن. ما هم راه افتادیم تا پیتزای برنده شدن رو بخوریم. توی اتوبوس از پنجره داشتم به بالای تپه نگاه می‌کردم و با دوستام در مورد سفر بک‌پکی صحبت می‌کردیم و برنامه می‌ریختیم اما یک دفعه، یه صدای خیلی خیلی بلند اومد.

توی یه لحظه همه چیز تغییر کرد. صندلی من محافظ گردن نداشت و گردنم به شدت عقب رفت و باعث شد که مهره‌های سه و چهار گردنم بشکنه. اونطور که یادمه من روی هوا بودم، سرم روی گردن بالا و پایین می‌رفت و کفشام از پام در اومده بود.

بعد از چند لحظه خوردم زمین. لحظه‌های عجیبی بود؛ منگ شده بودم. سی ثانیه از تصادف گذشته بود و سکوت مطلق بود. کم کم به خودم اومدم گفتم که اوکی، خب بلند شم ببینم چی شده. اون لحظه بود که فهمیدم نمی‌تونم بلند شم.




روز بعد از تصادف پدر و مادرم خودشون رو از نیویورک رسوندن به اونجا. من نمی تونستم صحبت کنم و فقط می‌تونستم که لب‌هام رو تکون بدم و مادرم لب خونی کنه. من فقط سه تا سوال از مادرم پرسیدم. اینکه می‌تونم بچه‌دار بشم، بازم می‌تونم راه برم و می‌تونم بیسبال بازی کنم یا نه؟ و مادرم مثل هر مادر دیگه‌ای جواب داد: بله، بله، بله.

اما خب خودم می‌دونستم که همه چیز قراره خیلی خیلی تغییر کنه. شاید فکر کنید که اینجاست که مثل فیلما باید دوباره شروع کنم به ورزش کردن و برم پارالمپیک و مدال بگیرم و فیلم تموم بشه. اما راستشو بخواین فیلم اینجا شروع میشه، از درون من.

توی بیمارستان بعد از یه مدت تونستم کم‌کم بعضی از قسمت‌های بدنم رو فعال کنم. اما از لحاظ احساسی داشتم به این فکر می‌کردم که واقعا چه اتفاقی افتاد و بقیه عمرم قراره چطوری بگذره؟ بعد از چند ماه نفس کشیدنم عادی شده بود، می‌تونستم بشینم، بلند شم و راه برم. اما بدنم به صورت عمودی تقسیم شده بود.

یعنی سمت راست بدن کار می‌کرد، اما سمت چپ بدنم نیمه جون شده بود؛ من هموفیلی هم بودم.

بیماری هموفیلی یه بیماری ارثیه، که اگر بخوام خیلی ساده بگم، وقتی یه قسمتی از بدن بریده میشه خونش بند نمیاد. وقتی برگشتم به نیویورک از ویلچر استفاده می‌کردم. چهار سال دانشگاه رو روی ویلچر بودم. بعد از اینکه دانشگاه تموم شد، ویلچر رو گذاشتم کنار و یه عصا خریدم و بعد با یه کوله پشتی رفتم کشورهایی از همه‌ی قاره‌ها رو گشتم.

ایرانم اومدم یه‌بار. توی شهر نیویورک هم نویسنده شدم و صدها هزار کلمه رو فقط با یک انگشت نوشتم. دوستم بهم می‌گفت که خیلی از زندگیا همینطوره، یک قبل و بعد داره که زندگی رو به دو قسمت تبدیل می‌کنه. یه اتفاق کوچیک این کارو می‌کنه. اگه یه تصادف نباشه، می‌تونه یه کلیک باشه، می‌تونه یه عکس باشه، یه حرف باشه، یا یه دیدار.

زندگی که من داشتم از یه جهت هم خیلی جالب بود. این بود که همه وضعیت من رو می‌دیدن؛ یعنی وقتی با یکی آشنا میشدم اینجوری نبود که بعد از یه هفته تصمیم بگیرم که بهش بگم، راستی! من یه پام می‌لنگه. نصف بدنم کار نمی‌کنه. خودش می‌دید. اما آدم‌های زیادی هستن که مسایلی مثل افسردگی، مشکلات عمیق و خاطرات بد دارند و با اونا زندگی می‌کنن و میتونن از بقیه پنهانش کنن و این بار سنگین رو به دوش بکشند.

توی سال‌های بعد من زیاد به اون تصادف فکر می‌کردم. هر سال توی سالگردش کلاه بیسبالی که، موقع تصادف سرم بود رو می‌پوشیدم و به گذشته فکر می‌کردم. این بهم کمک می‌کرد که با زندگیم کنار بیام. اما بعد از سال‌ها، یک لحظه‌ی دیگه هم بود که برام خیلی مهم بود. چون تا قبل از اون تا وقتی که با مشکل بدنم کنار هم اومده بودم، این حس خوبی بهم می‌داد که زمان بیشتری رو با بدن سالم زندگی کردم، تا با یه بدنی که نصفش درست کار نمیکنه.

اما بعد از اون قضیه واسم فرق می‌کرد. واسم بیستم جون سال 2009، ساعت پنج صبح دقیقا زمانی بود که من نوزده سال و سی و پنج روز قبل و نوزده سال سی و پنج روز بعد از تصادف زندگی کرده بودم. ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه یه دفعه به ذهنم رسید که دلم می‌خواد بیسبال بازی کنم. رفتم بابام رو بیدار کردم، بهش گفتم که میای بریم حیاط پشتی بازی کنیم و اونم خواب‌آلود گفت آره بریم و رفتیم. خورشید داشت طلوع می‌کرد و با اینکه نمی‌تونستم مثه سال‌های نوجوونیم بازی کنم و توپ پرت کنم، ولی لحظات قشنگی بود واسم. من آماده بود که از این فصل زندگیم به فصل بعد برم.

فکر می‌کنم که راه‌های متفاوتی برای کنار اومدن با یه حادثه وجود داره. برای من کنار اومدن با این قضیه اینطوری بود که باید همه چیز رو در موردش می‌دونستم. پنج سال بعد ماجرا دلم می‌خواست همه‌ی آدم‌هایی که یه جوری توی قضیه دخیل بودن ببینم. من همه‌ی پرستارا و دکترایی که جونم رو نجات دادن پیدا کردم و همینطور همه‌ی مسافرایی که توی اتوبوس بودن رو. ولی هنوز یه نفر مونده بود؛ آخرین نفر شخصی بود به نام عابد، راننده‌ای که باعث این تصادف شد.

پس منم سعی کردم که پیداش کنم. من تونستم همه‌ی اطلاعات مربوط به تصادف پیدا کنم. گزارش پلیس و حتی عکس‌های تصادف رو پیدا کردم. شماره‌ی عابد رو هم پیدا کردم. تماس گرفتم و باهاش صحبت کردم. بهش گفتم که من قضیه رو پشت سر گذاشتم و ازت عصبانی نیستم و فقط می‌خوام ببینمت. اونم بهم گفت که چند هفته دیگه زنگ بزن و وقتی چند هفته دیگه تماس گرفتم، تلفنش کلا قطع شده بود.

منم بیخیالش شدم. گفتم شاید دوست نداره صحبت بکنه. واقعا هم عصبانی نبودم از دستش؛ دروغ بهش نگفتم. چون با خودم می‌گفتم تصادفه دیگه، عمدا که این کارو نکرده. اما بعدا که گزارش پلیس رو خوندم، برای اولین بار بود که عصبانی شدم. اونجا نوشته بود که عابد خیلی راننده‌ی بی‌احتیاطی بوده و کلی جریمه‌ی رانندگی داشته و طبق گزارش امکان این وجود داشته که فرمون رو به چپ بچرخونه و با پشت اتوبوس تصادف نکنه.

گزارش خیلی برام حس سنگینی داشت. چون وقتی شروع می‌کردم به خوندنش انگار هنوز تصادف اتفاق نیفتاده بود. هر بار که گزارش و لحظه به لحظه می‌خوندم، توی ذهنم میومد که، عابد مواظب باش، سرعتتو کم کن، مواظب باش و عابد سرعت رو کم نمی‌کرد و ما تصادف می‌کردیم و گردن من دوباره می‌شکست.

اما وقتی که گزارش تموم میشد عصبانیتم دوباره فروکش می‌کرد، چون حس می‌کردم که این اتفاق مال گذشته است. بالاخره زمانی رسید که تصمیم گرفتم کتاب هف لایف رو بنویسم. کتاب تقریبا کامل بود؛ اما می‌دونستم که یه جای خالی بزرگ توی کتاب وجود داره. اونم عابده. بیست و دو سال گذشته بود و وقتی به خودم فکر می‌کردم، می‌دیدم که آره، هنوز دلم می‌خواد ببینمش.

ته دلم حتی میدونستم که کتاب بهونه س، می‌خواستم ببینمش تا فقط دو کلمه رو ازش بشنوم تا روحم آروم بشه. می‌خواستم بشنوم که میگه: منو ببخش. همین! مردم حتی برای کمتر از این، حتی برای لگد کردن پای همدیگه هم از همدیگه معذرت می‌خوان. پس رفتم اونجا، با خونواده‌ی راننده اتوبوس تماس گرفتم و اون بهم گفت که عابد تو کدوم شهر زندگی می‌کنه. شهر خیلی کوچیکی بود و می‌دونستم این جور جاها همه همدیگرو می‌شناسند و با یه پرس و جو می‌تونم پیداش کنم.

یه ماشین کرایه کردم و با اینکه مطمین نبودم می‌بینمش، یه دسته گل رز زرد واسش خریدم. که اصلا نمیدونستم چیز مناسبی هست یا نه. چون هیچ جا هیچ مطلبی نوشته که به کسی که گردنتان را شکسته است چه چیزی هدیه بدهید. توی راه کنار جاده زدم کنار و جای رز‌ها پسته خریدم. کمی کنار جاده بی‌حرکت توی ماشین نشستم. ذهنم مشغول این بود که اصلا من کی هستم؟ چی منو می‌سازه؟ من اون آدمی که قبل از تصادف بوده؟ مارو کارهایی که آدم‌های دیگه باهامون می‌کنن می‌سازه؟ کارایی که برامون می‌کنن می‌سازه؟ مارو خونوادمون، همسرمون، پولمون می‌سازه؟ چی می‌سازه؟

حسرت تمام چیزهایی که نتونستم باشم می‌سازه؟ یا این که نتونستم یه شوهر یه پدر و یا یه دکتر بشم. حتی حسرت اینکه نمی‌تونستم یه چیپس رو با دو دست بگیرم و باز کنم. کم کم راه افتادم و همینطور که غرق افکارم بودم، به یه دفتر پست رسیدم. یه نفر اونجا به نام محمد دم در وایساده بود که وقتی واسش ماجرارو تعریف کردم و بهش اطمینان دادم که برای چی میخوام با او دیدار کنم، ماشینشو روشن کرد و گفت دنبالم بیا و من یه راست برد در خونه‌ی عابد.


زمانی که به خونه‌ی عابد نزدیک می‌شدم از ذهنم گذشت که وقتی عابد رو میبینم، چه ‌اتفاقی میوفته؟ تف می‌کنه توی صورتم، در رو می‌بنده یا اینکه بغلم می‌کنه؟ اگه یه فیلم هالیوودی بود قسمتی که من آب دیدار می‌کنیم، می‌تونست نقطه‌ی اوج یه فیلم باشه. فکر کنید که بارون میومد، یه موسیقی تاثیرگذار هم پخش می‌شد. و جاشوا و راننده کامیون از دور همدیگرو می‌دیدن، سلام می‌کردن و همدیگر بغل می‌کردند و اشک می‌ریختن. مشخص میشد که راننده خیلی پشیمونه، جاشوا هم میبخشیدش و دلش آروم می‌گرفت و این نشونه‌ا‌ی بود از سال‌های زیاد و سختی که شسته میشن میرن و هر دو رستگار میشن.

اما راستشو بخواین زندگی واقعی اینطوری نیست. در زدم و همسرش درو باز کرد. چون فقط عربی بلد بود متوجه نمی‌شد چی میگم و گفت که یه چند ساعت دیگه میاد و منتظر بمونم. بعدا فهمیدم فکر می‌کرد که من برای وصل کردن اینترنت اومدم. منم رفتم یه دوری توی شهر زدم و چند ساعت بعد برگشتم. در خونه عابد ایستاده بود. یه مرد با ظاهر متوسط، هیکل متوسط، با تی‌شرت سفید و مشکی. صندلش روی جوراب پوشیده بود و یک کلاه کپ.

عابد به استقبالم اومد. محمد بهش زنگ زده بود. لبخند زدیم و دست دادیم. بهش پسته‌ها رو دادم و دعوتم کرد داخل. از همون لحظه‌ی اول اثر زیادی از پشیمونی تو چهره‌اش ندیدم. بهم لبخند زد و دعوت کرد به اتاق پذیرایی و رفتیم روی مبل چرمی نشستیم. من بیشتر ساکت بودم، اون شروع کرد فقط از سختی‌هایی که خودش توی همه‌ی این سال‌ها کشیده صحبت کرد. گفت پنج سال بعد از تصادف که باهاش تماس گرفته بودم تازه چشماش عمل کرده بوده. برای ده سال گواهینامش باطل شده بوده. شش ماه به خاطر این موضوع زندان بوده و توی تصادف خیلی از دندوناش رو از دست داده بوده.

با خودم یه لحظه فکر کردم که آیا من واقعا این رو می‌خواستم؟ یعنی من نفرینش کرده بودم که این بلاها سرش بیاد. واقعا این چیزی بود که من می‌خواستم؟ نمی‌دونم. تلویزیونو روشن کرد که وقتی اتاق پذیرایی رو ترک می‌کنه، من احساس تنهایی نکنم. رفت و عکسای تصادف و حتی گواهینامشو آورد. گواهینامشو نگاه کرد و گفت خوشتیپ بودم نه؟ راست می‌گفت. الان لاغر و سردرگم و رنجور به نظر می‌رسید. توی عکس یه جوون شاداب بود با موهای پرپشت و چشمهای روشن. خوب به عکس نگاه کردم. عکس جوونی که سال‌ها پیش زندگیم رو برای همیشه عوض کرد. به خودش نگاه کردم و دیدم که نگاه خودش خشک شده روی عکسش.

یاد خودم افتادم وقتی بعد از تصادف به عکس‌های قدیمی نگاه می‌کردم. بهش گفتم که تصادف زندگی هر دوتامون تغییرداده، نه؟ اون گفت آره. مثلا توضیح داد که قبل از تصادف اعتقاد عمیقی نداشته و خدا این تصادف ترتیب داده و این باعث شده که ایمانش قوی بشه. راستشو بخواین یکم عصبی شدم. همون لحظه هم بود که خدا واقعا دخالت کرد.

تلویزیون که روشن بود داشت اخبار نشون میداد و همون لحظه صحنه‌ی یک تصادف را پخش کرد که سه نفر توش کشته شده بودند. عابد گفت که، خیلی بده که به این راننده‌های بی‌احتیاط سخت نمی‌گیرند که اینجوری نشه. من چند لحظه صبر کردم، به قول معروف کظم غیظ کردم که بابا من کنارت نشستم و نمونه‌ی زنده‌ی این هستم که خودتم مثه این راننده هستی. چرا خودتو جدا می‌کنی؟

گفتم که، عابد تو خودتم چند تا خلاف رانندگی داشتی یا نه. گفت که آره یه بار توی یه جاده‌ای که باید هشتاد کیلومتر در ساعت می‌رفتم صد کیلومتر در ساعت روندم. دیگه من که میدونستم که تا سن بیست و پنج سالگیش، بیست و هفت تا جریمه‌ی رانندگی داشته. بعد شروع کردو جریانو از سمت خودش تعریف کرد. سعی می‌کرد که کارش رو توجیه کنه. می‌گفت که تقصیر راننده اتوبوس بوده. مثلا می‌گفت که من قبل از تصادف دوبار بوق زدم، ولی من خوب یادمه که صدای بوقی نشنیدم.

اینو می‌دونم که مغز انسان چیزهایی رو به عنوان خاطره قبول می‌کنه که دلش می‌خواد. حافظه کامل نیست و می‌تونه خودش راضی کنه؛ اینطوریه که آدما میتونن واسه خودشون داستان‌های توجیهی بسازن، تا بتونن به زندگیشون ادامه بدن. دقیقا اون لحظه بود که فهمیدم که عابد قرار نیست ازم معذرت‌خواهی کنه. منم میذاشتم هرچی که می‌خواد بگه، بگه چون من اصلا دنبال شنیدن حقیقت نیومده بودم. نیومده بودم که بهش ثابت کنم تقصیر توعه، فقط بهش گفتم که عابد تو واست مهم بود که زندگی خیلی‌ها رو تغییر دادی؟ مکث کرد و گفت آره. از این موضوع خیلی رنج کشیدم.

من نود دقیقه پیشش موندم و قهوه خوردم. حس عجیبی داشتم، چون که اون دلیل کافی بهم می‌داد که ازش بدم میاد و نه دلم رو به دست می‌آورد که بتونم بپذیرمش. واقعیت همین بود و من باید قبولش می‌کردم. دنیا همیشه قرار نیست اون چیزی که می‌خوای بهت بده و تو مجبوری که باهاش کنار بیای. اون فقط یه مرد معمولی بود که سعی می‌کرد با مهمونش مهربون باشه.


آخرشم بهم گفت امیدوارم صد و بیست سال زنده باشی؛ که خب از شنیدنش از کسی که تا دم مرگ بردتت و آوردتت جالبه. وقتی از بیرون به قضیه نگاه می‌کنم، اگه کسی، ما دو تا رو توی اون اتاق پذیرایی، روی اون مبل می‌دید می‌گفت که این حادثه زندگی هر دوتاشونو تغییر داده. ولی انگار جاشوا زندگی بهتری داره. آرزو می‌کردم خیلی چیزای دیگه به عابد می‌گفتم؛ بهش می‌گفتم که مردم به آدم‌های معلول نگاه می‌کنن و اگه اون آدم خوشحال باشه تعجب می‌کنن.

ولی چیزی که نمی‌دونن این که خودشون دارن با چیزهای سخت‌تری زندگی می‌کنن. سخت‌تره؛ خیلی سخت‌تره که با یه موضوع روحی کنار بیای یا با یه مشکل فکری کنار بیای تا یه مشکل فیزیکی. دلم می‌خواست بهش بگم که من سه تا مشکل تو زندگیم داشتم. اولی همین مشکل فیزیکی بعد از تصادف. دومی ناراحتی که بعد از رابطه‌ی عاطفیم پیش اومد و سومی، بزرگ شدن با مادری که یک بیماری سخت داشته. و می‌تونم بگم که اونی که کمتر از همه بهم فشار آورد مشکل فیزیکیم بود.

دلم می‌خواست بهش بگم که دلی که میشکنه از گردنی که می‌شکنه بیشتر آدم رو آزار میده. دلم می‌خواست بهش بگم که یه چیز بد یه چیز بده، نیاز نیست بگیم یه چیز خوبه و واسش فلسفه ببافیم. ولی با وجود چیزهای بد این دنیا هنوزم پر از چیزهای خوبه که میشه به عشقشون صبح از خواب بیدار شد. دلم می‌خواست این جمله‌ی هرمان هروی رو بهش بگم که برای لذت بردن از گرمای بدن، باید یه بخشی از بدنتون توی سرما باشه؛ تا با تمام وجود درکش کنید.

تو این دنیا هم با این تضاد هاس که همه‌چیز خودش رو نشون میده. ولی این چیزا رو بهش نگفتم. باهاش دست دادم و تشکر کردم و بیرون اومدم. اون موقع بود که یه بار بزرگ از روی دوشم برداشته شده بود. باز از خودم پرسیدم من کیم؟ دیگه خوب می‌دونستم که مارو نه چیزی که سرمون میاد، نه کسی که از ما عذرخواهی نمی‌کنه و نه همه‌ی اتفاقاتی هست که واسمون پیش میاد می‌سازه. بلکه نحوه‌ی واکنش ما، به اون اتفاقاتی که واسمون پیش میاد باعث میشه که ما، ما باشیم.




بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/اپیزود-دوم---22-سال-قبل-از-6-سال-پیش-id1493166-id114265831?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D8%AF%D9%88%D9%85%20-%2022%20%D8%B3%D8%A7%D9%84%20%D9%82%D8%A8%D9%84%20%D8%A7%D8%B2%206%20%D8%B3%D8%A7%D9%84%20%D9%BE%DB%8C%D8%B4-CastBox_FM