اپیزود سی و یکم - بودن یا هیچ (قسمت سوم)


سلام. من مرسن هستم و این سی و یکمین اپیزود پادکست آنه. پاکست آن پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدم‌ها رو تعریف می‌کنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم. این قسمت سوم داستان چهار قسمتی "بودن یا هیچ"ه.

مثل همیشه از ممنونم از اینکه ما رو تو شبکه‌های اجتماعی با آیدی دیس ایز آن پادکست دنبال می‌کنید. همینطور می‌خوام بگم که اگر داستان شنیدنی‌ای دارید، خوشحال می‌شم اگر تو یکی از شبکه‌های اجتماعی بهمون پیغام بدین تا بیشتر در موردش صحبت کنیم. خب بریم سراغ داستان. آخر این اپیزود یه نکته‌ی کوچیک هم در مورد این داستان میگم حس کردم شاید برای شنونده‌ها هم جالب باشه. من می‌تونستم مبین باشم، تو میتونستی مبین باشی. مغزم درست کار نمی‌کرد. نمی‌دونستم بگم این عکس منم، اون هم بچه‌ی منه یا بهتره هیچی نگم. مجبور بودم سریع فکر کنم و تصمیم بگیرم.


به نظر هم می‌رسید کار دیگه‌ای نمی‌شد کرد به جز اینکه پاشم بگم که منم. رییس اومد من رو از اتاق برد بیرون. گوگل ترنسلیت گوشیش رو باز کرد و یه جمله رو توش نوشت و گوگل ترجمه کرد "ما سوریه هستیم. مشکلی نداریم و چند روز دیگه آزادیم". بعد هم گفت که دقیقا همین جملات رو بگو تا برای مادرت بفرستیم. گفتم مادرم واتسپ نداره برای پدرم بفرستید. گفت کاری به این کارها نداشته باش که برای کی و چطوری می‌فرستیم. هر چی میگیم همون کار رو بکن. من هم با اینکه هنوز گیج بودم که چطور اون عکس‌ها اصلا رسیده بود به دستشون ولی با خودم فکر کردم موقعیت خوبیه که خبر سلامتیمون رو بدیم چون تقریبا یک ماهی از آخرین تماس چند ثانیه‌ای‌مون توی کمپ ترکیه با خونواده‌هامون می‌گذشت. همون متنی که جلوم بود رو به کردی گفتم. سلام. من مبینم. به اتفاق دوستان سوریه هستیم. انشاالله تا چند روز دیگه آزاد می‌شیم. فعلا مشکلی نداریم. ویس رو که ضبط کردم همونجا تماس گرفتن با یه نفر که کرد بوده و ویس من رو چند بار براش گذاشتن که حرف پس و پیش و رمزی نزده باشم.


بعد دستور داد برمون گردوندن توی اتاق. دلمون از امید این که چند روز دیگه آزاد می‌شیم روشن شده بود. وقتی برگشتیم به سلول گروهی به بچه‌ها موضوع ویس رو گفتم و اون‌ها هم خیلی خوشحال شدن. یه حرف مثبت حتی به دروغ یا اگر امیدواریم بود بیست چهار ساعت حالمون رو خوب نگه می‌داشت. همین شد که من از حدس و گمان‌های احتمالی دیگه چیزی نگفتم. این که شاید فقط می‌خواستن تست کنند که حرف‌هایی که زدیم حقیقت داشته. اینکه واقعا آدم‌های عادی هستیم و این حرف‌ها. شاید هم می‌خواستن از ویس‌ها یه استفاده‌ی دیگه‌ای بکنن. ما به معنای واقعی کلمه از همه‌ی دنیا بی‌خبر بودیم و اتفاق اون روز می‌تونست راهی باشه برای ارتباط. روز بیست و چهارم گذشت و خط روز بیست و پنجم رو هم کشیدم. بیست و ششم و بیست و هفتم همگذشت و رسید به اون شیش روزی که گفته بودن. یعنی روز سی‌ام.


خیلی امیدوار بودیم به اون روز. خیلی خیلی امیدوار بودیم. هر بار که اون تلفن زنگ می‌خورد دیگه با یه حس بیشتری می‌گفتیم قطعا این زنگ دیگه برای ماست. همون قولی که داده بودن بهمون. سر شیش روز، حداکثر هشت روز. چون خودشون تاکید زیادی روی شیش روز کرده بودن. خیلی طول بکشه همون هشت روزه دیگه. ما هم خوش‌بینانه رو همون هشت روز گرفتیم که خیلی توی ذوقمون نخوره. همون شب قبل روز ششم خیلی با دلخوشی خوابیده بودیم که فردا قراره آزاد بشیم. هی با خودمون می‌گفتیم که الان که میان در رو باز می‌کنن و ما رو میبرن بیرون. آزاد میشیم و اما متاسفانه روز ششم گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد. گفتم که شکنجه خیلی ساده می‌تونه باشه. بهت یه قولی میدن، تمام امیدت میشه اون عدد. انتظار مثل یه بالن توی ذهنت باد میشه و بزرگ میشه. بعد وقتی اتفاقی نمیفته، شدت اون فشار قابل بیان نیست.


روز هفتم و هشتم گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد هزار تا فکر و خیال کردیم که ممکنه یه روز اینور و اونور شده باشه. اما اون یه روز هم گذشت و خبری نشد. روز سی و سه سی و چهار سی و پنج و آه از این انتظاری که ما داشتیم می‌کشیدیم. بدنمون تحلیل رفته بود و مغزمون کار نمی‌کرد. نزدیک روز چهلم بودیم. گاهی هم رد می‌دادیم از این همه بلاتکلیفی و بیچارگی و استیصال. حتی نمی‌دونستیم چه ساعتی از روزه. از روی طلوع و غروب یه حدس‌هایی می‌زدیم. من ترجیح می‌دادم که از صبح کاملا پا شم و بیدار باشم بلکه شب بتونم ساعت بخوابم. انقدر خسته باشم که صداها و لرزش‌های توپ و تفنگ و خمپاره رو حس نکنم. ما این بود که مسئول سرشماری حدودا ساعت نه و ده شب میاد. بعد از دهه که چراغ‌ها رو خاموش می‌کنند اما حدود تا ساعت دوازده می‌نشینیم دور همدیگه و خیلی آروم و یواشکی صحبت می‌کنیم که صدامون بیرون نره.


اون شب‌ها تنها چیزی که کمی حس و حال بهتری بهمون می‌داد. دور هم نشستن، پیش هم بودن بود. هر کسی از خودش و زندگیش می‌گفت. از چیزهایی که داشت و نداشت، از آرزوهاش، سختی‌ها و کم و کاستی‌های زندگیش. من، دماوند، سامران، فردین، هدایت، بهمن و مسعود متاهل و بچه‌دار بودیم. می‌نشستیم دور هم از دلتنگیمون می‌گفتیم. من می‌گفتم یعنی الان ژیوار دو ساله‌ی من حرف زدن رو یادگرفته؟ یا دماوند که از ایران اومده بود. دخترش ساریج فقط یه ماهش بوده که اومده بوده ترکیه. می‌گفت یعنی الان که دخترم شیش ماهشه. چطوریه و چه شکلیه؟ سامران به فکر مدرسه رفتن پسرش سامیار بود. یا مثلا هدایت صحبت کردن آیه‌ی چهار سالش رو یادش میومد و ازش برامون تعریف می‌کرد. بهمن از آیلا و آراد نوجوانش برامون صحبت می‌کرد. فردین دلتنگ حرف زدن‌های آوین و نهال بود. مسعود از پسرش هیوا تعریف می‌کرد اما خب زندگی سخته. جوری که همه‌ی ما رو اونجا جمع کرده بود.


دماوند تعریف می‌کرد که جاهای مختلفی کار کرده بود و کارهای متفاوتی هم کرده‌بود اما نتونسته بود اونطوری که می‌خواست زندگی کنه و این به قطع نقطه‌ی مشترک که داستان زندگی همه‌ی ما بود. سامران بیست و هفت سالش بود که ما دیدیمش. اوضاع زندگی خانوادگیش خوب نبود. هفت خواهر و برادر داشت و پدرش یک چشمش رو از دست داده بود و مادرش هم نابینا بود. زندگی کلا روی خوشی بهش نشون نداده بود و حتی توی مهاجرت غیرقانونی هم بدترین‌ها براش اتفاق افتاده بود. داستان واسه هدایت هم همینطوری بود. چهل و چهار ساله بود و بیکار بهمن چهل سالش بود. یک کارگر ساده بود که درآمدش در حدی نبوده که بتونه یه زندگی عادی و ساده داشته باشه. سعید هم داستانش توی کمبودها و فشارها خیلی از ما متفاوت نبود. از دست دادن پدر توی بچگی و بیکاری و فشار اقتصادی و امید و آرزوهایی که هر روز کم‌رنگ‌تر می‌شدن براش.


حالا همه‌ی ما با تمام زشتی‌های که دنیا نشونمون داده بود، اونجا بودیم. تو یه سلول گروهی توی سوریه. اون هم توی وضعیتی که همه جوره وحشتناک بود و باید یه راه فراری برای دیوونه نشدن پیدا می‌کردیم. افشار گاهی برای اینکه زمان بگذره که اصلا هم راحت نمی‌گذشت، فیلم سینمایی برامون تعریف می‌کرد. اون هم با آب و تاب و هیجان. ما هم شخصیت‌هایی که افشار اسمشون رو می‌برد توی ذهنمون تصور می‌کردیم. حداقل خوبیش این بود که یه چند ساعتی از اون فضا کنده می‌شدیم و با شخصیت اصلی داستان همراه می‌شدیم. افشار نقش سینما رو اونجا برای ما داشت. سینمایی که عموما فیلم‌هایی شاد و اکشن پخش می‌کرد. من هم می‌نشستم بعضی وقت‌ها برای دوستان پادکست تعریف می‌کردم.


خلاصه کتاب‌هایی که شنیده بودم و همینطور پادکست زندگی آدم‌های مشهور و واقعی. بعضی شب‌ها رو اینجوری میگذروندیم. بعضی شب‌ها هم اصلا حال و حوصله‌ی صحبت کردن با همدیگه رو نداشتیم. ولی خب چیزی که زیاد داشتیم وقت بود و اینطوری دور همدیگه از خاطرات و صحبت‌های بیرون از زندان و زندگی قبل از زندان و این چیزها تعریف می‌کردیم. یه شب محصول سرشماری که اومد، همه که پا شدن رو به دیوار وایسادن، من رفتم جلو رفتم پیشش که بپرسم وضع و اوضاع چطوره، یهو چشمم افتاد به ساعت مچی دستش. ما به خیال خودمون ساعت بین نه و ده شب محصول سرشماری میاد تا ما رو بشماره. ساعت رو که نگاه کردم دیدم هفت و بیست دقیقه‌ی شبه. خیلی جا خوردم. چهل روز بود که فکر می‌کردیم که حول و حوش ساعت ده شب خاموشیه. این یعنی ما فکر می‌کردیم ساعت دوازده می‌خوابیم و حالا تموم محاسباتمون بهم ریخته بود. حالا سه ساعت اضافه داشتیم که نمی‌دونستیم چطوری اصلا باید بگذرونیمش. با خودم می‌گفتم که کاش من اون ساعت رو ندیده بودم.


همینطوری هم همه چیز کرخ بود و رنگ زندگی نداشت. هیچکس حتی نمیومدید یه کلمه باهامون صحبت کنه. روزی صد بار می‌گفتیم ای کاش یکی بیاد یه کاری بهمون بده. هر کاری بگن ما میریم انجام میدیم. کارگری باشه، جارو کشیدن باشه، فقط از این در بریم بیرون. بگن سنگ جابه‌جا کنید، سیمان، خاک جابه‌جا کنید. دستمال بدن بگن دستمال بکشین. جارو بدن جارو بکشیم. ولی کاری بگن فقط بیرون از این سلول باشه. یه ذره راه بریم، یه ذره تحرک داشته باشیم. یه ذره از این فضا بیایم بیرون. آرزو می‌کردم کاش از صبح تا آخر شب ازمون بیگاری بکشن ولی توی این اتاق نباشیم. بعضی‌وقت‌ها انقدر بهمون فشار میومد و نفس کشیدن برامون سخت می‌شد که برای من دو سه بار پیش اومد که تا بغل در رفتم که برم بکوبم به در که بیاید من رو بزنید با باتوم من رو بزنید که شاید با زدن یه ذره خالی بشم.


فقط می‌خواستم حداقل چند ساعتی این دردی که بدتر از درد جسمی هست رو نچشم. می‌خواستم یادم بیاد که زنده‌ام. توی کل بیست و چهار ساعت که برای ما هزار ساعت می‌شد فقط محصول سرشماری بود که میومد، نهایت چند ثانیه‌ای رو صرف شمردن ما می‌کرد، می‌دید که همه زنده‌اند. بعد صدای بسته شدن در. دور شدن قدم‌ها و بعد هیچ. من از هدایت چند کلمه‌ای عربی یاد گرفته بودم و قبل اینکه مسئول بیاد هول وهول و تند تند دوباره جمله‌ها رو با خودم تکرار می‌کردم که سریع بتونم بهش بگم که ما مثلا چهل و یک روزه اینجاییم و خیلی از آخرین وعده‌شون گذشته و چیکار باید بکنیم. بتونم به یه شکلی بهشون بفهمونم که‌ ما هم مثل خودشون آدمیم و شاید یه جرقه‌ای بزنه تو وجودش، یه کاری بکنه و تمام جوابی که دریافت می‌کردیم یه لا اعلم غضبناک مسئول بود.


خیلی ناامید شده بودیم. برای هزارمین بار ناامید شده بودیم. شب چهل و یکم توی اوج نگرانی و بی‌قراری از اینکه هیچ تغییری توی وضعیتمون ایجاد نشده و اجازه نمیدن که با رییس صحبت کنیم. هدایت و فردین گفتن که بیاید اعتصاب غذا کنیم. این تصمیم به خودی خودش خیلی وحشتناک بود. ما انقدر لاغر شده بودیم و سو تغذیه شدید داشتیم که این تصمیم می‌تونست جون‌مون رو بگیره. غذامون نون خشک و پودر نخود آب و رب گوجه فرنگی بود. این همه‌ی چیزی بود که خورده بودیم. حالا می‌خواستیم دست بکشیم که شاید یه چیز دیگه رو به دست بیاریم. روز چهل و دوم اومد و این تصمیم هنوز خیلی سخت بود و اتفاق نظر نداشتیم. روز چهل و سوم بهمن حالش بد شد. شروع کرد به لرزیدن .کل بدنش شروع کرده بود به لرزش‌های شدید. از دهنش کف میومد. داشت تشنج می‌کرد. همه‌مون رفتیم که بتونیم کمکش کنیم.


بچه‌ها دهنش رو گرفته بودند که زبونش رو قطع نکنه. اون روز وقتی حال بهمن دیدیم رو بدون هیچ ترس و واهمه‌ای از هر چیزی که تا حالا صدامون رو خفه کرده بود، فریاد کشیدم و کوبیدیم به در. بعد از چهل و سه روز خفگی، هدایت داشت به در می‌کوبید و داد می‌کشید که به فریادمون برسید. ما داریم اینجا تلف می‌شیم. چندتایی نگهبان اومدن و بهشون گفتیم که بهمن تشنج کرده. نگهبانان اومدن بهمن رو دیدن. گفتن بذاریدش پشت در بیرون سلول. بدن بهمن سفت شده بود. انگار که هیچ جوری توی بدنش نمونده باشه که یه چیزی از بدنش رفته باشه. ما سه چهار نفری بهمن رو گذاشتیم پشت در و در دوباره روی ما بسته شد. ما تو مونده بودیم و دوستمون که حالش خراب بود و داده بودیمش دست آدم‌هایی که به جونمون تشنه بودن. دنیا روی سرمون آوار شده بود اون لحظات.


اینجا بود که همه شروع کردن به گریه کردن. بلند بلند های‌های کردن و گریه کردن. من نگاهشون می‌کردم و به خودم میگفتم که چقدر خوشبختن دوست‌هام که می‌تونن اینطوری گریه کنن و فشار روی سینه‌شون رو خالی کنن. چون من هرکاری می‌کردم بغضی که توی گلوم بود شکسته نمی‌شد. انقدری بزرگ بود که فکر می‌کردم اگه شروع بشه دیگه تموم نمیشه. دوست‌هام گریه می‌کردن و من واقعا به حالشون غبطه می‌خوردم. اصلا نمیدونم چرا نمی‌تونستم یه قطره اشک بریزم. تمام این روزها ما نه نفر بودیم و حالا شده بودیم هشت نفر. نمی‌دونستیم چه بلایی سر بهمن آوردن. می‌خوام بگم بدبختی ولی بدبختی فقط یک کلمه‌ست. می‌گفتیم شاید بهمن رو ولش کردن یه گوشه تا بمیره. آخه براشون اهمیتی نداشتیم. روحیه همه‌مون واقعا داغون شده بود. بیست دقیقه‌ای بود که صدای گریه‌ها و ضجه‌های بی وقفه‌ی دوستان بالا بود و یهو در سلول باز شد.


به هر منظوری اومده بودن واقعا دیگه اهمیتی نداشت. حتی اگر می‌خواستن به حد مرگ شکنجه‌مون کنن تا بمیریم. در باز شد و بهمن که حالا به هوش اومده بود برگشت تو. از دیدنش خیلی خوشحال شدیم. با صورت خیس ازش استقبال کردیم. پرسیدیم چی شد؟ گفت هیچی یادم نمیاد. فقط از پودری که روی صورتش ریخته بودن چشماش می‌سوخت و بینیش اذیت میشد. بهمن که برگشت پیشمون انگار که با اون حس خالی شدن که با گریه داشتیم قوی‌تر شده بودیم. تصمیم گرفتیم که اعتصاب غذا کنیم و از فردا موقع غذا بهشون بگیم که ما قرار نیست دیگه چیزی بخوریم. روز چهل و چهارم اعتصاب غذا رو شروع کردیم. از شب قبلش هم چیزی نخورده بودیم. بدنمون واقعا داغون بود.


از این همه روز که بدون آب و غذای درست و نور هوای سالم گذرونده بود. اصلا آب اونجا چرب و بدبو بود و در واقع نباید خورده می‌شد ولی ما مجبور بودیم بخوریم. اون روز صبح طبق معمول حدود ساعت یازده برامون غذا و آب آوردن بهشون گفتیم که نمی‌خوایم. پرسیدن چرا؟ گفتیم اعتصاب غذا کردیم. گفتن عواقبش پای خودتون. ما هم گفتیم که نهایتش مرگه دیگه. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. اگر مرگ باشه خب خیلی بهتر از اینه که روز به روز دوست‌هامون جلوی چشم خودمون بمیرن. دیروز حال بهمن بد، شد فردا منم، پس فردا یکی دیگه. قطعا اینجوری پیش بره هیچ‌کدوممون دووم نمیاریم. هر عواقبی داره به پای خودمون. محکم در رو کوبیدن و رفتن.


تصمیم خیلی سختی بود. دور همدیگه جمع شدیم و خیلی استرس داشتیم که چه اتفاقی قراره برامون بیفته. عواقبی که این‌ها میگن چیه؟ شکنجه میدن یا می‌خوان خلاصمون کنن؟ ولی واقعا برای هر چیزی خودمون رو آماده کرده بودیم. شب قبلش تصمیم گرفته بودیم که هر اتفاقی افتاد ما روی حرف خودمون هستیم و اعتصاب غذا رو نمی‌شکنیم تا بتونیم با رییس صحبت کنیم. اولین روز اعتصاب غذامون تا حدود عصر ادامه داشت تا اینکه من رو صدا کردن و از سلول رفتن بیرون. به چشم بند زدن به روال قبل بدون اینکه بدونم چی در انتظارمه. واقعا هم ترسیده بودم. شاید هیچ وقت این همه یه جا ترس رو تجربه نکرده بودم. چند تا پله رفتم بالا و مسیر شبیه رفتن به اتاق رییس بود. درست بود. مستقیم، سمت راست، چپ، دوباره راست. چندتا پله بالا و دوباره چپ فهمیدم که احتمال خیلی زیاد پشت در اتاق رییس هستیم.


رفتم داخل اتاق رییس. چشم‌بندم رو برداشتم. ما هیچوقت چهره‌ی کسی رو اونجا نمی‌دیدیم چون همه از این کلاه‌های بلند که توی فیلم دزدها میزنن روی سرشون داشتن. فقط لب و دهنشون بیرون بود و ریششون از پایین پیدا بود. توی اتاق هم سه نفر با نقاب بودن. بدون هیچ حرف اضافه‌ای یه گوشی دادن دستم. با گوگل ترنسلیت قرار بود که منظور هم رو بفهمیم. ازم پرسید که دلیل اعصابتون چیه؟ دوست داری که ما مثل بقیه زندانی‌هایی که اینجا داریم و هر روز شکنجه‌شون میدیم، ناخن‌هاشون رو می‌کشیم و شلاقشون می‌زنیم، با شما هم همچین برخوردی کنیم؟ در جوابشون توی قسمت سفید گوگل ترنسلیت باید همه‌ی اون چیزهایی که بهمون گذشته رو توی چند خط می‌نوشتم. اصلا می‌شد این کار رو کرد؟ نوشتم بیست روز پیش بهمون قول داده بودین که شیش روز تا هشت روز دیگه آزادیم.


هشت روز شد، بیست روزه داریم از فشار روحی و جسمی تلف میشیم. از بی‌خبری و بدبختی. اون نفری که پیام من رو تو گوشیش می‌دید با صدای بلند و عربی برای رییس که یه مرد ریش سفید نسبتا مسنی بود می‌خوند. رییس هیچوقت صحبت چندانی نمی‌کرد و درست عین رییس‌های توی فیلم‌ها با اشاره دست و سر منظورش رو به سرباز می‌رسوند. همین که سرباز برای رییس خوند که من چی نوشتم توی گوگل ترنسلیت و از وضعیت روحی و جسمی و داغون گفتم، رییس یهو عصبی شد و گفت که به درک که حال روحی و جسمی‌تون خرابه. به درک دارین شکنجه روحی می‌بینین. برادران ما هم توی زندان اسد دارن شکنجه روحی و جسمی می‌بینن. فرمانده‌های ما هم دارن توی زندان اسد شکنجه روحی می‌بینن.


من که حالا خیلی ترسیده بودم و هم انگار که چاره‌ای نداشتم جز این که حرف دلم رو بزنم گفتم که: «این چه ربطی به ما داره آخه؟ ما آدمای عادی هستیم. نه سیاسی هستیم و نه جاسوس. ما فقط چند تا مهاجر بیچاره‌ایم. چندتا پناه‌جو که به خیال خودمون می‌خواستیم از ترکیه بریم ایتالیا.» من اون لحظه داشتم فکر می‌کردم که از اونجایی که رییس می‌گفت برادرهای ما دست اسد اسیر هستن فهمیدم حدس هدایت در مورد پرچمشون درست بوده. پلیس مرزی ترکیه ما رو به قسمتی از سوریه دیپورت کرده که دست جیش الحره. جیش الحر یکی از گروه‌هاییه که داره توی سوریه می‌جنگه. طرفین جنگ تو این سوریه یکی دوتا نیستن. نیروهای دولتی سوریه، داعش، جیش الاسلام، جبهه‌النصره، نیروهای دموکراتیک سوریه، هیئت تحریر شام ایران، روسیه و کلی گروه کشور دیگه که یا مستقیم درگیر شدن تو این سال‌ها، یا از یک سمت این جنگ حمایت کردن.


یه بخشی از قسمت هم مرز با ترکیه هم دست ارتش آزاد یا همون جیش الحره. ارتش آزاد رو سال 2011 چند نفر از افسران ارتش که از ارتش سوریه جدا شده بودند تشکیل دادند. دولت ترکیه هم بارها بهشون کمک کرده و ارتباط خوبی باهاشون داره. میشه گفت که زیر سیطره‌ی ترکیه‌س. کمک مالی بهشون می‌کنه و تا جایی که می‌دونه واحد پولشون هم لیر ترکیه است و خطوط موبایلشون سیم‌کارت‌های ترکیه‌ایه. شاید به خاطر همین بود که ما رو مستقیم تحویل اون‌ها دادن و حالا ما باید درد سرش رو می‌کشیدیم. بعضی وقت‌ها با دوست‌هامون فکر می‌کردیم که قانونی اومده بودیم ترکیه. اداره‌ی ژاندارمری که ازمون اثر انگشت داشت، با یه چک ساده از اثر انگشتی که توی فرودگاه استانبول از ما گرفته بود می‌تونست بفهمه که ما ایرانی هستیم و سوری نیستیم.


پس چرا ما رو دیپورت کرده بودن؟ چرا بشار سوری که واقعا سوری بود و ماه‌ها توی کمبود نگهش داشته بودن رو دیپورت نکرده بودن ولی ما رو دیپورت کرده بودن؟ اون لحظه با خواهش و التماس از رییس خواستم که بتونم به خانواده از وضعیتم خبر بدم. با برادرم صحبت کنم. بگم که کجام. بگم که ترکیه ما رو دیپورت کرده سوریه و چقدر وضعمون بده و اینکه با ترکیه و کارهای برگشتنم رو دنبال کنه. بهم گفتن که نیازی نیست. نیازی نیست که این کارها رو بکنی. باید از طریق ایران یه اقدام بشه و بعد با برادرهای ما مبادله بشین. این جمله رو که شنیدم سرم گیج رفت. فکری که چهل روز پیش یهو تو ذهنم اومده بود و یواش به هدایت گفته بودم و هدایت با خوشبینی و شاید با ترس از اینکه حتی بخواد بهش فکر کنه ردش کرده بود، حالا دقیقا درست از آب در اومده‌بود.


ما اینجا مهاجر دیپورت شده به سوریه نبودیم. ما اینجا اسیر بودیم. پرسیدم: «مبادله‌ی اسیر به اسیر چرا؟ ما که نظامی و جاسوس نیستیم.» جواب داد: «نظامی و جاسوس نیستین ولی ایرانی که هستین.» با تمام وجودم درک می‌کردم حسی که داشت رو. طرز نگاهی که همیشه به ما داشتن از پشت نقاب مشخص بود. انگار که آرزوشونه ما رو بکشن و اینکه تا اون لحظه این کار رو نکردن به خاطر اینه که یه نقشه‌ی دیگه دارن. از یه طرهفم با خودم می‌گفتم شاید فقط دارن من رو می‌ترسونن تا اعتصابمون رو بشکنیم و به حرفشون گوش کنیم. یه جورهایی باور نکردم و شاید دوست نداشتم باور کنم تا اینکه به یکی از اون‌هایی که پشت میز نشسته بودن نگاه کردم و با یه خواهش و التماس شدیدی گفتم: «فی سبیل الله واحد دقیق تکلم اهل.» یعنی می‌خواستم بگم که در راه خدا اجازه بده من یه دیقه تماسی به خانوادم داشته باشم. با اشاره بهم گفت که برم پیشش.


رفتم. گوشیش رو درآورد و یه عکس بهم نشون داد. عکس رو که دیدم زانوهام سست شد. سرم شروع کرد به گیج رفتن. یه لحظه دنیا دور سرم چرخید. باورم نمی‌شد چی دیدم. توی عکس دیدم خانواده‌های ما هستن که هر کدوم از مادرهامون عکس یکی از ماها رو گرفته و با قیافه‌ی غمگین انتظار بچه‌ش رو می‌کشه. اونجا بود که فهمیدم بله، خانواده‌ها در جریانن و می‌دونن که ما سوریه هستیم و این داستان اسیر به اسیر مبادله واقعیت داره. امید به اینکه سوتفاهم برطرف بشه و ما رو بی سر و صدا برگردونن ترکیه، حالا شده بود یک کابوس بزرگ. دنیا توی سرم به آخر رسیده بود. منی که چهل و چهار روز تلاش کرده بودم گریه کنم تا کمی سبک بشم و هر چی به سینه‌م کوبیده بودم تا بلکه یه قطره اشک بیاد بیرون و بعدش از فشار این بغض خلاص بشم و هر کاری کرده بودم نشده بود، الان یهو مثل کسی که تمام آرزوهاش توی یه لحظه به باد رفته و همه‌ی دلتنگی‌های عالم و آدم توی قلبش قلمبه شده گریه می‌کردم.


اشک می‌ریختم. دیگه هیچی نمیتونست جلوی سیلی که راه افتاده بود رو بگیره. چند قدم رفتم عقب و نشستم روی صندلی و چشم‌هام از شدت اشک نمی‌دید که چی به چیه. ریش سفید میون این های‌های گریه کردن من یه چند خطی روی کاغذ نوشت. نگهبان اومد پی من و منی که حالا داشتم بی‌وقفه گریه می‌کردم رو بدون چشم‌بند می‌خواست برگردونه به سلول. از راهروها رد کرد توی راه می‌دیدم که چقدر زندان بزرگیه و چقدر سلول داره. اما اون لحظه گریه اون هم بریده بود. بلند بلند و بی وقفه. اون نگهبانی که همیشه با یه صدای بلند و مهیب فریاد می‌کشید لاصوت، با شنیدن صدای گریه‌های منم مثل همیشه نعره کشید و می‌خواست که خفه بشم. من اما واقعا توان اینکه ساکت باشم نداشتم. اصلا هیچ توجهی بهش نکردم و با همون حال رفتم داخل سلول. وقتی رفتم داخل دیدم انگار بچه‌ها از دور صدای گریه‌ی من رو شنیدن و حالا اون‌ها هم داشتن گریه می‌کردن.


با خودشون فکر کرده بودن که ماجرا هر چی هست انقدر بده که من رو اینطور به زانو آورده. توی مسیری که داشتمبوه سلول می‌رفتم با خودم فکر می‌کردم چطور آخه این موضوع رو به بقیه بگم؟ چطور بگم که ممکنه هزار سال ما رو اینجا نگهدارن؟ با خودم تصمیم گرفتم بحث اسیر به اسیر رو اصلا پیش بچه‌ها مطرح نکنم. اگر بهشون بگم همین جوری که من ناراحت شدم قطعا اون‌ها هم خیلی ناراحت می‌شن و یه انرژی منفی دارن بهشون میدم و همین انرژی منفی به خودم برمی‌گرده و همه‌مون اینجا تلف می‌شیم و از غصه و ناراحتی قطعا ممکنه یه اتفاقاتی بیفته و خیلی بد تموم میشه برامون. پس وقتی رفتم داخل اصلا اسمی از اسیر به اسیر و مبادله و این چیزها نمی‌زنم. هدایت گفت که بذارین گریه کنه و خالی بشه.


بعد از چند دقیقه پرسیدن: «چی شده؟» گفتم: «چیزی نشده. عکس خانواده‌هامون رو نشون دادن منم دلم پر بود زدم زیر گریه. خداروشکر خانواده‌هامون از ما خبر دارن و می‌دونن سوریه هستیم. این‌ها به من گفتن نگران نباشین. خانواده‌هاشون پیگیر کارتون هستند که آزاد بشین. اعصابتون رو بشکنید و صبر کنید یکم.» گفتن خب خدا رو شکر بعد که آروم شدیمو هرکدوممون یه وری آروم گرفته بودیم. به هدایت گفتم که اگر ایشالله عمری باقی بود و رفتیم بیرون زنده موندیم که قطعا زودتر میریم بیرون، یه چیزی هست یادم بنداز بهت بگم. گفت باشه ولی اگه خبر بدیه نگو. گفتم نه خبر بدی نیست ولی رفتیم بیرون یادم میاد که برات تعریف کنم.


روز چهل و چهارم تمام. روز چهل و پنجم تمام. چهل و ششم تمام. خط‌ها شون رو روی دیوار خط می‌کشیدم. این‌ها هم فقط چند تا خط روی دیوار نبودن. موقعی که از خواب بیدار می‌شدیم و تلفن‌ها شروع به زنگ خوردن می‌کردن ته مونده‌ای از امید دوباره توی دلمون روشن می‌شد. مثل همیشه می‌گفتیم حتما این زنگ تلفن برای ماست. بعضی وقت‌ها یه صدای موتور از بیرون زندان میومد. صداش رو از نورگیر روی سقف می‌شد شنید. با شنیدن صدای موتور حال من دگرگون می‌شد. این که بیرون هنوز زندگی در جریانه. دنیا فقط این چهاردیواری که ما توش هستیم نیست. بیرون از این چهاردیواری مردم سوار موتور میشن. تصمیم می‌گیرند از یه جایی برن یه جای دیگه. میرن روی موتور. روشنش می‌کنن. گاز می‌دن. ترمز می‌کنن و باد میره لای موهاشون و پوست و صورتشون رو لمس می‌کنه. میرن و می‌رسن.


ما دو کیلومتری خط مقدم جبهه النصره و داعش بودیم. یعنی اونجا میدون جنگ بود و این یعنی خیلی کم می‌شد که صداها صدای گربه یا موتور باشه. بیشتر و بیشتر توپ و تانک و خمپاره بود. امید اما شاید همین صدای موتور بود. صدای گربه یا صدای زنگ تلفنی که هر بار آرزو می‌کردیم برای ما باشه. با بچه‌ها می‌گفتیم اگه داعش بیاد و این زندان رو بگیره چی؟ حالا این‌ها مبادله سرشون میشه. اون داعشی‌ها صاف ما رو می‌کشن.


چهل و شیش و چهل و هفت و چهل و هشت و چهل و نه. قبلا فکر می‌کردیم که یک هفته فاجعه‌ست. بیست و یک روز مرگ مسلمه و حالا انقد طول کشیده بود. شب چهل و نهم بعد از خاموشی دور هم جمع شده بودیم و داشتیم صحبت می‌کردیم. اول من یه پادکست رو که شنیده بودم برای بچه‌ها تعریف کردم. بعدش افشار شروع کرد به تعریف کردن یک فیلم سینمایی. وسط‌های فیلم تعریف کردنش. اونجایی که قهرمان فیلم می‌رفت که انتقام همه‌ی شخصیت‌های مظلوم رو بگیره، یهو صدای در اومد.


یکی از درها رو باز کردن. در دوم رو باز کردن و اومدن رسیدن به در اتاق ما. اون محفظه کوچک رو باز نکردن اومدن در اصلی رو باز کردن و به من گفتن پاشو. دیگه شب بود و بعد از خاموشی. خیلی تعجب کردم که چرا این موقع شب.؟ نه صدایی از ما بیرون رفته نه حرکت خاصی کردیم. افشار که خیلی آروم داشت تعریف می‌کرد. این واقعا خود فاجعه بود. همه‌مون خیلی ترسیده بودیم. برخلاف همه‌ی دفعات، این دفعه چشم‌بند به چشم نزد و نگهبان دستم رو گرفت و در رو بست و قفل کرد و رفتیم بیرون اتاق. همینجوری که دست من رو گرفته بود دید که واقعا ترسیده‌م و دارم از ترس می‌لرزم. به عربی گفت که خیره انشالله. دلم روشن شد که شاید خبر خوبی باشه. قوت غالب‌مون لااعلم و لاصوت بود.


تا به حال همچین حرفی رو به ما نزده بودن و هیچ نگهبانی نیومده بود با این لحن با ما صحبت کنه. من رو بردن به اتاق رییس. شیفت شب که توی همون طبقه بود. وارد یه اتاقی شدم. گفت بشین یه گوشی داد دستم و گفت که: «انشالله شما آزادید.» گفتم: «کی؟» گفت: «نمی‌دونم.» با گوگل ترنسلیت داشتیم با همدیگه صحبت می‌کردیم. گفتم یعنی بیشتر از ده روز طول میکشه؟ گفت نه فکر نکنم. احتمالا کمتر از ده روز دیگه شما آزادین. فردا هم برای شما لباس می‌خریم و بهتون میگیم که بپوشین و شما رو به پارک می‌بریم. نمی‌دونستم به عربی چی نوشته که شده پارک ولی اینجوری تو گوگل ترنسلیت نوشته بود. بعدش هم در کمال تعجب یکم میوه و شیرینی بهم داد و گفت این‌ها رو ببر داخل اتاق و به دوست‌هات بده. برخلاف دفعه قبل که گریه تمام صورت من رو پوشونده بود و کم مونده بود جون بدم از غم، این بار با خوشحالی برگشتم به اتاق.


دوست‌هام نگران بودن که باز قراره چه اتفاقی بیفته اما همین که در رو باز کردم و من و میوه و شیرینی به دست دیدن و اینکه دیدن دارم لبخندی میزنم و خوشحالم، همه‌شون چهره هاشون خوشحال و خندون شد. رفتم و با خوشحالی براشون تعریف کردم که این رییس شیفت شب گفت که انشالله آزادیم. قراره فردا برامون لباس بیارن و آزاد بشیم. موقعی که ما رو گرفته بودن تابستون بود. اوایل شهریور ماه 1400 و هوا تا حدودی گرم بود. ولی خب الان پنجاه روز بود که اونجا بودیم و رسیده بودیم آخرای مهر و شرایط اقلیمی اون منطقه‌ای که ما توش بودیم شمال سوریه یکم سرد بود. ما هم با همون لباس‌های تابستونی که همراهمون بود اومده بودیم زندان.


اون‌ها هم تو این مدت هیچ لباسی به ما نداده بودن. فقط یه دونه پتو که روش دراز بکشیم. دوست‌هام که این و شنیدن خیلی خوشحال شدن و گفتن انشالله دیگه این دفعه آزادیم و امیدواریم مثل قبل نشه که قول دادن به قولشون وفا نکردن. انشالله که دیگه فردا آزادیم. اون شب از خوشحالی خوابمون نمیبرد. تا نزدیکی‌های صبح بیدار بودیم و از این که وقتی آزاد شدیم کجا می‌خوایم بریم؟


فردا صبح حدود ساعت یازده صبح حدودا تایمی که غذا رو میاوردن اومدن سریع به پامون کردن و گفتن باید برید سریع موهاتون رو کوتاه کنید و اصلاح کنید. ما توی اون پنجاه روز هیچ دستی به سر و رومون نکشیده بودیم. شبیه بی‌خانمان‌های کوچه و خیابون شده بودیم. قیافه برامون نمونده بود. سریع ما رو بردن. هر نفر چهار پنج دقیقه طول می‌کشید که موهامون رو کوتاه کنن و برگردیم به اتاق. می‌گفتن هر نفر بیشتر از دو سه دقیقه طول نکشه. برید توی توالت سریع حموم کنید و بیاید بیرون.


برای هر کدوممون لباس خریده بودن. لباس‌ها رو پوشیدم و خیلی با عجله هر نه نفرمون رو سوار ون کردن. این دفعه چشم‌هامون رو نبستن و بدون چشم‌بند سوار ون شدیم. ماشین بعد از چند دقیقه حرکت‌کرد. این بود قسمت سوم داستان بودن یا هیچ. اگر این اپیزود رو شب انتشار می‌شنوین، چهار روز دیگه اپیزود جدید و قسمت آخر منتشر میشه. من اول این قسمت گفتم که می‌خوام یک نکته‌ای رو در مورد روند تولید این داستان بگم تو این تایم که با مبین گذروندم تا این داستان نوشته بشه. این نکته برای من خیلی جالب بود. اون هم این که مبین خیلی روی ساندافکت تاکید داره. روی اون لاصوتی که شنیده بوده. اون لا اعلمی که همیشه میشنیده. صدای درها، صدای موتور، صدای توپ تفنگ و همه چیز.


و چیزی که مشخصه اینه که چقدر اثر این‌ها توی ذهن مبین بزرگ و زیاده و چیزی که ما نمی‌تونیم نشون بدیم اینه که چقدر این‌ها تکرار شونده‌ان. اینکه هر روز فقط همین‌ها رو بشنوید. هر روز با صدای تفنگ بیدار بشی تا یه صدای کوچیکی اومد یکی فریاد بزنه لا صوت. صدای در. صدای در خیلی خیلی میتونه عذاب دهنده باشه. مخصوصا این که در فلزی باشه و هر بار که باز میشه ممکنه یه خبر بد رو بده و این تکرار و تکرار و تکرار میتونه یک عذاب بزرگ باشه.


چیزی که حمایلی قادر نبودم که نشون بدن توی این داستان و فکر می‌کنم که تو این چند اپیزودی که ما پر می‌کنیم هم تمام اون عذابی که مبین و دوستانش کشیدن و اون تکرار رو نمیشه نشون داد و اینکه خیلی از مبین ممنونم به خاطر اینکه با این وجود باز تمام سعیش رو می‌کنه که داستان تمام و کمال منتقل بشه. مرسی از شما که این اپیزود رو شنیدین. ممنونم از نکیسا برای ادیت این ایپزود، نازنین برای نگارش و بچه‌های ارسی برای انتخاب موسیقی. براتون بهترین‌ها رو آرزو می‌کنم و خدانگهدار شما.



بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

پhttps://castbox.fm/episode/اپیزود-سی-و-یکم---بودن-یا-هیچ-قسمت-سوم-id1493166-id468414382?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D8%B3%DB%8C%20%D9%88%20%DB%8C%DA%A9%D9%85%20-%20%D8%A8%D9%88%D8%AF%D9%86%20%DB%8C%D8%A7%20%D9%87%DB%8C%DA%86%20%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%D8%B3%D9%88%D9%85-CastBox_FM