اپیزود چهارم - به آینه نگاه کردم.

سلام من مرسن هستم و این چهارمین اپیزود پادکست آنه.


پادکست آن پادکستیه که توی هر قسمتش، داستان واقعی آدم‌ها رو تعریف می‌کنیم و سعی می‌کنیم که خودمون رو جاشون بذاریم. آهنگی که شنیدین از گروه راک افغان به نام کابل دیریمز بود، که یکی از گروه‌های راک مورد علاقه‌ی منم هست. ساختن این قسمت حدود یک ماه و نیم طول کشید؛ یه دلیل خاص هم داشت. اینکه من از شروع این پادکست دلم می‌خواست داستان‌های اختصاصی رو توی پادکست آن تعریف کنم که جایی منتشر نشده باشن و فکرم نمی‌کردم که این اتفاق توی اپیزود چهارم بیوفته.


برای همین یه موضوع رو که مدت‌ها بود ذهنم رو مشغول کرده بود انتخاب کردیم و سراغ شنیدن داستان‌های مختلف رفتیم. با چند تا واسطه به داستان خانم ریحانه آخوندزاده شاعر افغان رسیدیم و قراره که داستانش رو تعریف کنیم. این پادکست‌م حاصل همکاری با افراد زیادیه. امیدوارم که از این دست اپیزودها بعدا بیشتر داشته باشیم.

بریم سراغ داستان؛ من می‌تونستم ریحانه باشم، تو هم می‌تونستی ریحانه باشی.




سلام اسم من ریحانه‌س؛ با ریسا، دوست فرانسویم، روی نیمکت کنار زمین بازی نشستیم و همینطور که دارن باهاش صحبت می‌کنم به بازی بچه‌ها هم نگاه می‌کنم. کل‌شایان پسر شیرین ریسا، داره با یه دختر بچه‌ی با نمک با موهای وزوزی و پوست تیره و براق بازی می‌کنه. شیش ماهی هست که با ریسا دوست شدم؛ با هم خرید میریم، پیاده‌روی می‌کنیم، قرار ناهار میذاریم، پاتوقمون هم طبقه‌ی بالای یه کافه‌ی دنجه.

اون‌قدر به همدیگه اعتماد داریم که توی همین مدت کوتاه کلی راز به همدیگه گفتیم. من از زندگی و خاطراتم توی ایران واسش گفتم، از خونوادم، از کشورم افغانستان؛ درباره حقوق زنان هم بحث‌های داغی باهمدیگه می‌کنیم. هر از چند گاهی هم مشکل زبان بیان رو الکن می‌کنه. من و ریسا تجربه‌هایی به کل متفاوت داریم؛ نه هم‌زبون هستیم و نه سبک و سیاق زندگیمون به همدیگه نزدیکه. اما انگار توی وجود هردوتامون وجه انسان بودن اونقد پر رنگه که هیچ شکاف و فاصله‌ای رو احساس نمی‌کنیم.

گاهی اوقات با خودم فکر می‌کنم که اگر من به جای ایران اینجا متولد می‌شدم و زندگی می‌کردم، الان چه جور آدمی بودم؟ فقط یه جواب برای خودم دارم. اونم اینه که به قدر مسلم آدم شجاع‌تری می‌شدم. هر موقع که می‌خوام در مورد زندگی و تجربه‌ی توی اقلیت زیستن با کسی حرف بزنم، نمیدونم میتونم انقدر صریح و دقیق حرف بزنم که حق مطلب ادا بشه یا نه؛ حق مطلب که میگم منظورم تمام جزییاتیه که درباره‌ی مساله‌ی نژادپرستی تجربه کردم.


اینکه آیا داستان من می‌تونه همه‌ی رنج‌های انسانی مطرود شده رو بازگو کنه؟ چون به این فکر می‌کنم که شاید کسایی باشن که تبعیض نژادی، زخم‌های عمیق‌تری روی روح و تنشون جا گذاشته باشه. من چطور میتونم همینطور که دارم داستان خودم رو میگم شکست‌های اون‌ها رو هم در نظر داشته باشم، تا مطمئن باشم که به رنج کسی بی‌احترامی نکردم و تلخ‌ترین تراژدی انسانی رو که میشه گفت نژادپرستیه، به داستان خودم تقلیل نداده باشم.

من شاید خیلی کمتر از دیگران تحقیر شده بودم. چون اولا زن بودم و دوم اینکه چشمای بادومیم پشت عینک پنهان می‌شد. اما آدم‌هایی اطرافم بودن که هیچ وقت نتونستن زندگی عادی با شکست‌ها و پیروزی‌های عادی تجربه کنن. اونقدر توی حاشیه و مفعول و مقهور موندن، که فکر کردن زندگی چیزی نمی‌تونه جز تحقیر و سرگردونی مداوم باشه. من در تمام طول عمرم جزو اقلیت‌ها بودم. اجدادم توی افغانستان جز یک اقلیت نژادی به نام هزاره بودن. نجات‌یافته‌های یک نسل‌کشی گسترده، در دوره‌ی عبدالرحمان خان؛ حاکم وقت افغانستان.

توی اون زمان حدود شصت درصد از مردم هزاره قتل‌عام شدن و بقیه اون‌ها سال‌های طولانی در انزوای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی بودن. پدر و مادرم توی افغانستان بخاطر نژاد و مذهبشون همیشه مطرود و توی حاشیه زندگی کرده بودن. وقتی توی جوونی هم میان ایران، توی سال‌ها زندگی به عنوان اقلیت، یاد گرفته بودن که آرزوهای بزرگی نداشته باشن، مدعی چیزی نشن، خواسته‌ها و توقعاتشون زیاد نباشه و برای هر چیز کوچیکی بی‌نهایت تلاش کنن.

این سبک زندگی اون‌ها رو خودبه‌خود کرده بود به آدم‌هایی صبور و سر به زیر. منم تو یه خونواده‌ای زندگی می‌کردم که پدر و مادر و مادربزرگم هر سه تاشون با سواد بودن. توی کتابخونه‌ی کوچیک پدرم بیشتر از هر چیزی کتاب‌هایی بود با موضوع عشق و خوشبختی، یوسف و زلیخا، وامق وعذرا، لیلی و مجنون، امیر ارسلان نامدار و فرخ‌لقا هوشمند و یک کتاب شعر از شاعران معاصر افغانستان، کتاب محبوب من بود. تعطیلات تابستون بیشتر وقتمو جلوی همین قفسه‌های کتاب می‌گذرونم؛ اون زمان خوندن خوب بلد نبودم همیشه دست به دامن مادربزرگم بود که واسم کتاب بخونه. مادربزرگم سواد خوندن نوشتن رو از پدر بزرگم یاد گرفته بود.

پدربزرگم، یوسف. معلم مکتب بود و میشه گفت که همه‌ی فامیل حداقل یک سی‌پاره یا همون جز سی قرآن رو پیشش خونده بودن. مادرم زن خیلی منظمی بود و اصول و قواعد خاص خودشو داشت؛ که البته گاهی هم سختگیرانه بودن. همیشه بهم می‌گفت که با صدای بلند حرف نزن، با صدای بلند نخند، تند و سریع و سبک راه نرو. این توصیه‌ها اونقدر تکرار می‌شد که گاهی اوقات صدای اعتراض پدرمو بلند می‌کرد.

پدرم اما کمتر به بایدها و نبایدهای زندگی اهمیت می‌داد. از اون دست آدمایی بود که ترجیح میدن که در لحظه زندگی کنند. عاشق مسافرت و مهمونی و رفت و آمد بود. یادم میاد که کلاس اول ابتدایی بودم، طبقه‌ی پایین خونمون یه مستاجر زندگی می‌کرد، که یه دختر ده ساله داشتن. چون کلاس چهارم بود می‌تونست عضو کتابخونه مدرسه بشه و روزهای دوشنبه هر هفته یک کتاب جدید بگیره. من روزهای هفته‌رو اونقد می‌شمردم که دوشنبه بشه و مرضیه بتونه بره کتاب داستان بگیره و بیاد واسم بخونه. پدرم یه رادیو کوچیک داشت که شبا ساعت نه واسمون روشنش می‌کرد و ما برنامه‌ی شب بخیر کوچولو رو گوش می‌دادیم.

من عاشق اون لحظه‌ای بودم که سرمو می‌ذاشتم روی بالش، چشمامو می‌بستم و با قصه‌های خانم قصه‌گو تا کجاهای خیال می‌رفتم. عاشق خیال‌پردازی بودم. بیشتر وقتا خانم قصه‌گو که خداحافظی می‌کرد و آهنگ لالایی پخش میشد، من توی ذهنم قصه‌ها رو ادامه می‌دادم؛ اونقدر که خوابم ببره.

هر چقدر که زندگی خانواده‌ی ما آروم و به دور از تشنج سپری می‌شد، توی اجتماع پر از تلخی و دشواری بود. من تا نه سالگی چیز زیادی درباره‌ی وطن و ملیت نمی‌دونستم. توی ایران متولد شده بودم و جز اونجا جای دیگه‌ای رو نمیشناختم. توی مدرسه با همکلاسی‌ها و تو محله‌ها دوستام شاد بودم. من شاگرد خوب و درس خونی بودم؛ توی تمام طول دوره‌ی ابتدایی هم مبصر کلاس بودم و هم توی تمام فعالیت‌های پرورشی و مسابقه‌های کتابخونی توی ناحیه شرکت می‌کردم و همیشه هم مقام میاوردم. تمام سال‌های ابتدایی شاگرد اول بودم.

یادم میاد مادرم گاهی با همون سکوت و وقاری که داشت، میومد مدرسه و با یه لهجه‌ی ترکیبی از ایرانی افغان، از درس‌ها و انضباطم می‌پرسید؛ اما اوضاع کم‌کم داشت فرق می‌کرد. من داشتم بزرگ و بزرگتر می‌شدم، بعضی وقتا یه تفاوت‌هایی رو متوجه می‌شدم. اولین بار وقتی کلاس سوم ابتدایی بودم فهمیدم که با دوست و همکلاسی کنار دستیم فرق دارم. راستش اینطور می‌گفتن که اون با تو فرق داره، شما مثل همدیگه نیستین؛ اون یه ایرانیه و داره توی وطنش زندگی می‌کنه، اما تو افغان مهاجر هستی و اینجا بهت تعلق نداره.

داستان از اونجا شروع شد که یه روز صبح، بعد از برنامه‌ی صبحگاهی، همونطور که توی صف وایستاده بودیم؛ مدیر مدرسه اومد پشت بلندگو با فریادی که تو خیابون‌های اطراف مدرسه هم شنیده می‌شدن پرسید که، اینجا کیا افغانی هستن؟ بعضی وقتا توی خونه صحبتش شده بود و من شنیده بودم که مامانم می‌گفت که سال‌ها پیش از یه جایی به نام افغانستان اومدن. واسه همین با شک و تردید دستمو بردم بالا، بقیه‌ی دوستامم همین کارو کردن. خانم مدیر هم با عصبانیت تک تک ما رو نگاه کرد. من ترسیده بودم و احساس می‌کردم که هر لحظه ممکنه که بیاد پایین و یه سیلی بزنه تو صورتم؛ کم مونده بود که گریم بگیره.

اما اون فقط به دست‌های بالا اومدمون یه نگاهی کرد و هیچی نگفت و رفت. بعد بچه‌ها شروع کردن به سوال کردن از من. بعضیا نمی‌دونستن افغان چیه، بعضیا می‌گفتن که اونا بچه دزدن و باورشون نمی‌شد که من افغان باشم و با تعجب نگاه می‌کردن. از اون روز به بعد کم‌کم تغییراتو احساس کردم. بعضی از بچه‌ها وقتی که باهاشون دعوام می‌شد بهم می‌گفتن که افغانی؛ بقیه بچه‌ها هم می‌خندیدن. اما از اونجایی که بچه‌ها همه چیز رو زود فراموش می‌کنن، اونا ام بعد از یه مدت فراموش کردن که من افغانم و بازم شدم همون شاگرد زرنگ محبوب.

اما خانم مدیر چند ماه بعد دوباره همون کارو تکرار کرد و همین‌طور سال بعدش و همینطور سال بعدترش. بارها و بارها سر صف همون سوالو پرسید؛ با لحنی که هر دفه عصبانی‌تر می‌شد و صدایی که هر دفعه بلندتر می‌شد. کم کم دیگه همه، دانش‌آموزای افغان رو تو این مدرسه می‌شناختن. بچه‌ها ام از این فرصت استفاده کردن تا همیشه یه بهونه‌ای برای علیه ما بودن داشته باشن. من این روزها بیشتر از هر وقت دیگه‌ای فرصت دارم که به گذشته فکر کنم؛ خیلی خاطره‌ی اون وقتا رو مرور می‌کنم. حتی چهره‌ی خانم مدیر، وقتی که اون سوال رو می‌پرسید و عصبانی بود و آدم‌رو می‌ترسوند.

مرتب از خودم پرسیدم که چرا خانم مدیر اون کارو می‌کرد؟ چرا دوست داشت سر صف و پشت بلندگو سر ما داد بزنه و بپرسه کیا افغان هستن؟ از ما چنتا بچه که هنوز حتی نمی‌تونستیم بفهمیم افغان و ایرانی چیه چه کینه‌ای داشت؟ چرا ازمون ناراحت بود؟ بیشتر ماها که درس‌خون و منضبط بودیم. خانوم مدیرمون خودش دو تا بچه‌ی همسن ما داشت. خودش اجازه می‌داد کسی بدون دلیل سرشون داد بزنه و بپرسه کجایی هستن؟ حالا هدف خانم مدیر هرچه که بود، باعث شد اوضاع کم‌کم برای ما تغییر کنه؛ حالا بچه‌ها خیال خودشون از ما یه نقطه ضعف داشتن.

ما اصلا نمی‌دونستیم که چرا وقتی میگیم افغانیم، اونا شروع به مسخره کردنمون می‌کنن و هر وقت که با ما قهر می‌کنن، با تحقیر بهمون میگن افغانی؛ من کم کم احساس کردم که دارم از دیگران جدا می‌شم بخاطر اصل و نسبی که دارم. توی خونه هم از پدر و مادرم عصبانی بودم. توی مدرسه هم وقتی بازی می‌کردیم، عمدا سعی می‌کردم که بیشتر ببازم تا کسی تحریک نشه و بهم نگه افغانی. توی کوچه و محله هم وقتی که همکلاسیم با یه بچه‌ی جدید می‌دیدم، مدام دلهره داشتم؛ که مبادا بهش بگه که من افغانم. با همون سن کمم هم به صورت غریزی راه‌های پیچیده‌ای رو برای پیدا کردن امنیت روانی خودم پیدا کرده بودم.

مثلا نمره‌های خوبم رو از بچه‌هایی که باهم رقابت داشتن قایم می‌کردم و بدتر از همه، به هر قیمتی که شده دنبال کسب رضایت بقیه بودم و همینطور که بزرگتر می‌شدم این اوضاع و احوال پیچیده‌ترو بغرنج‌تر می‌شد. البته ما دوستای خونوادگی خوبی هم داشتیم که ایرانی بودن و بدون هیچ مشکلی‌ام با هم در ارتباط بودیم. کسایی که کاملا مورد اعتماد پدر و مادرم بودن. سند خونمون به نامشون بود؛ چون که افغانستانی‌ها توی ایران اجازه نداشتن که به اسم خودشون ملک شخصی داشته باشن. اما همیشه تعداد کسایی که هیچ فرصتی رو برای تحقیر و آزارمون از دست نمی‌دادن، بیشتر بود.

خارج از مدرسه و بیرون از دنیای کودکی هم اوضاع خوبی نداشت. دولت ایران تصمیم گرفته بود که حضور افغانی‌ها رو توی ایران پایان بده. واسه همین شروع کرده بود به دستگیری مردها و پسرای جوون و نوجوون. صبا وقتی که مردم می‌رفتن سرکار، اتوبوس‌ها رو نگه می‌داشتن و افغان‌ها رو یکی یکی پیاده می‌کردن. کارت‌های هویتشون رو هم ازشون می‌گرفتن و قیچی می‌کردن؛ همونایی که زیر نظر کمیسریای عالی سازمان ملل در امور پناهندگان به اون‌ها داده شده بود و ثابت می‌کرد که اون‌ها پناهندگان پذیرفته شده و ثبت شده هستن. اسم این طرح رو هم گذاشته بودن جمع‌آوری افاغنه.

دیگه دایی و عمو و پسر دایی و پسر عمو و مردای فامیل نمی‌تونستن در ملا عام ظاهر بشن. توی بعضی از جاها، پاسگاه محل به ساکنای یک محله سپرده بود که اگر خانواده‌ای افغان رو میشناسن که اون اطراف دارن زندگی می‌کنن به اونا خبر بدن. مردمم خیلی از این مسئولیت استقبال کردن؛ بچه‌ها با خوشحالی می‌دوییدن و خونه‌های افغان‌ها رو به نیروی انتظامی نشون می‌دادن و تشویق می‌شدن، مثه هر تفریح و سرگرمی دیگه‌ای. یکی از اقوام ما همسرش ایرانی بود. اومد و پیشنهاد داد که بعضی از مردای فامیل که نمی‌تونن تو خونه بمونن برن خونه‌ی اون. حدود ده دوازده تا از اقوامم صبح‌ها بعد از اذان صب، میرفتن خونه‌ی اونا و تا دیر وقت شب اونجا قایم می‌شدن؛ برای سه ماه تموم.

بخاطر اینکه اگر توی خونه می‌موندن اونا رو مثل اشیای دور ریختنی جمع‌آوری می‌کردن و سوار مینی‌بوسای قراضه می‌کردن و می‌بردنشون اردوگاه سنگ‌سفید؛ از اونجا هم مرز و بعدشم اخراج از مرز. بیشتر کسایی که دستگیر می‌کردن، حتی فرصت نمی‌کردن که با خونواده‌هاشون تماس بگیرن و بگن که دستگیر شدن. همون سال‌ها توی افغانستان هم گروه طالبان حکومت اسلامی تشکیل داده بود؛ هر گروه از مردا و پسرای جوونی که از مرز دو قارون اخراج می‌شدن، دوباره اون طرف توسط طالبان دستگیر می‌شدن و به ظن اینکه نیروهای مخالفی هستن که ایران آموزششون داده، مینداختن‌شون زندان.

احتمالا درباره کشته شدن خبرنگار ایرانی توی مزار شریف هم شنیده باشین، همین‌طور منفجر کردن بودای بامیان. همون سال‌ها بود که خیلی از اقلیت مردم هزاره‌رو توی مزارشریف و بامیان به صورت دسته‌جمعی کشتن و توی گورهای دسته‌جمعی دفن کردن. چند سال قبل از این اتفاقا، پدر و عمو هام یه شرکتی داشتن که از ایران کپسول گاز رو می‌بردن به هرات.

وقتیم طالبان هرات رو گرفتن، پدرم اونجا بود. طالبان پدرم رو به اتهام اینکه از طرف دولت ایران اجیر شده دستگیر کردن و انداختنش زندان قندهار؛ می‌دیدم که داییم، توی حیاط راه میره و پنهانی گریه می‌کنه. منم نمی‌دونستم چرا؛ مادرمم شبا نمی‌خوابید و چشاش همیشه قرمز بود. همه‌ی فامیلم سعی می‌کردن که مدام از حال و روز ما خبر داشته باشن. بعدا که پدرم خسته و تکیده به خونه برگشت، فهمیدم همه‌ی اون نگرانی‌ها به خاطر پیچیدن خبر اعدام پدرم توی زندان طالبان بوده که سعی می‌کردن که از ما بچه‌ها پنهانش کنن.

سال‌هایی طالبان بودای بامیان رو منفجر کرد، همزمان صدها جمجمه انسان هزاره رو هم باهاش منفجر کرد. خونه‌ها و زمین‌هاشون رو هم آتیش زدن. اون سال‌ها توی ایران، به ما جوری گذشت که شاید تا الان کسی نتونه عمق درد و رنج اون روزها رو به تصویر بکشه. فکر می‌کنم که باید سال‌های زیادی بگذره تا ما شجاعت اینو پیدا کنیم که بتونیم در مورد اون اتفاقا یه نگاه تحلیلی و روانشناختی داشته باشیم و آسیب‌های جدیش رو بشماریم. اما تا اون زمان برسه شاید بشه به اتفاقاتی که توی اون زمان واسمون افتاده اشاره کنیم.

دوره‌ی پیش‌دانشگاهی بودم که یه روز سر کلاس یکی از همکلاسی‌ها، اظهارنظر یکی از مسئولا رو توی روزنامه می‌خوند که گفته بود حضور افغان‌ها باعث شده که بزهکاری توی حاشیه‌ی شهر زیاد بشه و امنیت روانی جامعه رو تهدید می‌کنه. دخترهای همکلاسیمم شروع کردن به بدگویی و فحاشی به افغان‌ها. اما من سکوت کرده بودم؛ با هر کلمه‌ای که می‌گفتن چیزی تو دلم می‌لرزید. وقتی می‌گفتن که اینا همشون آشغالن، تصویر پدر و برادرم توی ذهنم می‌اومد و دلم می‌خواست گریه کنم.

من توی مدرسه جدید بودم و هنوز کسی نمی‌دونست که افغان هستم. با خودم فکر کردم که شاید اگر بهشون بگم که من افغانم، ساکت بشن و دست از فحاشی بردارن؛ اما ممکنم بود که توی صورتم بهم بگن که تو خودتم یه افغانی اشغالی و تازه شروع بشه و توی تمام طول سال تحصیلی تحقیرم کنن. از حالت دهنشون که آشغالو اونطور غلیظ و با خشم تلفظ می‌کردن. یادم میاد تو هیچ دوره‌ی تحصیلی دوست صمیمی نداشتم، همیشه تنها مدرسه می‌رفتم و تنها ام برمی‌گشتم. می‌ترسیدم با کسی صمیمی بشم و رازم رو بفهمن.

این تنهایی و ترس، یه بخشی از شخصیت دوران نوجوونیم شده بود. با اینکه توی دوران تحصیلم دوستای خوبیم داشتم و مطمئن بودم آدم‌های زیادی هستن که فقط چهره و ملیت آدم‌ها، براشون مساله‌ی بغرنجی نیست. اما خب من باید از کجا اونا رو می‌شناختم، چطوری باید توی کوچه و خیابون پیداشون می‌کردم؟ پس فکر می‌کردم عاقلانه‌س که سکوت کنم. یادم میاد یه مدت توی مشهد، دستگیری زن‌ها هم به طرح جمع‌آوری افاغنه اضافه شده بود.

یه روز سوار اتوبوس که بودم اتوبوس رو جلوی یک پاسگاه نیروی انتظامی نگه داشتن و یه سرباز مرد و یک نیروی زن سوار اتوبوس شدن؛ خانم نیروی انتظامی توی قسمت زن‌ها شروع کرد به گشتن و بعد جلوی یه زن جوونی که یه نوزاد چند ماهه داشت ایستاد و با یه صدای بلند که منو خیلی یاد صدای مدیر مدرسه‌ی ابتدایی مون مینداخت داد زد که، افغانی هستی و زن افغان بود چون که کلاهی که روی سر نوزادش گذاشته بود خیلی قشنگ نگین دوزی شده بود؛ که جزو هنرهای دستی زنای افغانستانه.

خانم نیروی انتظامی همینطوری فریاد میزد و سوالش رو تکرار می‌کرد. زن هم بدون اینکه جوابی بده نوزادشو به سینش فشار می‌داد و صورتشو توی چادرش محکم‌تر قایم می‌کرد؛ حسابی ترسیده بود و دستاش می‌لرزید. دلم می‌خواست که برم به اون خانم نیروی انتظامی بگم که، داد نزن، صداتو بالا نبر، پرخاش نکن، نوزادشو نترسون، اما من خودمم ترسیده بودم؛ از نه سالگی تا اون موقع که هیجده سالم شده بود فقط تمرین کرده بودم که قایم بشم. با اینکه ذاتا آدم اجتماعی و شادی بودم. اما از دیده شدن می‌ترسیدم، از اینکه مردم متوجه حضور بشن و بفهمن من افغان هستم.

توی دانشگاه، توی خونه، توی کوپه‌ی قطار، توی پارک؛ همه جا از هم‌صحبت شدن با آدم‌ها هراس داشتم. اگه رازم رو می‌فهمیدن، اگه تحقیر می‌کردن، اگه فحاشی می‌کردن. سالی که دیپلم گرفتم افغانستانی‌ها اجازه‌ی حضور توی کنکور سراسری رو نداشتن، اما ممنوعیت موقت بود و ما دوباره تونستیم توی کنکور شرکت کنیم. منم توی رشته‌ی حقوق قبول شدم؛ توی دانشگاه هم ترجیح دادم که نگم افغانم، مگر اینکه کسی خودش اتفاقی می‌فهمید. یادم میاد تو یکی از انتخابات ریاست جمهوری توی گروه تلگرامی بچه‌های رشته‌ی حقوق بحث بیکاری شد. اونجا نقل قول یکی از مسئولارو نوشتن که گفته بود عامل اصلی بیکاری نیروی کار افاغنس.

و بچه‌ها ام شروع کردن به بدگویی از افغان‌‌ها. من سعی کردم که توضیح بدم، پرسیدم که جاهایی مثل تبریز، مازندران یا اهواز که اقامت افغانیا ممنوعه مشکل بیکاری وجود نداره؟ که یه دفعه یکی از بچه‌ها گفت که تو چرا از افغانی‌ها حمایت می‌کنی؟ نکنه خودتم افغانی هستی و بازم سال‌ها زندگی توی مهاجرت و مواجه شدن مداوم با تبعیض نژادی بهم یاد داده بود که تا می‌تونی از خودت فرار کن.

هرچی دورتر بهتر. منم توی گروه دانشگاهمون بازم سکوت رو ترجیح دادم؛ چیزی نگفتم و جواب ندادم. شما وقتی که گرفتار یک مشکل دائمی و فراگیر هستین، دیگه جسارت و شجاعت جواب نمیده. چون که مدام از یه دام میوفتین توی دام دیگه؛ پس راحت‌تر اینه که خودتون رو از شکل طعمه دربیارید و وانمود کنید که شکارچی هستین.

بعد‌ها بخاطر عشق و علاقه‌ی زیادم به ادبیات، پام به محفل و جلسه‌های شعرم باز شد. فهمیدم که زندگی یه روی زیباتر هم داره. دوستای شاعر خوبی پیدا کردم که می‌دونستن من افغان هستم اما این از انسانیت‌شون کم نمی‌کرد. من همیشه دوست داشتم یه سوالی رو بکنم اما نتونستم، شایدم فرصت نشد.

دلم می‌خواست بپرسم که چرا جامعه‌ی فرهنگی و تحصیل کرده‌ی ایران این همه دربرابر تبعیض‌های سیستماتیک بر علیه مهاجرای افغان سکوت کردن؟ چرا از رفتارهای نژادپرستانه‌ی هموطنانشون در مقابل افغانستانی‌ها شاکی نشدن؟ چرا وقتی سروش صحت سریال طنز ساخته توی اون اسم کاراکترهای افغانش رو گذاشت شنبه و چهارشنبه، لهجه‌ی افغان‌ها مسخره کرد؛ هیچ روزنامه‌نگاری اعتراض نکرد؟ چرا روزنامه‌ها در مقابل حجم وسیع و گسترده‌ی تحقیر افغان‌ها توی سریال و فیلم‌های ایرانی واکنش نشون ندادن؟ چرا وقتی مسولا هر جنایتی رو به ما نسبت می‌دادن، کسی از خود جامعه‌ی ایرانی گفت که این انسانی نیست؟ چرا از رفتارهای نژادپرستانه مردم توی کوچه و خیابون بی‌اعتنا‌ گذشتن؟ چرا شاعرا، نویسنده‌ها، روشن‌فکرا، استادهای دانشگاه، اجازه دادن این همه تبعیض و تحقیر مقابل چشماشون اتفاق بیوفته؟

دیدین که شب امتحان آدم به دوستاش زنگ میزنه و ازشون می‌پرسه که شما واسه امتحان خوندین یا نه؟ وقتی که اونا میگن که نه، تو هم خیالت راحت میشه که تنها نیستی. برای من فیلم پیانیست رومن پولانسکی یه همچین حالتی داره. نمی‌دونم فیلم پیانیست رو دیدین یا نه؟ من خیلی تماشاش کردم. اون صحنه‌هایی که نازی‌ها دارن یهودی‌ها رو جمع می‌کنن انگار یه بخشی از زندگی من و ماست. شایدم یکم بدجنسانه به نظر برسه، اما دیدن این صحنه به من آرامش میده؛ چون که فکر می‌کنم که حداقل توی رنجم تنها نیستم. همینطور اون صحنه‌هایی که یهودی‌ها رو از وارد شدن به کافه یا نشستن روی نیمکت پارک منع می‌کنن. تو ایران هم ورود افغان‌ها به بعضی از پارک‌ها و استخرها و بعضی از مکان‌های تفریحی عمومی ممنوع بود.

با وجود همه‌ی این‌ها وقتی که من از ایران خارج شدم، دلتنگ بودم. با زندگی کردن توی فرانسه و تجربه کردن برابری و احترام، کم‌کم تونستم که به خودم برگردم. توی فرانسه بود که به خودم گفتم دیگه دست از فرار کردن از خودت بردار؛ دیگه کسی تعقیبت نمی‌کنه. به خودت برگرد یه افغان محترم باش. روزای اول ژانویه 2018 بود؛ من و همسرم اطراف برج ایفل قدم میزدیم، همینطور که داشتم به آدما و شادیشون نگاه می‌کردم، یه دفه گوشم یه صدای آشنا شنید. یه نفر داشت به فارسی، به زبان مادریم حرف می‌زد.

انگار که صدای خواهرم رو شنیده بودم یا صدای مادرم. هرچی که بود اون صدا مثل یه آغوش گرم اطراف من رو گرفت. سرمو چرخوندم، یه زن جوان با لهجه‌ی آروم و متین تهرانی داشت با تلفن صحبت می‌کرد؛ صبر کردم تا صحبتش تموم بشه. رفتم جلو و سلام کردم. بهش گفتم که میشه از ما یه عکس بگیرین؟ با تعجب نگام کرد و پرسید که ایرانی هستی؟ و من یه لحظه مکث کردم؛ از تحقیر شدن نترسیدم و با قدرت گفتم نه! افغان هستم و این اولین بار بود که به یه آدم غریبه می‌گفتم که افغانم. آدمی که نمی‌دونستم خوبه یا نه، مهربونه یا نه، چون که دیگه دلیلی برای ترسیدن نبود. بهش گفتم که من از ایران اومدم. از ما یه عکس انداخت و با مهربونی لبخند زد؛ وقتی هم که باهاش خداحافظی کردم و رفت، انگار همه‌ی ترس‌هامو با خودش برد.

الان اوضاع توی ایران کمی بهتر شده؛ مردم از حق کار و بیمه و رانندگی صحبت می‌کنن. اینجا هم توی فرانسه، من از اینکه می‌تونم وجه‌های دیگه زندگی یعنی آزادی و برابری رو تجربه کنم خوشحالم. هر چند خیلی دیر، ولی آدم‌ها بالاخره به من احساس امنیت و مهربونی رو دادن. ما عادت داریم که همیشه سراغ آدم‌های موفق بریم و داستان زندگیشون رو بپرسیم. هیچکس به شنیدن داستان شکست خورده‌ها علاقه‌ای نداره. مردم نمی‌دونن که شکست خورده ها هم یه روزی آرزوهای زیادی داشتن و واسشون تلاش کردن و شاید کتابخونه‌های کوچیکشون، پر از کتاب‌هایی باشه در مورد عشق و خوشبختی. مثل ما کودکانی که توی ایران بودیم؛ ما کودکان آواره از جنگ.

من توی انشای دوران مدرسه می‌نوشتم که دوست دارم دکتر یا خلبان بشم. ولی چون اجازه تحصیل توی اون رشته‌ها رو نداشتم، شاعر شدم. تنها چیزی که به درد هر شاعری می‌خوره رنج و تنهاییه؛ که من به مقدار زیاد داشتم.




بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/اپیزود-چهارم---به-آینه-نگاه-کردم-id1493166-id136062415?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%D9%85%20-%20%D8%A8%D9%87%20%D8%A2%DB%8C%D9%86%D9%87%20%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87%20%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%85-CastBox_FM