اپیزود سی و هفتم - گرگ سپید در مسکو (دوم)

سلام من مرسن هستم و این سی و هفتمین اپیزود پادکست آنه. پادکست آن پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدم‌ها رو تعریف می‌کنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.

این دومین قسمت داستان گرگ سپید در مسکوئه. اگر قسمت اول رو نشنیدید لطفا یه اپیزود برگردید عقب و از اپیزود سی و ششم شروع کنید.

https://vrgl.ir/yYHaD


لازم به ذکره که این اپیزود برای بچه‌ها مناسب نیست و اگه خودتونم توی شرایط خوبی به سر نمی‌برید، لطفا شنیدنش رو به یه زمان دیگه‌ای موکول کنید چون ممکنه محتواش برای همه مناسب نباشه.




خب بریم سراغ داستان. من می‌تونستم علی باشم تو میتونستی علی باشی.

بابای من اخلاق خاص خودش رو داشت. می‌خواست همه جا عدالت رو خودش به تنهایی و به سبک خودش برقرار کنه.

یه بار توی ایست بازرسی که توی دهه‌ی شصت هم زیاد بود یه نوار کاست ازش گرفتن که روش موزیک ضبط شده بود و اون موقع هم ممنوع بود.

ماموره وقتی داشت نوار رو می‌برد، بابام صداش کرد و گفت که بدش به من اون نوار رو، ازش گرفت انداختش زمین و پاشو کوبید روش و شکستش. بعدشم به ماموره گفت که حالا که قرار نیست دست من باشه، اصلا بهتره که نباشه.

اون زمان، همون دهه‌ی شصت عصرهای جمعه همه چیز دلگیرتر بود. تفریح‌های زیادی نبود. حتی پارک‌ها رو ساعت نه شب می‌بستن.

تلویزیون هم تا ساعت یازده دوازده شب برنامه داشت و بعدش برفک می‌شد و دیگه هیچی نشون نمیداد.

بابام خیلی اهل سینما بود و بعضی وقتا عصرهای جمعه ما رو می‌برد سینما. اون زمان با این که اوایل انقلاب هم بود گاهی اوقات سینماها فیلم‌های خارجی هم میاوردن.

من عاشق فیلم‌های وسترن بودم، مخصوصا فیلم با گرگ‌ها می‌رقصد. آقا نه تنها همیشه عدالت رو به سبک خودش اجرا می‌کرد بلکه همیشه علاقه داشت عدالت رو به تنهایی هم اجرا کنه.

یه بار رفته بودیم سینما که فیلم گل‌های داوودی رو ببینیم. ما نشسته بودیم یه سکانسی داشت پخش می‌شد که داشتن طبق‌کشی می‌کردن برای عروسی. خیلی سکانس شادی هم بود.

یهو دیدم از پشت سر صدای داد و بیداد میاد. اینقدر همه چیز به هم ریخت که فیلم رو نگه داشتن و چراغ‌ها روشن شد.

من نگاه کردم به ردیف عقب دیدم دعواست و بابای منم وسطه، داره با چهار تا جوون دعوا می‌کنه.

انگار یکیشون با پاش می‌زده به صندلی بابام و آخرشم پاشو گذاشته پشت گردنی صندلیش که دیگه بابا بلند شده و بدون تذکر قبلی اونا رو به سزای اعمالشون رسونده.

ما رو از سالن سینما بیرون کردن و نتونستم آخر فیلم گل‌های داوودی رو ببینم. همیشه وقتی از سینما برمی‌گشتیم می‌رفتیم یه رستورانی که غذاش رو خیلی دوست داشتیم، شام می‌خوردیم. خیلیم جای شیک و تر و تمیز و قشنگی بود.

من همیشه عاشق ماکارونی بودم. توی دنیای بچگیم تصور می‌کردم که ماکارونی قبل از اینکه به زمین بیاد یه زنی بوده و من توی یه دنیای دیگه عاشقش بودم و موهای اون قرمز بوده و با چنگال شونه‌شون می‌کرده و اونم عاشق من بوده.

حالا توی این دنیا دوباره داره اینطوری برای من دلبری می‌کنه و منم عاشقشم. خلاصه یکی از چیزایی که همیشه بهش پناه می‌بردم ماکارونی بود.

اون شب با خودم گفتم که توی سینما که اون طوری شد ولی حداقل اینجا یه ماکارونی می‌خورم و حالم خوب میشه اما توی رستوران خیلی از غذاهاشون تموم شده بود.

ماکارونی هم تموم شده بود و دیگه هیچی نمی‌تونست حالم رو خوب کنه. بابام اونجا هم باز با گارسون بحثش شد که شما که هیچ غذایی ندارین برای چی اصلا در رو باز گذاشتین.

دست از پا درازتر برگشتیم خونه و منم حس می‌کردم که شکست عشقی خوردم. بابا و مامان هم مرتب دعوا می‌کردن.

یادمه یکی از همون شبایی که دعواشون شده بود و پدرم داشت فحش می‌داد و مادرم داشت کتک می‌خورد یا جیغ میزد، من توی اتاقم بودم و می‌ترسیدم برم بیرون.

خواهرم همین‌طور، رو طبقه‌ی بالای تخت خوابیده بود. بهم می‌گفت که بخواب، برو زیر پتو هیچی نیست. من طبقه‌ی پایین تخت خوابیده بودم. یه لحظه وقتی ناخودآگاه رفتم زیر تخت رو نگاه کردم، دیدم یه نفر زیر تخته.

ازش نترسیدم، دیدم یه مرد سرخپوست قوی هیکل زیر تخته و چشمای خیلی مهربونی داره و انگار به من پناه آورده. انگشتش رو گذاشت روی لبش و گفت هیس. منم بهش لبخند زدم و رفتم خوابیدم.

فردا صبح که از خواب بیدار شدم اولین کاری که کردم این بود که دوباره زیر تخت رو نگاه کردم و دیدم هیچکی نیست و فهمیدم که همه‌ش خیال بوده اما چند روز بعد وقتی دوباره بازم صدای داد و بیداد و قهر کردن‌های بابا و مامانم میومد و اون موقع بابام دیر میومد خونه و مشکل داشتن، وقتی توی اتاق تنها نشسته بودم باز دیدم سرخپوست هم کنارم نشسته.

این دفعه بهش گفتم گرسنته؟ با سر جواب داد آره. منم یواشکی رفتم از توی یخچال یکم غذای سرد بود آوردم با هم خوردیم.

کم‌کم بیشتر میومد پیشم. نقاشیام رو نگاه می‌کرد، با هم کتلت می‌خوردیم، صبح‌ها می‌نشست روبروم و منم باهاش حرف می‌زدم و اون گوش می‌داد.

خودش یه کلمه هم حرف نمیزد فقط با چشماش از من حمایت می‌کرد. با من میومد مدرسه و وقتی توی مدرسه تنها می‌موندم میومد مینشست کنارم.

توی خونه من رو روی دوشش می‌ذاشت و می‌چرخوند. با هم دیگه خیلی خیلی دوست شدیم، روزهای زیادی رو کنار همدیگه گذروندیم اما یه چیزی رو اما خیلی خوب یادمه، وقتی بابام بود، سرخپوست پیداش نمیشد.

همیشه خیلی دلم می‌خواست بدونم چرا بابا و مامانم دعوا می‌کنن. هیچ وقتم نمی‌فهمیدم. بابام همون قدر که روحیه‌ی خشنی داشت، همون قدر هم حساس بود.

من واقعا بابام رو دوست داشتم. خیلی دوسش داشتم. حتی یادمه یه بار که پاهاش میخچه داشت و رفته بود درشون بیاره، از تصور این که الان داره توی راه میاد خونه و پاش می‌لنگه، گریه‌م گرفته بود.

برام خیلی عزیز بود اما هر بار اوضاع توی خونه متشنج میشد، من بهم می‌ریختم و برمی‌گشتم توی اتاق پیش سرخپوست و شروع می‌کردم به نقاشی کشیدن‌.

این باعث شده بود که نقاشیام با بقیه‌ی هم سن و سال‌هام یه فرقی بکنه. دوستام کلاس نقاشی می‌رفتن و معلم بهشون می‌گفت خونه و طبیعت و گل و میوه بکشن.

ولی توی نقاشی‌های من بابام بود که داشت کتک می‌زد، مامانم بود که داشت کتک می‌خورد و منی بودم که با سرخپوستم بودم و دوست و همراهم بود.

هر وقتم خواهرام و فامیلا نقاشیام رو میدیدن و می‌پرسیدن که این سرخپوسته کیه من فقط بهشون می‌گفتم که یه رازه.

یه روز رفتیم خونه‌ی یکی از عموها مهمونی، من هشت سالم بود و خیلی هم شر و شیطون بودم. زن‌عموم رو هم خیلی دوست داشتم چون تازه اومده بود توی خونواده‌ی ما.

زیاد هم بازی می‌کرد با بچه‌ها و سر به سرشون می‌ذاشت. منم که اون موقع نمی‌فهمیدم حاملگی چیه. اون روز من شروع کرده بودم به گاوبازی.

بهش می‌گفتم که من گاوم و تو هم لباست قرمزه، من عصبانی میشم میام شاخ میزنم بهت و اونم جاخالی میداد.

یه جایی حواسش نبود من انگشتام رو مثل شاخ گذاشتم بالای سرم و دویدم و زدم به شکمش. اونم افتاد، حالش بد شد.

بابام هنوز نیومده بود از سر کار اونجا، خلاصه واسش آب قند آوردن و بردنش تو اتاق و بهش رسیدن تا حالش بهتر شد. وقتیم بابام اومد همه چیز به حالت اول در اومده بود و کسی هم چیزی بهش نگفت.

بابام خیلی حساس بود که وقتی می‌ریم مهمونی، شلوغ نکنیم حتی اجازه نمی‌داد که ما با بچه‌ها بازی کنیم. چه برسه به اینکه همچین اتفاقی هم بیفته.

اون شب گذشت و صبح فرداش من با فریاد بابام بیدار شدم که از اتاقشون میومد. داشت با مامان بحث می‌کرد و هر چند لحظه هم اسم خودم رو میشنیدم بین حرفاشون.

فهمیدم که به گوشش رسیده و داره به مامانم فحش میده میگه که مگه تو مرده بودی که جلوش رو نگرفتی، زنه خونریزی کرده اگه بچه‌ش چیزی بشه از چشم من می‌بینن.

منم داشتم اینا رو میشنیدم و توی رختخوابم می‌لرزیدم و نمی‌دونستم چه اتفاقی در انتظارمه. تکیه داده بودم به دیوار پتو رو تا گلوم کشیده بودم بالا و به در نگاه می‌کردم.

منتظر بودم هر لحظه در باز بشه و بابام بیاد تو، صداش هی دور و نزدیک می‌شد. مامانمم دفاع می‌کرد ازم که حالا بچه‌س دیگه یه کاری کرده.

ده دقیقه‌ای طول کشید تا اینکه بالاخره دستگیره‌ی در به طرز وحشیانه‌ای باز شد، بدون اینکه سوال یا حرفی باشه بابام فقط فحش می‌داد و من گریه می‌کردم.

اومد من رو از پشت گردن گرفت و کشون کشون برد تا توی حال. اون موقع هنوز گازکشی نبود و یه چراغ علاءدین نفتی وسط حال بود که خونه‌مون رو گرم می‌کرد.

من رو کشوند برد سمتش، یکم مقاومت کردم ولی زورم نمی‌رسید. دست راستم رو گرفت و گذاشت روی چراغ علاءدین داغ.

دستم داشت می‌سوخت اما من هیچی نمی‌گفتم. واقعا هیچی نمی‌گفتم چون هم توی شوک بودم هم اینکه نمی‌دونم چرا هیچ وقت وسط این کتک‌خوردن‌ها و آزارها ازش طلب بخشش نمی‌کردم.

فقط نگاش می‌کردم، وقتی من چیزی نمی‌گفتم اون بیشتر فشار می‌داد. مامانم از اونور داشت می‌کشیدش و بابام اون رو هل می‌داد و به کارش ادامه می‌داد‌.

از اون ورم خواهرام بیدار شده بودن و گریه می‌کردن تا اینکه دیگه ولم کرد و افتادم روی زمین. کل این اتفاق شاید سی ثانیه بود ولی پوست و گوشتم سوخت. انگشتای من لاغر بودن. یادمه انگشت وسطیم خیلی بدجور سوخته بود.

از سر جام پا شدم رفتم نشستم توی سالن پذیرایی. مثل آدمای بزرگسال که یه پاشون رو میذارن زیر بدنشون، اون یکی رو خم می‌کنن. دست راستم رو که داشت ازش خون می‌چکید رو گذاشته بودم رو پام و بهش هم نگاه نمی‌کردم.

فقط داشتم از دور به سمت بابام نگاه می‌کردم که گوشه‌ی اتاق نشسته بود و البته به بابامم نگاه نمی‌کردم، به سرخپوستی که پشت سر بابام زل زده بود به من و با اشاره داشت می‌گفت هیچی نگو نگاه می‌کردم.

بعد بابام با عصبانیت از خونه زد بیرون. مامانم هم منو برد بیمارستان. تازه اونجا انگار درد من شروع شد، البته بعدش یه آمپول کزاز بهم زدن که انقدر دردش زیاد بود که درد سوختگی دستم از یادم رفت.

از در اتاق دکتر که اومدم بیرون، دیدم بابام توی اون شلوغی سراسیمه و با یه قیافه‌ی پشیمون بین مردم وایساده و داره به این طرف اون طرف نگاه می‌کنه.

وقتی ما رو دید انگار خیالش راحت شد ولی بازم به محل نذاشت. موقعی که داشتیم میومدیم بیرون به مامانم گفت که تو برو خونه من علی رو می‌برم سرکارم.

سوار ماشین شدیم و از اونجا اول من رو برد برام یه ساندویچ خرید با اینکه خیلی بغض داشتم اما نمی‌خواستم جلوی بابام گریه کنم.

خودمم نگران بچه‌ی زن عموم بودم که توی ماشین بهم گفت دیشب اتفاقی نیفتاده بوده برای بچه و فقط می‌خواسته تنبیهم کنه‌.

رفتیم کارگاهش، من شروع کردم به خوردن ساندویچ. از این که بابام من رو بخشیده حس خیلی بهتری داشتم تا اینکه نفرتی از این داشته باشم که دستم اینطوری شده.

توی کارگاه که بودم هر کسی میومد تو می‌پرسید که عه علی چش شده، بابام جواب می‌داد دستش سوخته. می‌پرسیدن چطور؟ جواب می‌داد خودم سوزوندمش و بعد سرشو تکون می‌داد.

شاید اون روز صد نفر اومدن دم کارگاه و این رو پرسیدن و آقا صد بار همین رو جواب داد. چیزی رو قایم نمی‌کرد.

حتی هنوز هم که نگاه می‌کنم بعد از این همه سال، حس می‌کنم خیلی کاریزماتیکه، مثل هر دیکتاتور دیگه‌ای، مثل استالین.

یه مدت وضعیت خوب بود اما باز خیلی نگذشت از این موضوع که همه چیز دوباره انگار برگشت به حالت سابقش. یعنی دعوای مداوم بابا و مامان.

دیگه ده سالم شده بود که یه روز یادمه از بیرون اومدم خونه و همین که وارد خونه شدم، حس کردم که یه چیزی عادی نیست.

مامانم داشت دم دستشویی قدم می‌زد و رنگ هم به صورتش نبود. انگار بابا رفته بود توی دستشویی در رو قفل کرده بود و باز هم نمی‌کرد.

مامانم پشت در التماس می‌کرد که در رو باز کن، بلایی سر خودت نیاری و این حرفا. بابا اصلا جواب نمی‌داد. سکوت، سکوت، سکوت.

اینجور که مامان می‌گفت انگار یه ساعتی بود که بابا رفته بود داخل. من هنوز بهت زده توی راهرو ایستاده بودم که مامان رفت از توی آشپزخونه قندشکن آورد و کوبید به کنار دستگیره‌ی در.

یه حفره‌ی کوچیک درست کرد، بعد من رفتم جلو قندشکن رو ازش گرفتم و شروع کردم به ضربه زدن به اون قسمت. اندازه‌ی تقریبا پنج سانتی‌متر سوراخ شد.

سرم رو بردم جلو تا داخل رو ببینم و چیزی که دیدم رو تا آخر عمر فراموش نمی‌کنم. چیزی که از اون سوراخ دیده می‌شد بابام بود که دست چپش روی زانوش بود و همینطور خون داشت از مچش میزد بیرون.

من که این صحنه رو دیدم خشکم زد، مامانم منو زد کنار که اونم ببینه. یه نگاه انداخت داخل و شروع کرد به گریه کردن و التماس کردن که تو رو خدا در رو باز کن. منم مامانم رو که دیدم گریه‌ام گرفت و از اونورم دیدم خواهرام دارن گریه می‌کنن و به هم ریختن.

من این صحنه رو که دیدم یهو با مشت کوبیدم به در و داد زدم که تو چی فکر کردی؟ فکر کردی بمیری ما بی‌کس می‌شیم؟ تو بمیری من هستم تو این خونه. من مواظب این خونه هستم.

تو فکر کردی ما یتیم می‌شیم؟ تو مرد نیستی؟ اگه مردی پاشو بیا بیرون. بیا لعنتی بیا بیرون. تو مرد نیستی تو ترسویی. خیلی ترسویی.

مامانم زنگ زده بود به داییام. چند دقیقه بعد رسیدن. داییام به بابام می‌گفتن دوماد. از پشت در گفتن دوماد، دوماد برو اونطرف می‌خوایم در رو بشکنیم.

بابام دیگه کامل بی‌حال شده بود. با چندتا لگد در رو باز کردن و رفتن تو بلندش کردن و بردنش بیمارستان. مامانمم باهاشون رفت.

ما هم بچه‌ها فقط موندیم. یکی رفت تو بغل این یکی زن‌دایی، اون یکی رفت پیش همسایه و من برگشتم توی اتاق زیر پتو. با پتو رفتم زیر تخت جایی که سرخ‌پوستم رو قایم می‌کردم.

من زیاد می‌رفتم زیر تخت می‌موندم. فکر می‌کردم، طرح می‌کشیدم، گاهی عروسک بازی می‌کردم، دنیاهای خیالی می‌ساختم.

اینقدر زیر پتو موندم که شب شد. ترس اون صحنه‌ای که دیده بودم ولم نمی‌کرد. اون زخم روی دستش، خونی که بیرون می‌زد و از صورت بابام که زل زده بود به روبرو.

فقط شب صدای قدم‌هایی رو شنیدم که از دم در اتاقم رد شدن. صدای بابام و داییام که زیر بغلش رو گرفتن و دارن آروم آروم می‌برنش تو اتاقش.

اون لحظه حس می‌کردم که یه مرده رو آوردن توی اون خونه. حس می‌کردم که بابام مرده.

فردا صبحش که از خواب بیدار شدیم، بابام تو اتاقش دراز کشیده بود و حالا خیلی هم عزیز شده بود برای مامانم. صبحونه توی رختخواب و آبمیوه.

خواهرام می‌رفتن توی اتاق ولی من نرفتم اونجا ببینمش. راستش رو بخواید به خاطر فریادهایی که دیروز سرش زده بودم یه کم میترسیدم ازش.

لای در رو با سر کج باز کردم و از اونجا دید داشت به اتاق بابا. از دور من رو دید و گفت علی، بیا پیش من. بیا اینجا پیشم.

رفتم پیشش نشستم و گفت بیا بشین اینجا. انقد دیگه مرد شدی که به من میگی اگه تو نباشی من هستم؟ این رو که شنیدم سرم رو از خجالت انداختم پایین.

گفت آفرین که انقد مرد شدی. خوشم اومد که می‌تونی از خونواده‌ت مراقبت کنی. بعد روش رو کرد سمت مامانم. با ما فارسی صحبت می‌کرد با مادرم گیلکی.

به مادرم گفت که وقتی علی داشت داد می‌زد که تو نباشی من هستم، من دوباره تیغ رو محکم‌تر کشیدم روی دستم. حس کردم بعد از من شما مراقب خودتون هستین.

ولی وقتی گفت تو ترسویی از ترسته که می‌خوای خودتو بکشی و مرد نیستی، اون لحظه زخمم رو با دست محکم گرفتم که خون بیشتری ازم نره و نمیرم. حس کردم باید زنده بمونم، نباید اینطوری بمیرم.

بابام به کسایی که نمی‌دونستن که این اتفاق افتاده می‌گفت که ورقه فلزی توی کارگاه افتاده روی دستم.

وقتی عمو حاجی یکی از عموهام اومده بود عیادت و بابام همین رو بهش گفت، موقع رفتن من رو کشید کنار آروم گفت که علی، بابات خودش این کار رو کرده؟ به من بگو.

منم جواب دادم نمیدونم، توی کارگاه انگار اینطوری شده. اونم گفت که آها… زخمش عمیقه، نمی‌دونم والا جالبه.

عموی من که صداش می‌کردیم عموحاجی، نصف بدنش دچار معلولیت جسمی بود. دست و پای راستش به سختی تکون می‌خوردن.

میتونست راه بره ولی پاش رو روی زمین می‌کشید. از قدیم به این عموم می‌گفتند حاجی چون انگار کسایی که توی عید قربان به دنیا میومدن رو حاجی صدا می‌کردن، همینجوری بدون حج رفتن.

عمو حاجی وقتی نوجوون بوده با بابام می‌رفتن سر کار ساختمون. اخلاق بدی هم داشته. خیلی پسر شری بوده، خیلی بقیه رو زیاد اذیت می‌کرده.

به هیچ صراط مستقیم نبوده، بزن بهادر بوده و البته حیوان‌آزار… یه روز بابام اول صبح جمعه بیدارش می‌کنه که امروز کارگر کم داریم پاشو بیا نمون توی خونه، نمون تو خونه شهر به پا کنی پاشو بیا.

میرن سر ساختمون و مشغول کار میشن. ساختمونه بیرون شهر بوده و کنارشم پر مرداب. هر کسی مال اطراف شهر ما باشه، مال این منطقه باشه می‌دونه که هر جا که یه کم آب جمع بشه خیلی نمی‌گذره که کلی جک و جونور توش پیدا میشه‌.

عمو حاجی هم یکم کار می‌کنه و باز ول میکنه میره پایین ساختمون، دم یکی از این مرداب‌ها. قورباغه‌ها رو میگرفته، دست و پاهاشون رو می‌بردیده می‌کشتتشون.

بابا تعریف می‌کنه که اون روز من بهش گفتم نکن این کار رو، اینا گناه دارن. جواب داده که به تو چه ربطی داره، چی کاره‌ای تو اصلا و حرف گوش نمی‌کرده.

خلاصه داشتن بالا کار می‌کردن که یه تیرآهن از دست همه ول میشه، میفته زمین، می‌‌خوره اینور، می‌خوره اونور، میره تا پایین و دقیقا میفته روی عموحاجی.

حاجی خیلی بد آسیب می‌بینه اونروز. به هربدبختی‌ای بوده تیرآهن رو از روش بلند می‌کنن و می‌رسوننش بیمارستان. ماه‌های بعد رو توی بیمارستان می‌گذرونه.

بابام هر کاری از دستش بر میومده واسش می‌کنه. حتی خونه‌ش رو می‌فروشه تا خرج درمان برادرش رو بده اما بعد از درمان مشکل حرکتی حاجی باهاش می‌مونه.

بابام همیشه سر این موضوع عذاب وجدان داشت اما شخصیتش طوری نبود که بخواد از کسی عذرخواهی کنه اما از طرف دیگه مادربزرگم خیلی از این قضیه ناراحت بود.

حتی از بابام یعنی پسرش به اداره‌ی کارم شکایت می‌کنه ولی خود عمو چیزی نمی‌گفته. توی تموم این سال‌ها همیشه احترام بابام رو نگه می‌داشته اما توی زندگی خودش گوشه‌گیر شده بوده و تا حدودی افسرده.

و حالا همین عمو حاجی جلوی من وایساده بود و در مورد خودکشی بابام کنجکاو بود. آخرشم که دید اطلاعاتی از من در نمیاد گفت که سلامت باشه بابات و رفت.

البته بابام حتی بار اولش هم نبود که خودکشی می‌کرد، بار دومش بود. یه بارم با قرص این کار رو کرده بود. اون بارم وقتی رسیدم بالا سرش بی‌حال بود و مامانم منتظر بود تا دوباره داییام برسن و ببرنش بیمارستان.

وقتی نشسته بودم کنار بدن بی‌حالش، باز دیدم سرخ‌پوست از بیرون در داره اشاره میکنه که بیا، نمون اونجا. منم بلند شدم و رفتم توی اتاق و در رو بستم و توی اتاق نشستیم تا شب که دوباره بابام از بیمارستان برگشت.

گفتم عموم همیشه برای بابام احترام زیادی قائل بود اما کاری که بد کرد تاثیر زیادی روی سرنوشت چندتا خونواده گذاشت و همینطور روی روح و روان من.

اینطور بگم که اگر ای‌بی از لحاظ نرم‌افزاری روی من تاثیر داشت، هیچ وقت نمی‌خواست بهم بگه که این کار بده نکن، اون کار خوبه بکن، اینجوری باش، اینجوری نباش و من فقط بهش نگاه می‌کردم و یاد می‌گرفتم؛ سخت‌افزار زندگیم رو عموم دستخوش تغییر قرار داد.

شخصیتم رو زیر و رو کرد و سرنوشتمون رو عوض کرد. اگه بخوام از همون لحاظ شوروی و روسیه بگم، عمو حاجی راسپوتین خونواده‌ی ما بود یا شد.

حاجی خیلی باهوش و صبور بود. کسی سر از کارش در نمی‌آورد و خیلی سیاست داشت. وقتی بیست و پنج شیش سالش هم شد بابام خیلی به این فکر افتاد که واسش زن بگیره که از این حالت افسردگی دربیاد.

وقتی ازدواج کرد من تقریبا دوازده سالم بود و وقت بیشتری هم باهاش می‌گذروندم. عموحاجی سوالاتم رو جواب میداد، خیلی من رو نصیحت می‌کرد و برای من قصه‌های اساطیری تعریف می‌کرد.

رفتاراش خیلی برای من جالب بود، این که بلد بود با یه دست بند کفشش رو ببنده یا از روی فیلم ناخدا خورشید یاد گرفته بود که وقتی می‌خواست سیگار بکشه با یه دست کبریت روشن کنه.

منم حسم به عمو حاجی، مثل حس این دیالوگ فیلم ناخدا خورشید بود. اونجایی که یکی از ناخدا خورشید می‌پرسه خب ناخدا با این وضعی که داری حاضری بری سفر؟ ناخدا هم با سوال جوابش رو میده که…

نه این که حاجی آدم مذهبی‌ای بود ولی در مورد درست و غلط برای من توضیح می‌داد. حرفش رو قبول داشتم، زیاد هم با من حرف میزد.

افسانه و قصه تعریف می‌کرد واسم. تقریبا دوازده سیزده سالم بود و بعد از ازدواجش که عموم شروع کرد. خیلی قطره‌چکونی کارش رو پیش می‌برد، فقط هم با من حرف می‌زد در این زمینه نه با خواهرام.

اینطوری که مثلا وسط تعریف کردن خاطرات یهو می‌گفت آره اونجا بابات یه مشت کوبید توی صورت مادربزرگ، بعد وقتی میدید من تعجب کردم می‌گفت که نه، حالا چیزی هم نبود و بعد خیلی عادی خاطره رو ادامه می‌داد.

یا مثلا من خیلی به دیدن آلبوم عکس‌های قدیمی علاقه دارم. وسط دیدن آلبوم می‌گفت آره بابا اینجا رفته بود تهران و خیلی لاابالی بود و دنبال این دختر اون دختر.

منم هیچی نمی‌تونستم بگم و هر بار این خاطرات و توصیفات بیشتر و بیشترم می‌شد. بابات این کار رو کرد، بابات اون کار رو کرد. بابات مادربزرگ رو کتک می‌زده، بابات بابا بزرگ رو کتک میزده، من رو کتک می‌زده، بابات رابطه‌های اونجوری داشته.

یا توی عکس یه تلویزیون می‌دیدیم می‌گفت آره بابات این تلویزیون رو خریده بود واسمون دستش هم درد نکنه، البته برای این خریده بود که خودش بتونه توش فیلم‌های ناجور توش ببینه و باز در ادامه حرف‌های عادی.

من با اون سن کمم نمی‌تونستم این حجم از حس بد رو درون خودم حمل کنم. عمو حاجی داشت روز به روز نفرت توی دل من می‌کاشت.

خونواده‌ی عموم تازه هم بچه‌دار شده بودن و ما رفت و آمدمون باهاشون زیاد شده بود و این مکالمات دونفره‌ی پنهانی هم مداوم.

این قضایا شاید شیش هفت ماه طول کشید. من یکی یکی داشتم امتحانام رو خراب می‌کردم. درسته که از آقا می‌ترسیدم ولی پدرم بود، ازش متنفر نبودم تا قبل از این.

توی یکی از آخرین گفتگوهام با عمو حاجی یادم میاد یه آلبوم عکس رو آورد که یه سری عکس‌ها توش بود که ندیده‌ بودم.

من تا قبل از اون بابابزرگ رو توی عکس‌هایی که توی آلبوم خانوادگی خودمون بود، خیلی روشن و جذاب و قشنگ می‌دیدم.

آدمی که همیشه همه می‌گفتن من شبیهشم و من خیلی خوشم میومد از این که می‌گفتن شبیه بابابزرگتی.

توی اون دو سه تا عکسی که ازش داشتیم خیلی آراسته بود و خوش تیپ با سیبیل دوگلاسه، به قول قدیمیا.

ولی توی عکسایی که عموم داشت نشونم می‌داد توی چهل و یک سالگی که اواخر عمرش هم بوده یه پیرمرد ضعیف و معتاد با چشمانی بود که باز نمی‌شدن.

دیدن این تصویر از پدربزرگم خیلی من رو شکوند. این موضوع انقدر روی من تاثیر داشت که دیگه من تا چشم‌هام رو می‌بستم صورت بابابزرگم رو می‌دیدم و دیگه بعد از اون حتی می‌ترسیدم چشمام رو ببندم و بخوابم.

یه روز خنک توی بهار، وقتی حیاطمون سرسبز و قشنگ بود توی اتاق داشتم درس می‌خوندم برای امتحان که یهو یه حسی درونم رو گرم کرد. آروم اومد بالا و بالاتر و مثل یک بمب ساعتی که منفجر بشه من زدم زیر گریه.

همینطور داشتم اشک می‌ریخت که روم رو برگردوندم سمت پنجره و دیدم از لای بوته‌های توی حیاط، بابابزرگ با یه صورت تکیده و ترسناک زل زده به من.

این رو که دیدم منقلب شدم. دیگه با چشمای اشک آلود اومدم بیرون و رفتم توی آشپزخونه به مامانم گفتم که مامان دلم می‌خواد بابا رو بکشم.

گفت چی؟ گفتم چرا آقا اینقدر همه رو می‌زده، اذیت می‌کرده، چرا مادربزرگ رو میزده، چرا می‌رفته دنبال زن‌های دیگه؟

مامان که خشکش زده بود گفت که چی میگی؟ کی این حرفا رو به تو زده؟ جواب دادم عموحاجی و ماجرا رو برای مادرم تعریف کردم.

خواهرم که از توی اتاق داشت حرفامون رو می‌شنید اومد بیرون و گفت که مگه آقا یه مدت پیش نگفته بود که اگه کسی پشت سر من چیزی گفت شما باور نکنید.

یادم اومد یه مدت پیش بابام انگار که یه بوهایی برده باشه یه هشدارهایی بهمون داده بود و خلاصه بعد، مامانمم کلی باهام دعوا کرد که هر کی هر چیزی گفت تو میگی باشه، قبول می‌کنی؟

قضیه گذشت و حالا من می‌ترسیدم که این حرفا به گوش بابام برسه و این چوب کبریتی که عمو حاجی با مهارت به سبک ناخدا خورشید روشن کرده و پرتاب کرده، بیوفته وسط انبار باروت و همه‌مون رو بسوزونه، اول از همه هم منو.

گفتم انبار، انبار خونه‌ی ما یکی از جاهایی بود که وقتی غمگین بودم میرفتم اونجا قایم می‌شدم و البته زیر پتو. هنوزم همونطوره.

حتی الانم بعد از چهل سال وقتی یه اتفاق بدی رو از سر می‌گذرونم، اولین کاری که بعد از رسیدن به خونه میکنم اینه که برم زیر پتو، مثل هر باری که عمو حاجی باهام حرف می‌زد.

حتی بعد از اینکه اینا رو برای مادرم تعریف کردم هم اولین کاری که کردم این بود که برگشتم توی اتاق، رفتم زیر پتو و سرم رو گذاشتم روی پای سرخ‌پوستم.

انتظاری هم نداشتم از مادرم که بخواد آرومم کنه. یادم نمیاد بغلم کرده باشه یا بوسیده باشه من رو تو یه همچین موقعیت‌هایی.

حتی یادمه که یه بار نزدیک بود توی دریا غرق بشم و وقتی که نجات غریق من رو از آب کشید بیرون و زنده موندم، توقع داشتم که یکی من رو بغل کنه.

مادرم اولین کاری که کرد این بود که یه تیکه چوب پیدا کرد و افتاد دنبالم که ذلیل مرده اگه میمردی ما چه خاکی باید سرمون می‌کردیم.

چند روز بعد مامانم جریان رو برای بابام تعریف کرد اما بابام به روی خودش نیاورد و چیزی هم به من نگفت اما مشخص بود که خیلی توی خودشه چون بالاخره حاجی، لای حرفاش یه واقعیت‌هایی رو هم گفته بود و اون دلش نمی‌خواست که ما راجع به این گذشته‌ش چیزی بدونیم.

از اون به بعد به من خیلی بی‌محلی می‌کرد و عصبانیت بیشتری نسبت به قبل داشت. یه هفته، ده روز گذشته بود از اون ماجرا.

من کتک زیاد خوردم، سوختم، درد کشیدم ولی بدترین چیزی که یادمه اون روز اتفاق افتاد. یه بعدازظهر توی خونه بودیم.

من تازه از حموم اومده بودم بیرون و با حوله نشسته بودم جلوی تلویزیون. یه چیزی داشت توی تلویزیون نشون میداد که واسم جذاب بود.

بابام از سر کار اومد و وقتی من رو با حوله دید گفت علی پاشو برو لباس بپوش. منم گفتم باشه یکم دیگه میرم. چند دقیقه بعد رفته بود دست و صورتش رو شسته بود و اومد و دید که من هنوز با حوله نشستم.

گفت مگه به تو نمیگم برو لباس تنت کن. منم جواب دادم میرم یه کم دیگه خب، یه کم وایسا الان این تموم میشه میرم. این رو که شنید بلند شد اومد حوله‌م رو از تنم درآورد و لخت من رو انداخت توی کوچه.

اون موقع توی سنی بودم که بدنم داشت تغییر می‌کرد. توی سن بلوغ که بدن آدم، دستا و پاها و جاهای دیگه یهو حالتش عوض میشه و نمی‌دونی چه اتفاقیه برات داره میفته.

اون موقع از بدنم خجالت می‌کشیدم و نمی‌فهمیدمش، حتی دلم نمی‌خواست جایی پیرهنم رو در بیارم. حالا فکر کنید توی اون سن، لخت لخت افتاده بودم توی کوچه، سر ظهر.

تمام مدتی که بیرون بودم می‌ترسیدم کسی رد بشه. همسایه یا دوستی بیاد ببینه منو، حتی چیزی نبود پشتش قایم بشم.

من مثل یه گربه‌ی لگد خورده از پشت این گلدون می‌رفتم پشت اون گلدون و سعی می‌کردم به زور گلدونا رو جابه‌جا کنم تا پشتشون قایم شم.

همه‌ش دعا می‌کردم کسی رد نشه. نکنه فلانی بیاد، نکنه بهمانی بیاد و بدتر از همه نکنه الان دختر همسایه من رو ببینه. بزرگترین ترسم همین بود.

ما سال‌ها بود که با هم همبازی بودیم. از پنج شیش سالگی که اومده بودیم تو اون محله. وقتی با بچه‌های محله بازی می‌کردیم من همه‌ش نگاهم به اون بود.

اون کسی بود که من رو می‌دید، با تمام دنیا واسم فرق می‌کرد. چند سال قبل وقتی نه سالمون بود توی رشت و رودبار زلزله اومده بود.

همه با عجله دویدیم، رفتیم توی خیابون و وقتی که اوضاع آروم‌تر شد برگشتیم توی خونه. بابای این همسایه‌مون نبود و اونا هم از ترس اومدن شب پیش ما موندن. این دختر همسایه هم خیلی ترسیده بود.

ما بچه‌ها هم رختخوابا رو انداختیم کنار همدیگه و دختر همسایه هم تشکش رو اومد انداخت کنار من. با اون سن کمم می‌تونستم حس کنم که چقدر بهش علاقه دارم.

اون شب تا صبح نخوابیدم، البته نه از ذوق عشقی که تو دلم بود از اینکه من هر شب خودم رو خیس می‌کردم. اون شب می‌ترسیدم بخوابم و اتفاق بیفته و دیگه هیچ وقت روم نشه توی چشماش نگاه کنم.

صبح وقتی همه بیدار شدن و من بلند شدم رفتم دستشویی و داشتم از خواب می‌مردم، حس شوالیه‌ای رو داشتم که برای عشق جنگیده و حالا با افتخار داره برمی‌گرده خونه.

خودم رو خیلی دوست داشتم اما حالا وقتی لخت توی خیابون بودم، انگار کابوس همون شب داشت تکرار می‌شد. قلبم تند می‌زد تا اینکه بعد از پنج دقیقه، آقا به مادرم گفت که برو در رو باز کن بیارش تو.

من این بار مثل کسی که همه چیزش رو باخته و تحقیر شده با سر پایین رفتم تو، رفتم توی اتاقم و طبق معمول رفتم زیر پتو.

رفتم زیر تخت و تنها کسی که می‌تونست بهم کمک کنه طبق معمول سرخپوست بود که سرم رو گذاشتم روی پاش و اون فقط با چشماش، بدون هیچ حرفی بهم می‌گفت درست میشه همه‌چیز.



بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/اپیزود-سی-و-هفتم---گرگ-سپید-در-مسکو-(دوم)-id1493166-id521736864?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D8%B3%DB%8C%20%D9%88%20%D9%87%D9%81%D8%AA%D9%85%20-%20%DA%AF%D8%B1%DA%AF%20%D8%B3%D9%BE%DB%8C%D8%AF%20%D8%AF%D8%B1%20%D9%85%D8%B3%DA%A9%D9%88%20(%D8%AF%D9%88%D9%85)-CastBox_FM