داستان واقعی آدمها. اینجا بیشتر بشنوید، ببینید، بخوانید: http://onpodcast.ir/on.html
اپیزود سی و نهم - گرگ سپید در مسکو (آخر)
سلام، من مرسن هستم و این سی و نهمین اپیزود پادکست آنه. پادکست آن، پادکستیه که توی هر قسمتش، داستان واقعی آدمها رو تعریف میکنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.
این آخرین قسمت داستان گرگ سفید در مسکوئه. ممنون که همیشه همراه ما هستید و امیدوارم تاخیرهای مداوم من رو در انتشار پادکست ببخشید.
خب بریم سراغ داستان. من میتونستم علی باشم، تو میتونستی علی باشی.
منم میخوام داستان بابام رو بگم. بابا گاهی از زندگی سختش تعریف میکرد و گاهی از گوشه کنار، داستانهاش رو از فامیل میشنیدم.
آقام بچهی اول یه خونوادهی شلوغ بود. سالها پیش بابا بزرگش دست یه دختری که دوست داشته رو از کردستان میگیره میاره رشت. اینجا کار و باری نداشتن و تصمیم میگیره شغل پیدا کنه و سر از یک کاروانسرا درمیاره.
میپرسه کاری واسم سراغ دارین. بهش میگن که اون خرس روسی رو اون گوشه میبینی؟ اگه تونستی باهاش کشتی بگیری بهت کار میدیم، که اینطور که تعریف میکنن میره و کشتی میگیره و کار رو هم بهش میدن.
خلاصه پدربزرگ آقام به خاطر گلاویز شدن با یه خرس روسی موندگار میشه توی رشت. اگه اون خرس اونو میخورد یا شکستش میداد، منم ممکن بود یه جای دیگه و تو یه شهر دیگه به دنیا بیام. ببینید چطور یه خرس میتونه یه نسل رو تحت تاثیر قرار بده.
آقام میگفت که باباش خیلی خوش چهره و زبر و زرنگ بوده ولی هنوز سنش خیلی زیاد نبوده که معتاد میشه. این موضوع اوضاع رو توی خونهشون هم خیلی بد میکنه.
یه روز سرد زمستونی وقتی که آقام کلاس اول دبستان بوده میان دم در کلاس بهش میگن که فلانی بیا بابات مرده. آقام هم میره جایی که گفتن و میبینه که بیهوشه ولی هنوز زندهست.
با کمک بقیه میذارتش تو فرقون و توی برف میبرتش درمونگاه. توی درمانگاه هم دکتر بهش میگه چیزی نیست به خاطر مواده بندازیدش توی برف، حالش جا میاد. یکم بعد حالا بابابزرگ بهتر میشه و زنده میمونه ولی اون روز آخرین روزی میشه که بابام میره مدرسه.
حالا به خاطر حال و روزی که بابا بزرگ داشت بابای من بود که باید خرج یه خونوادهی شیش نفره رو میداد. برای همین میره تو یه کارگاه آهنگری شاگرد میشه. شاگردی هم که به سبک قدیم بوده. همون سنت چوب معلم گله و هرکی نخوره خله و این که شاگرد رو باید کتک زد.
مثلا تعریف میکرد یک بار اوستاش نبوده و صاحب یکی از مغازههای راسته میاد چکششون رو قرض میگیره. وقتی اوستاش برمیگرده اول میره با اونی که چکش رو قرض کرده بوده کلی دعوا میکنه.
و بعد میاد و به آقام کلی بد و بیراه میگه و کتکش میزنه که وسایل کار مثل ناموس آدمه. وقتی یکی بهت میگه وسیلهی کارت رو به من بده یعنی میگه ناموست رو به من بده.
کلا روش آموزش با کتک بوده. هنوزم میشه اثر شکستگی رو روی سر بابام دید. آقام وقتی سنش میره بالاتر و نوجوون میشه، میره تهران برای کار.
اونجا پیش یکی به اوس خلیل مشغول میشه. اون موقع یه کم دستش بازتر شده بوده. تیپ و مسلک هیپی و موی بلند و شلوار دمپاگشاد. عاشق سینما هم شده بوده. گاهی هم میرفته قهوهخونههای جنوبشهر.
اون موقعها این سیاهی لشکرها و کتکخورها و ضد قهرمانها و بدلکارها و بازیگرها تو این قهوه خونهها جمع میشدن و اونجا پاتوقشون بوده. یکی از این بازیگرها اسمش یدی بوده که احتمالا خیلیهاتون بشناسیدش که توی باشگاه بیکی مالوردی هم فعالیت داشته.
بابام باهاش آشنا میشه و به کارشون هم علاقهمند میشه. پرس و جو میکنه که کارشون چجوریه و کشتی کج چطوریه و میره دنبالش.
توی کشتی کج هم خیلی خوب پیش میره. حتی تعریف میکنه که انگار برای فیلم آدم و حوا که مال اواخر دهه چهله هم میبرنش و یه جایی اینم از قهرمان فیلم یه مشت میخوره و به اینکه این فرصت براش پیش اومده بوده خیلی افتخار میکنه.
اون موقع از اوس خلیلم روشهای جدید توی آهنگری و جوش کاری رو هم یاد گرفته بود و کمکم وضعش بهتر میشه. این مصادف میشه با اون زمانی که پدرش خیلی حالش بد شده بوده.
دیگه اون موقع رفته بوده سمت موادای سنگینتر و همیشه توی خونه دعوا بوده. مادرش نمیتونست باباش رو با این وضع اعتیادش تحمل کنه و البته خیلی هم رفتار دیکتاتور مآبانهای داشته مادربزرگم.
وقتی عصبانی میشده بچهها رو کتک میزده، حالا چه بابام، چه عمههام، چه عموهام. من فکر میکنم که احتمالا خلق و خوی بابام به مادرش رفته. آقام خیلی پدرش رو دوست داشته.
بعد برای اینکه بابابزرگم بتونه ارج و قربی داشته باشه و روی پای خودش وایسته واسش یه قهوهخونه راه میندازه و حتی واسش یه تلویزیون میخره برای قهوهخونه که مشتریهاش بیشتر بشه.
اون موقع خیلیا برای دیدن مسابقه بوکس محمدعلی کلی، صبح زود میومدن قهوهخونه اما بازم وضعیت بابابزرگ بدتر و بدتر میشه و قهوهخونه هم از دست میره.
با وجود این که آقام یکی از اتاقای خونه رو گذاشته بوده برای بابابزرگ ولی بازم تحملش برای مادربزرگم سخت بوده و حالت سربار داشته توی خونه چون دعواشون میشده و اونم خیلی اذیت میکرده.
نه تنها مادربزرگم میزدتش بلکه عمههام هم که مادرشون رو خیلی دوست داشتن برای پدرشون احترامی قائل نبودن تا این که برای حفظ آبرو و این که نمیتونستن تحملش کنن از خونه بیرونش میکنن.
بابابزرگ آوارهی کوچه و خیابون میشه. اون زمان موقعی هم بوده که بابام در شرف ازدواج بوده. داییم شاگرد بابام بوده و اینطوری بابام مامانم رو میبینه.
مامانم رو که میبینه خیلی هوای داییم رو داشته و هر روز میگفته بذار با موتورم ببرمت برسونم خونه و بعضی مواقع هم برای دلبری یه تک چرخ جلوی خونهشون میزده.
مامانم تعریف میکنه میگه که من همهش میگفتم که چقدر این پسر نچسبه ولی خب بابام میره خواستگاری و قبول میکنن و قرار میشه که ازدواج کنن.
قبل از همه این ماجراها آقام برای این که پدرش خوشحال بشه یه روز میارتش تهران. اون موقع چهل و خردهای ساله بوده ولی به خاطر اعتیاد توی عکسها اگر نگاه کنید انگار یه پیرمرده.
میارتش تهران و میبره میگردونتش و با هم سینما میرن، با هم قدم میزنند، بعد میرن رستوران غذا میخورن. موقع برگشت وقتی از رستوران میان بیرون و میشینن توی ماشین بابابزرگ به بابام نگاه میکنه و میگه که من بابای تو نیستم، تو بابای منی.
بابابزرگ وقتی آوارهی خیابون میشه، روزگار خیلی بدی رو میگذرونه البته اونم قهر کرده بوده و دلش خیلی شکسته بوده. زیادم دنبالش میگردن ولی پیداش نمیکنن.
آقام خیلی دلش میخواسته که پدرش هم توی عروسیش باشه. شب عروسی میشه. همه داشتن میزدن و میرقصیدند که یکی از فامیلا میاد دم گوش داماد، آقام، میگه که پدرت رو سر کوچه دیدم.
داشت به اینجا نگاه میکرد. آقام هم از سر سفره بلند میشه و میدوئه توی کوچه ولی هر چی میگرده پدرش رو پیدا نمیکنه و برمیگرده توی خونه و ادامه مراسم.
بعدا میفهمن که همون شب، پدرش، پدربزرگ با ماشین تصادف کرده بوده. برده بودنش بیمارستان و اونجا هم تمام کرده. قبل از فوت هم وقتی به هوش میاد فقط به اون مامور میگه که راننده تقصیری نداشته و خودم توی وضعیت مناسبی نبودم، رفتم وسط خیابون و رضایت میده.
چون بی نام و نشونم بوده شهرداری یه جایی دفنش میکنه و بابام اینا یه مدت بعد خبردار میشن. میرن واسش سنگ قبر میخرن. ماموره به بابام بعدا گفته که پدرت تا آخرش چشمش باز بود و انگار منتظر بوده، منتظر بوده یکی بیاد.
حالا وقتی میریم سر خاک بابابزرگ آقام هم روی قبری که مال بابابزرگه فاتحه میخونه و هم روی کناریش که مال یکی دیگهست. میگه مطمئن نیستم که کدومشون بابامه.
جالبه که آقام تعریف میکرد که پدرش همیشه بهش میگفته که تو هیچی نمیشی، تو خیلی سوسولی هیچی نمیشی، اما خب بابام اون موقع توی کار خودش برای خودش کسی شده بود.
وقتی میرفتیم سر خاک بابابزرگم من خیلی توی فکر فرو میرفتم. به خاطر اینکه میدیدم روی سنگ قبر پدربزرگم نوشته شده آرامگاه علی تجدد. خیلی حس عجیبی داشت اینکه میدیدم یکی هم اسم من اونجا دفن شده.
وقتی ما بزرگ شدیم بابام رو مجبور کردیم بره نهضت سوادآموزی و سواد یاد بگیره. بعد از این که روونتر شد از خوندن کتاب خیلی خوشش اومد. مرتب میرفت کتابهای کت و کلفت تاریخی میخرید و میخوند.
خواجهی تاجدار، زندگی احمدشاه، خاطرات سرهنگ فلانی و تیمسار بیساری، مرتب هم ازشون فکت میآورد. اون موقع دیگه من اواخر راهنمایی بودم. فرصت بیشتری برای نقاشی پیدا کرده بودم و مدام هم تمرین میکردم.
نقاشی دریچهای بود که من رو میبرد به دنیایی که خودم میساختم. یه روز توی مدرسه یکی از بچهها یه مجله آورده بود با خودش، همین طور تصادفی. به اسم طنز و کاریکاتور که صاحب امتیازش هم آقای جواد علیزادهست.
من یکم ورق زدم و دیدم که چقدر جذابه. چقدر به اون سبک و سیاقی که من خوشم میاد نزدیکه. از بچگی گل آقا رو دیده بودم ولی طنز و کاریکاتور یه جور دیگهای به دل من نشست.
از اون روز دیگه طرفدار پروپاقرص این مجله شدم. هر ماه موقع انتشارش کل مشهد زیر پا میذاشتم تا بتونم یه نسخهش رو گیر بیارم. مدام کاریکاتور میکشیدم و میفرستادم ولی هیچوقت توی مجله چاپش نمیکردن.
اون موقع من تفریح خاصی هم تو این مشهد نداشتم. فقط نقاشی و کاریکاتور میکشیدم و مینوشتم و عروسکهای حرفهایتری هم میساختم و به فامیلا و دوستان هدیه میدادم، حتی عروسک خودشون رو میساختم.
عروسک محبوبشون هم یه پیرمرد ریش سفید بود که من تند و تند از اون میساختم و هدیه میدادم. واسش با پارچه لباس میدوختم و با مواد بهتر مو و دست و پا و سر میساختم.
یه چیز دیگه هم یاد گرفته بودم. این که نقاشی متحرک روی کاغذ دفتر بکشم. جوری که وقتی تند ورقش میزدی شبیه یک انیمیشن میشد. کار من هم شده بود توی زنگای تفریح همکلاسیها میومدن و مینشستن کنارم و بهم میگفتن که برامون بکش.
رویاشون رو میگفتن تا من همون رو به واقعیت تبدیل کنم. یکی میگفت که من رو بکش که دارم سفر میکنم، یکی سفر میخواست، یکی میخواست جام جهانی رو بالای سرش بگیره، یکی دوست دختر میخواست، منم میکشیدم.
وقتی تموم میشد و دفتر رو تند ورق میزدن لبخند میومد روی صورتشون. از این که بدونم چی توی سرشون میگذره، چی توی زندگی میخوان و بیشتر بشناسمشون خیلی خوشم میومد.
اما هر کسی از من میپرسه که زندگی حرفهایت رو از کی شروع کردی؟ میگم سال 1374. چون وقتی داشتم یکی از شمارههای طنز کاریکاتور اون سال رو جلوی کیوسک روزنامهفروشی ورق میزدم، چشمم خورد به یکی از بینهایت کاریکاتوری که براشون فرستاده بودم.
بالاخره یکی از کاریکاتورهام رو چاپ کرده بودن. حس میکردم بخشی از وجودم تازه معنی پیدا کرده. انگار بچهای که سالها منتظرش بودم به دنیا اومده و حالا من دارم توی بیمارستان برای اولین بار بغلش میکنم.
دست میکشیدم روی کاغذ مجله تا مطمئن بشم واقعیه. اون موقع بود که با خودم گفتم که میخوام همین کار رو ادامه بدم. میخوام زندگیم همین باشه. هر چند که یه جنگ دائمی با آقام اینا داشتم.
آقام میگفت که خوبه که نقاشی میکنی، حتی میخواست واسم استاد بگیره ولی میگفت که داری مرد میشی. این چیزا به درد نمیخوره. آخرش هیچی نمیشی.
با این که بزرگتر شده بودم ولی هنوز شکنجهها ادامه داشت اما من هیچ وقت مقابله نمیکردم. اصلا ذهنمم خطور نمیکرد که میخوام پدرم رو بزنم. دههی هفتاد هنوز خیلی چیزها تابوهای سنگین و نابخشودنی بود.
یکیش این بود که از کسی خوشت بیاد و با همدیگه نامهنگاری کنید. منم از یکی خوشم اومده بود و گاهی برای همدیگه یه نامهای مینوشتیم. من اون موقع واقعا تنها بودم.
هنوز بعد از این همه سال حس غریبی میکردم. دوستی نداشتم و به خاطر این که غصه میخوردم لاغر شده بودم و حال و حوصلهی زیادی هم نداشتم. پدر و مادرم هم هر موقع که میتونستن وسایلم رو میگشتن.
اونا فکر میکردن که من معتاد شدم که وزنم داره کم میشه. آخه مگه چی ممکنه غیر از اعتیاد باعث لاغری یه جوون بشه وقتی که خونه داری، سایهی پدر مادر بالا سرته و لباس نو تنت میکنی و غذا سر سفرته، حتما معتاد شدی.
توی همین گشتنها رسیده بودند به نامههای عاشقانهام. اون روز وقتی برگشتم خونه بازم یه دعوای حسابی شد. مخصوصا بابام خیلی بیشتر عصبانی شد.
وقتی توی روش وایسادم و گفتم که دست از سرم بردار، تو زندگی من رو داغون کردی. من یه پسر هفده سالهم، میخوام زندگی کنم. بس نیست؟ و باز کمربندش رو کشید و من رو زد.
اما میدونی چی بدتر از اون نامههای عاشقانه پیدا کرده بود؟ عروسکام. وقتی اوضاع آروم شد اومد بهم گفت که علی، خجالت نمیکشی عروسک میسازی؟ تو کی میخوای درست شی؟ تو مردی مثلا؟
من که این همه کار بلدم هشتم گرو نهمه. تو هیچی نمیشی. برو عروسکات رو سر به نیست کن. چند دقیقه بعد من و بابام توی حیاط پشتی خونه ایستادیم.
عروسکام رو ردیف کردم گوشهی دیوار. تکتکشون رک نگاه میکنم. پیت نفتی که توی دستمه رو روی سر عروسکها خالی میکنم و یه کبریت میندازم روشون.
وقتی کبریت رو انداختم و آقام خیالش راحت شد که به هدفش رسیده، رفت داخل خونه. من همینطور زل زده بودم به زبونههای آتیش و عروسکهایی که مچاله میشدن و صورتهاشون به شکل غمگینی توی هم میرفت.
توی آتیش به همدیگه میچسبیدن و همدیگه رو بغل میکردن. با هم بودن و من اینور تنها بودم. بیصدا اشکم میومد و زیر لب هم میگفتم که من رو ببخشی، من رو ببخشید که به دنیاتون آوردم.
دیگه زمانی شد که بعد از شش سال طولانی و سخت تصمیم گرفتیم برگردیم شهرمون رشت و من از این موضوع خیلی خوشحال بودم. قبل از برگشتن یه روز رفتیم باغ وحش وکیل آباد مشهد.
داشتیم حیوونا رو نگاه میکردیم. از قفس میمونهای بازیگوش و سرخوش رد شدیم. یکم تماشاشون کردم و رفتم جلوتر. یه قفسی بود که اول فکر کردم خالیه.
مردم هم ازش رد میشدن، اونام فکر میکردن خالیه. یکم ایستادم جلوش تا چشمم به تاریکی عادت کنه. صورتم رو چسبوندم به میلههاش.
دیدم یه گرگ بزرگ با موهای روشن که شاید سه برابر یه سگ بود با ظاهر کثیف و خسته گوشهی قفس سرش رو گذاشته روی دستاش و داشت گریه میکرد، به پهنای صورت داشت گریه میکرد و اشک میریخت.
من قبلا گریهی یک توله سگ رو دیده بودم ولی فکر نمیکردم که یه گرگی به این عظمت و شکوه که احتمالا یاد شکوه خودش توی جنگل افتاده بود، یه گوشه بشینه و گریه کنه.
من بهش نگاه میکردم و ناخودآگاه اشکای خودمم سرازیر شد. این تصویر گرگ سپیدی که غمگینه برای همیشه توی ذهنم حک شد. ما برگشتیم رشت و خونه گرفتیم. حالا دیگه بیشتر کارهام چاپ میشدن.
از کاریکاتور و تصویرگری پول در میاوردم، دوستای هنرمند زیادی پیدا کرده بودم، کارام رو تو مجلات مختلف میدیدم، وقتی بهم سفارش تصویرسازی میشد دیگه میتونستم انتخاب کنم و حتی بعضی پیشنهادها رو رد میکردم.
همهی اینا برای بابام سخت بود. این که غیر از مسائل مالی من و بابام چه از لحاظ کاری، چه از لحاظ فکری و روند زندگی با هم کاری نداشتیم برای بابام خیلی سخت بود.
این که نه تنها طرز فکر خودم رو دارم بلکه دارم از طریق طرحهایی که میکشم و نوشتههام، طرز فکرم رو صادر میکنم. برای همین مدام بهم میگفت که باید بیای تو مغازه مصالح ساختمانی خودم کار کنی.
یه مغازهای دوباره گرفته بود توی رشت و مصالح ساختمانی میفروخت. وقتی رفتم اونجا و کمکش میکردم، هنوزم بدش میومد من پشت میز مغازه طرح بکشم و وقتی میدید این کار رو دارم میکنم بهم میگفت برو فلان مصالح رو برسون فلان جا.
همین باز وضعیت رو توی خونه برای من سختتر میکرد. اینجا دیگه تقریبا بیست سالم شده بود. اواخر دههی هفتاد. اون موقع بود که با همسرم آشنا شدم.
همسرم، خواهر یکی از دوستام بود. وقتی دیدمش از همون اول حس کردم که من چقدر دوستش دارم. خوب یادمه که اولین بار هم کجا دیدمش.
من زیرچشمی هر چند دقیقه یه بار نگاهش میکردم و متوجه میشدم که اونم داره همین کار رو میکنه. این زیرچشمی و یواشکی علاقهمند بودن توی اون زمانی که اینترنت و مسنجر و موبایل و چیزای دیگه به اون معنا نبود، شاخصهی اصلی تمام عشقای اون دوران بود.
اما از طرفی هم خواهر دوستم بود، نمیشد بیگدار به آب زد. دیگه همه هم کم کم داشت شصتشون خبردار میشد که علی یکی رو دوست داره. کم کم به گوش مادرم و عمههام و حتی مادر اون رسید و به این نتیجه رسیدن که باید عقد کنیم.
خیلی زود و سریع هم این اتفاق افتاد با اینکه سنمون خیلی کم بود. یعنی ما بعد از ازدواج بود که درست حسابی همدیگه رو شناختیم. این البته خیلی دلیل خوبی هم بود که دیگه از این خونه برم. خونهی ما دیگه جهنم شده بود و نمیتونستم اونجا بمونم.
تا اینجا همه چیز تاریک و پر حادثه پیش رفت تا اینکه ازدواج کردم. بعد از ازدواج بود که به یه آرامش نسبیای رسیدم. خیلی خونه و زندگی نقلیای داشتیم. توی خونه همه چیز بوی نوئی میداد.
کاریکاتور میکشیدم و برای شبکه باران چندتا کار انجام دادم و یه پولی در میاوردم و زندگی هم میگذشت. مهم این بود که دیگه چیزای غیرمنتظره و عجیب غریب پیش نمیومد و این به اندازه کافی برای من خوب بود.
تا این که چهار سال گذشت و با این که تصمیم هم نداشتیم هنوز بچهدار بشیم با اصرار خونوادهها و این که یکی گفت من پیرم میخوام نوهام رو ببینم، اون یکی هر بار میدیدمون میگفت از کوچولو خبری نیست و من یه پام اینوره یه پام اونوره ما هم بچهدار شدیم.
با خانومم قرار گذاشتیم که اگه پسر شد اون اسمش رو انتخاب کنه و اگه دختر شد من اسمش رو بذارم شهرزاد. تا اینکه چند ماه بعد پرستار بیمارستان، شهرزاد رو گذاشت توی بغل من.
وقتی بغلش کردم، وقتی توی چشماش نگاه کردم، حس میکردم دارم به یه فرشته نگاه میکنم. اون موقع انگار با اومدن دخترم همهی اون اتفاقات و مصیبتها شسته شد و همهی خاطرات بد کمرنگ شدن.
چسبوندمش به سینهم و گفتم ممنونم که اجازه دادی بابای تو بشم. خوشحالم که اومدی. از اون روز یه در جدیدی به روی من باز شد. دخترم همهی دنیام شد.
جوری که اصلا دوست نداشتم برم سرکار. از بیرون که برمیگشتم بدو بدو بدو میرفتم میدیدمش. خیلی روزهای خوبی رو میگذروندم تا اینکه شیش ماهه شد. من یه چیزایی دیده بودم ازش ولی مطمئن نبودم.
میدیدم نمیتونه بشینه یا نمیتونه مثلا گردنش رو صاف نگهداره.
تا این که یه بار که بردیمش برای واکسن پزشکی که اونجا بود گفت که بچهتون رو یه دکتر مغز و اعصاب ببرید. ما نرفتیم. دوباره که برای واکسن بردیم گفت که بردید برای دکتر مغز و اعصاب؟ نه. گفت ببرید حالا.
یه روز همسرم و مادرش شهرزاد رو بردند دکتر و یه چیزایی تشخیص داد و بعد بردیمش تهران و دوباره آزمایش و دکتر و آخر سر تشخیص دادند که بچه مبتلا به سی پی یا فلج مغزیه.
دلیلشم مشخص نشد که این اتفاق چطور افتاد. مال قبل از تولد بود یا بعد از تولد. سی پی یه بیماریه که بچه از لحاظ هوشی مشکلی نداره ولی از لحاظ جسمی دچار مشکله.
ممکنه قدرت تکلمش خوب نباشه ولی قدرت ارتباطش رو از دست نمیده. من موقعی که این رو شنیدم همه چیز هوار شد روی سرم. وقتی تنها میشدم داد میزدم به خدا میگفتم که چرا؟ چیکار داری میکنی با من؟ من با تو چیکار کردم؟ چرا ولم نمیکنی اصلا؟ اگر هم من کاری کردم خب سر من بیار با بچه چیکار داشتی؟
خلاصه روزهای خیلی بدی بود. همهش برو و بیا و هر روز هم آزمایش. زیاد به این فکر میکردم که این موضوع تقصیر کیه. چرا اینطوری شده اصلا؟ به خودم میگفتم که اگر خونه جای بهتری بود شاید ازدواج نمیکردم.
خودم رو هم مقصر میدونستم. میگفتم که اگر بیشتر دووم میاوردم، اگر بیشتر تحمل میکردم الان اینطور نمیشد. مثل قضیهی حاجی که اگر چیزی نمیگفتم دعوا نمیشد، مامانم کتک نمیخورد، بابام چاقو نمیخورد، حاجی نمیافتاد زندان و بعد اصلا نمیرفتیم مشهد.
خودم رو مدام سرزنش میکردم. خب کتک میخوردی بیشتر، چی میشد مگه. یه بچه آیندهش خراب نمیشد. دوتا خونواده گرفتار نمیشدن.
دکتر پیشنهاد کرد شهرزاد رو هفتهای دو روز ببریم کاردرمانی که بتونه بشینه و راه بره و کاراش رو انجام بده. من همهش به این موضوع فکر میکردم تا با خودم به صلح برسم. تمام زندگیم و سلسله اتفاقات رو مرور میکردم.
این طور به آرامش رسیدم که با خودم میگفتم که اگر تقدیر این بوده که شهرزاد به دنیا بیاد، اگه تو یه خونوادهی پرجمعیت به دنیا میومد، یا جایی که کسی بهش اهمیتی نمیداد چی میشد؟ این طور تصور میکردم که انگار انتخاب شدم که شهرزاد مال من باشه تا من مواظبش باشم.
این که من این همه از بچگی آزمایش پس دادم و صبرم امتحان شد و سختی کشیدم تا الان بتونم بابای خوبی باشم. چیزی بشم که خودم میخواستم داشته باشم. تمام دنیای من شهرزاد بود و هست. من هیچ روزی یادم نمیاد که براش وقت نذاشته باشم.
اگه یه روزی میدیدم که بچههای خواهرم دارن توی خیابون فوتبال بازی میکنن و اون نمیتونه، من بغلش میکردم و بدو بدو میرفتم دنبال بچهها و فوتبال بازی میکردیم. بهش میگفتم که من میشم پاهای تو، تو هم بشو بچگی من.
یا مثلا توی شهربازی دلش میخواد سرسره بازی کنه. خانومم میگفت نریم مردم نگاه میکنن، میگفتم انقدر نگاه کنن تا چشماشون دربیاد. با زور و زحمت شهرزاد رو میبردم بالا روی سرسره و میاوردمش پایین و اونم میگفت دوباره دوباره و باز میبردمش بالا.
اما همهی اینا هنوز باعث نمیشد که من بیشتر توی خودم فرو نرم. خیلی فکر میکردم. به پدر شدن، فرزند داشتن و البته به بخشیدن. من حتی گاهی بابام رو مقصر قضیهی شهرزاد میدونستم.
مرتب جایگشتهای حالات زندگیم رو مرور میکردم که اگه فلان طور میشد باید اونطور میشد و بعد زندگیم تغییر میکرد. این باعث شده بود که از بابام خیلی دور بشم، خیلی دور.
من یک چیزی رو با تمام وجودم زندگی کردم. شاید خیلیا فکر کنن که نقطهی مقابل عشق، تنفره اما من فکر میکنم اینطوری نیست. نقطهی مقابلش بیتفاوتیه. من بابام رو نمیدیدم.
باهاش مگر به حد ضرورت حرف نمیزدم. اگر تنها بودیم با همدیگه که اصلا حرف نمیزدم. کاری باهاش نداشتم. فقط توی جمعهای خونوادگی پیش همدیگه بودیم و چند سال همینطوری بود.
تا اینکه یهبار شام خونهی بابام اینا دعوت بودیم و قرار بود شب هم اونجا بمونیم. از نیمههای شب گذشته بود و همه خواب بودن. من توی پذیرایی توی تاریکی جلوی تلویزیون نشسته بودم و داشتم پخش زندهی فوتبال نگاه میکردم.
بابام از در اتاق اومد بیرون گفت که خیلی پام درد میکنه. رفت سر یخچال یه چیزی خورد و اومد نشست پیش من. چند لحظه بعد گفت پخش زندهست؟ جواب دادم آره.
دوباره یه چند دقیقه گذشت گفت موسیو، دیوید بکهام کدومه؟ دیوید بکهام دیگه بازی نمیکنه. اگرم بازی کنه، اینا تیمهایی نیستن که اون توشون بازی کنه.
آها. علی، دیوید بکهام خیلی شبیه توئهها. اون موقع دخترای انگلیسی زیاد رشت میومدن. میگم نکنه داداشت باشه. نگاهش کردم و یه لبخندی بینمون رد و بدل شد.
همینجور که داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم دیدم داره پاهاش رو ماساژ میده. گفتم پات درد میکنه؟ گفتش که آره. میخوای برات ماساژ بدم؟ گفت این کار رو میکنی؟ آره چرا نکنم.
بلند شدم رفتم پماد رو آوردم. اومدم نشستم جلوش و گفتم بابا، تو درخت گلابی یادته. پرید وسط حرفم که تو هم یادته. عه علی من همیشه فکر میکردم اون درخت گلابی منم.
اون موقع تو اوجم بودم. توی اوج شکوه کارم بودم. یهو خوردم زمین. از وسط شکستم، و دوباره سکوت شد و به چشمای همدیگه نگاه کردیم. این رو که گفت فرصت نداد که بهش بگم که اون درخت گلابی من بودم.
من درخت گلابی بودم بابا. نگاه به قیافهی جوونم نکن، نگاه به کارم نکن، نگاه نکن دارم برای بچهها نقاشیهای شاد و خوشگل میکشم. من از تو کرم خوردهم. دلم میخواست بهش بگم که تو خیلی منو اذیت کردی.
تو من رو از درون خوردی. من رو از داخل پوسوندی. نمیدونی چه بلایی سر من آوردی. نمیدونی که کی باعث شدی از وسط بشکنم اما اون لحظه صحنه مال اون بود. گفتنش فایده نداشت. نگفتم، هیچ وقتم نگفتم.
کمی پماد زدم روی دستم و شروع کردم به ماساژ دادن پاش. با هر ماساژی که میدادم، با هر فشاری که میدادم، سوزوندنه رفت، کتکها رفت، تحقیرها رفت، لخت پرت کردنه رفت، شکستنه رفت، کتک زدنه رفت، کتک زدنه رفت، کتک زدنه رفت...
اونم اشک از گوشهی چشماش میومد و من به هیچی نگاه نمیکردم جز به اون چیزایی که داشت میرفت. توی خودم بودم. اون لحظه بابام رو برای همیشه بخشیدم. زنجیرهایی که از دست و پای من میرفت تا دست و پای اون رو باز کردم.
بابام هیچوقت آدمی نبوده و نیست که بگه دستت درد نکنه یا بگه ببخشید. بعد از اون دنیا جای بهتری شد؟ نه نشد. بابام آدم بهتری شد؟ نه نشد ولی اون جا، اون تابلویی که چرک و کثیف بود پاک شد و برای من اون آدم یه آدم جدید شد. خودمم رها شدم.
شهرزاد که بزرگتر میشد، منم باهاش بزرگتر میشدم. اون با نگهداریهای من و مادرش به صورت شبانهروزی هی بهتر و بهتر شد. درسته که راحت نمیتونه راه بره و نمیتونه حرف بزنه ولی ارتباط برقرار میکنه و تنها کسیه که میتونه یه عشق عجیب بهم بده.
هر بار که میدونه خستهام یا ناراحتم میاد سرم رو میذاره روی پاش و موهام رو نوازش میکنه. هر روز با تلفنی و تصویری حرف میزنه و هر روز بهم محبت میکنه.
ما در مورد اوتیسم و سندروم دان و بچههایی که مبتلا به سرطان هستند تا حدودی میشنویم ولی بچههای زیادی هم هستند که درگیر سی پی هستن. این بچهها با کاردرمانی میتونه خیلی حالشون بهتر بشه.
اگر هم دلتون میخواد بیشتر در این مورد بدونید فیلم پای چپ من که توش دنیل دی لوئیس یه بازی فوقالعاده داره رو ببینیدش. البته فیلمش یکم قدیمیه و الان امکانات خیلی بیشتر شده.
بچههایی که مبتلا به سی پی هستند از لحاظ هوشی نرمالن ولی اگه به بدنشون رسیدگی نشه از لحاظ ذهنی هم ضربه میخورن. چطور؟ تصور کنید کسی که نتونه منظورش رو بفهمونه، نتونه حرفش رو بزنه، دیگه نمیزنه.
کسی که نتونه سوال کنه، دیگه سوال نمیکنه و ذهنش همینطور بسته و کوچیک باقی میمونه. البته این شامل حال همهی ما میشه. مایی که تنها یک گوشه هستیم و حرف نمیزنیم با کسی و بعدشم خیلی چیزا رو فراموش میکنیم.
توی سالهای بعدش باز با مجلههای بیشتری کار کردم و سراغ وبلاگ رفتم و بعد فیسبوک و شب و روزم شد طرح و رنگ و سفارش.
یه روز سرد پاییزی من رفتم توی یه کافه که پر از دود سیگار بود. میخواستم یه نقاشی بکشم. خیلی تنها بودم، همهی دوستام مهاجرت کرده بودم و توی اون شهری که سالها زندگی کرده بودم دیگه انگار کسی رو نمیشناختم.
پشت میز نشسته بودم و یه نگاه کردم به گوشهی کافه. توی اون دودی که کافه رو گرفته بود انگار دوباره گرگ سفید رو دیدم. گرگ سپیدی که نشسته بود گوشهی کافه و داشت کتابش رو میخوند. حالا دیگه سنی ازش گذشته بود.
سرخپوستی که به شمایل گرگ سفید در اومده بود. چند بار توی زندگیم اومده بود و این آخرین باری بود که اومد. اونجا شروع کردم به کشیدن گرگ سپید. نقاشیش رو کشیدم.
حس میکردم اونم مثل من از قبیلهش جدا مونده، تنهاست و دیگه اون کافه بعد از اون شد پاتوق من. همیشه میرفتم اونجا مینشستم. یه روز فهمیدم که یه شرکت معروف تولیدکننده گوشی موبایل داره یه مسابقهی تصویرسازی برگزار میکنه.
باید با گوشی اون شرکت یه عکس میگرفتی و بعد با قلم گوشی، نقاشی میکشیدی. جایزهی اول سفر به پاریس، جایزه دوم سفر به پکن، جایزه سوم سنپترزبورگ. من خیلی دلم میخواست که جایزه سوم یعنی سفر به روسیه رو برنده بشم.
همون جایی که دخترای بالرین نمایش اجرا میکنن. همون جایی که پارازیت میندازن روی برنامه کودک. اونجایی که پشت دریاست. اونجایی که ایبی لباساش مال اونجا بودن، کتاب داستانهای روسیش از اونجا میومد و خودکارهای معجزهوارش هم مال اونجا بودن.
تصمیم گرفتم شرکت کنم. به خودم گفتم که چه سوژهای بهتر از گرگ سپید. از گوشهی کافه عکس گرفتم و گرگ سفید رو پشت میز کشیدم و فرستادم.
یه مدت بعد بهم خبر دادند که به همراه خیلی از شرکت کنندههای دیگه برای مراسم نهایی انتخاب شدم تا اونجا برندهها رو انتخاب کنن و اعلام کنن. رفتم تهران و توی سالن وقت اعلام برندهها رسید.
منم دوربین گوشیم رو روشن کردم تا فیلم بگیرم. دادم به نفر کناریم و گفتم که اگه اسم من رو خوند توی برندهها لطفا فیلم بگیر ازم.
مجری پشت میکروفون گفت برندهی جایزهی سوم مسابقه برای سفر به روسیه. توی دلم گفتم بگو علی تجدد، بگو علی تجدد، بگو علی تجدد. آقای علی تجدد با طرح گرگ سپید.
اگر بگم از تمام چیزی که توی یه دقیقه بعدش اتفاق افتاد چیزی یادم نمیاد شاید باور نکنید. فقط یادمه بلند شدم که برم روی سن و برگشتن و نشستن روی صندلی یادمه.
وقتی با خوشحالی با لوحم نشستم روی صندلی نفر کناری گوشی من رو پس داد و بعد گوشی خودش رو داد به من گفت حالا تو از من فیلم بگیر. کسی که روی صندلی کناریم نشسته بود نفر دوم شده بود.
اون زمان دقیقا موقعی بود که من ناامید شده بودم از کار کردن. مدام از خودم میپرسیدم که اصلا برای چی دارم این همه کار میکشم. برای کی میکشم. میکشم که چی بشه اصلا و اون موقع بود که راهی سفر به روسیه شدم.
از قضا و از شانس من برای خرید بلیط هواپیما برای سن پترزبورگ هم به مشکل برخورده بودن و پرسیدن که به جاش میری مسکو؟ منم از خدا خواسته گفتم چی بهتر از این.
سفر به مسکو رنسانس زندگی من بود. باعث شد که بفهمم جای درست زندگیم وایسادم. زحمتهام به ثمر نشسته و دارم راه درستی میرم. توی مسکو با یه دوست رفتم موزهی عروسکهای نمایشی.
یه موزهی خلوت بامزه که توش خانمهای مسن عروسکساز بودن و کلی هم باهم حرف زدیم. در مورد عروسکها و داستاناشون. بهشون گفتم که منم عروسک میساختم و بعد نقاشیام و یه عروسک نیمه کاره هم همراهم بود نشونشون دادم.
خیلی خوششون اومد و کلی هم تشویقم کردن. اونجا من جدی تصمیم گرفتم که دوباره عروسک سازی رو شروع کنم. من دیگه بعد از این که بابا مجبور کرد که عروسکها رو بسوزونم دیگه سراغش نرفتم.
خیلی طول کشید ولی باز شروع کردم. عروسکهام رو با نقاشیام قاطی کردم و این تبدیل شد به کار اصلیم. هر کدوم از عروسکهام هم قصهی خودشون رو دارن مثل خرسی که از روسیه اومده و تو یه کاروانسرا توی ایران زندگی میکنه.
مثل گرگ سپیدی که مسافره، مثل روباهی که آواز میخونه و کلی عروسکهای ریز و درشت دیگه که هر کدوم رو میسازم خریدارش یه گوشهی دنیاست و میفرستمش بره پیش کسی که قدرشو میدونه و مواظبشه.
یه آدم اگه هشتاد سال عمر کنه، یعنی بیست و نه هزار و دویست روز یا هفتصد هزار و هشتصد ساعت یا چهل و دو میلیون دقیقه یا بیست و پنج تریلیون ثانیه رو میگذرونه.
از بین تمام این ثانیهها که خیلیاش هم شبیه همدیگه هستن احتمالا فقط چند لحظهست که آدم عمیقترین حالت خوشبختی رو احساس میکنه. همون چند لحظهای که تمام عمر در جستجوش بوده.
حالا من یه سهشنبه شب، به خاطر این که جایزهی یه مسابقهی نقاشی دیجیتال رو بردم، دارم توی مسکو قدم میزنم. میایستم به خودم میگم موسیو، تو میدونی الان کجا هستی؟ رویای بچگیت. توی مسکو هستیا حواست هست؟ و بعد حرکت میکنم.
دوباره چند لحظه بعد میایستم. چشمام رو میبندم و چندتا نفس عمیق میکشم. اون چندلحظه، اون هوایی که توی ریهها کشیدم و حضورم اونجا، همون چیزی بود که انگار تمام زندگیم دنبالش میگشتم.
دوباره شروع میکنم به قدمزدن. سرخوش و سبک. شروع میکنم توی دلم با بابام صحبت کردن. بهش میگم بابا، دیدی بالاخره تونستم؟ دیدی بالاخره یه چیزی شدم برای خودم؟ دیدی الان کجام من؟
تازه من به واسطهی کاری که میکنم اینجام. به خاطر نقاشیام. همونی که میگفتی باهاش هیچی نمیشی. دیدی… دیدی آخرش تونستم.
این بود قسمت آخر داستان گرگ سفید در مسکو. خوشحال میشیم که نظراتتون رو درمورد این داستان توی کامنتها بگین و البته به صورت استوری و توییت ما رو به دوستاتون معرفی کنید. این بزرگترین کاریه که میتونید بکنید.
به خاطر این که این اپیزود آخر داستانه دوست داشتم از علی، علی تجدد یه تشکر ویژه هم بکنم که داستانش رو برای ما تعریف کرد.
آدرس شبکههای اجتماعیش رو که اونجا عکس کارهاش و طرحهاش و عروسکهای قشنگش رو میذاره رو توی توضیحات قرار میدم. براتون بهترینها رو آرزو میکنم و خدا نگهدار.
من موسیو هستم. تو یه روستا جایی نزدیک رشت زندگی میکنم. این جا آرومه، خیلی آرومه. هرچند وقت یه بار یه موتور رد میشه. گاهی وقتا صدای گاو میاد. همیشه صدای پرندهها میاد. اینجا خیلی آرومه. اونقدری که همه به من و به زندگی آرومم غبطه میخورن.
خیلیا بهم میگن کاش ما شبیه تو بودیم موسیو، تو داری رویای ما رو زندگی میکنی. ایموجی لبخند میفرستم. من بزرگ نشدم، قوی شدم.
بقیه قسمتهای پادکست آن را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود سی و یکم - بودن یا هیچ (قسمت سوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود سی و هفتم - گرگ سپید در مسکو (دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود بیست و یکم - یک قدم نزدیکتر به خانه