داستان واقعی آدمها. اینجا بیشتر بشنوید، ببینید، بخوانید: http://onpodcast.ir/on.html
اپیزود سی و سوم - کوهها حرکت میکنند (قسمت اول)
زمستون سال هزار و نهصد و نود و نه من توی گروه سرود کلیسا بودم. یه گلو درد شدیدی گرفتم و اصلا نمیتونستم آواز بخونم. داروهای گیاهی مامانم تاثیر خاصی نداشت و همین شد که بابا گفت برم پیشش. دهنمو باز کردم تا یه نگاهی به لوزم بندازه. گفت خیلی متورم شدن. حالا که تجویز گیاهی مامانت یعنی سرخار گل و گل همیشه بهار جواب نداده، بیا از روش درمانی من استفاده کن. حالا روش درمانیش چی بود؟ بابا میگفت مردم اینو نمیدونن که خورشید قویترین داروییه که خدا به ما داده. برای همینه که کسی تو تابستون گلو درد نمیگیره. باید هر روز صبح بری بیرون و با دهن باز زیر آفتاب بایستی. یک ماه تموم باید این کارو انجام بدی تا خوب بشی. منم هر روز کارم این بود که میرفتم نیم ساعت با دهن باز زیر آفتاب کم نور زمستون میایستادم که خدا از طریق خورشید گلوم رو خوب کنه.
زمستونای آیداهوی آمریکا هم خیلی سرد بود و بعد از ده دقیقه از سرما شروع میکردم به لرزیدن. بعد از یه ماه وقتی هنوز گلوم خس خس میکرد، بابا گفت: مشخصه که گلوت خوب نشده. من که ندیدم یه هفته هم حتی این روش درمانی رو درست انجام بدی. واقعیت اینه که خونوادهی من به خیلی چیزا اعتقاد داشتند؛ ولی رفتن پیش دکتر، استفاده از دارو، رفتن به مدرسه و حتی گرفتن شناسنامه یکی از اونا نبود.
سلام من مرسن هستم و این سی و سومین اپیزود پادکست آنه. پاکست آن، پادکستیه که توی هر قسمتش، داستان واقعی آدمها رو تعریف میکنیم تا بتونیم خودمون رو جاشون بذاریم.
منبع اصلی ما برای این داستان کتاب اجوکیتد یا تحصیل کرده است از خانم تراستور و همینطور بعضی از مصاحبههاشون و چیزای دیگهای که نوشتن. پیشنهاد میکنم که کتابش رو بخونید. خیلی جزییات جالبی داره و خوندن کامل داستان و اتفاقات حاشیهای که واسش افتاده، خالی از لطف نیست.
این داستان بعضی جاهاش کمی خشونتآمیزه و ممکنه که برای بعضیا مناسب نباشه. برای همین اگر بچهی اطرافتونه پیشنهاد میکنم که از هدفون استفاده کنید. بریم سراغ داستان.
من میتونستم تارا باشم. تو میتونستی تارا باشی.
سلام اسم من تاراس. وقتی هفت سالم بود تمام چیزی که از دنیا میدونستم، به اون کوهستان قشنگی که توش زندگی میکردیم خلاصه میشد. یک کوهستان توی آیداهوی آمریکا. اینجا توی آیداهو همه چیز خیلی قشنگه و البته خیلی برای من آشناست. آفتاب در میاد. دره رو روشن میکنه و بعد پشت کوه پنهان میشه. برف خبر از زمستون میده و وقتی آب میشه بهار رسیده. خونوادهی منم جزِئی از این الگوی ابدی بودند. حداقل من اینطوری فکر میکردم. تمام دنیای کودکی من اون کوهستان و خونوادم بودن و تنها راه شناخت من از دنیا هم قصههای بابام بود من مدرسه نمیرفتم و بیشتر وقتم رو توی طبیعت میگذروندم و باد مثل یه نفس گرم از کوههای مجاور میپیچید لای موهام. اون روزا انگار با درختان مخروطی و گندمهای وحشی، که تپهها رو پوشونده بودن یکی میشدم. من بچهی هفتم و کوچکترین فرزند خانواده بودم و غرق در بیخیالی و بچگی. با این وجود وقتی اتوبوس زرد رنگی رو میدیدم که هر روز صبح بچهها رو جمع میکرد و از جادهی پایین تپه رد میشد و هیچ وقتم سمت خونهی ما نمیومد، میفهمیدم ما یه فرقی با بقیه داریم.
ما مثل خیلی از آدمهای اون منطقه مورمون بودیم. مورمون رو میشه یه جورایی یه شاخه از مسیحیت دونست. مورمونیسم را جوزف اسمیت سال هزار و هشتصد و بیست پایهگذاری کرد. جوزف اسمیت میگفت که بهش یه الهاماتی شده و کنار انجیل یه کتاب دیگه به اسم کتاب مورمون هم نوشت. البته بابای من از اون مورمونهای متعصب محسوب میشد که شبیه خیلی از مورمونهای دیگهای که اونجا میشناختم نبود. اون اعتقاد داشت مرد باید حتما کار یدی بکنه تا ثواب ببره و جای زن هم فقط توی خونس. با درس و دانشگاه مخالف بود. البته خب به همینها محدود نمیشد. ما توی خونه یه درس نصفه و نیمهای میخوندیم. البته شاید جدی و ادامهدار نبود. یعنی وقتی چهار سالم بود یکی از برادرام بهم خوندن و نوشتن یاد داد. چند سال بعد مادرمون از روی کتابهای قدیمی، کمی ریاضی و تاریخ درس داد و همین. وقتی هشت سالم شد، دیگه خبری از درس و آموزش نبود. بابام از همین حد تحصیل توی خونه راضی بود. همین که مدرسه نمیرفتیم تا مغزمونو شستشو بدن، از همه چیز مهمتربود.
مادربزرگ مادریم اما خیلی موافق و هم نظر پدر و مادرم نبود. معتقد بود که نوههاش باید برن مدرسه؛ اما کاری از دستش برنمیومد. بابام میگفت که مدرسه راهی برای دولت سوسیالیسته که مغز بچههامون رو شست و شو بده و یه چرخ دنده برای ماشینش بسازه. یه روز که رفتم دیدن مادربزرگم، مادربزرگم خیلی آروم و یواشکی بهم گفت که فردا صبح، ساعت پنج دارن میرن آریزونا. بعد شروع کرد و از مدرسه رفتن برام گفت. من حرفای بابا تو گوشم تکرار میشد و برای همین بهش گفتم که فکر نمیکنم من از مدرسه خوشم بیاد. مادربزرگ گفت تو که نرفتی. چطور مطمینی که خوشت نمیاد؟ بعد بهم پیشنهاد کرد که اگر بخوام میتونم باهاشون همراه باشم و اونجا منو بذارن مدرسه و در نتیجه همونجا توی آریزونا پیششون بمونم. خیلی پیشنهاد خوب و وسوسه کنندهای بود. با اینکه کوهستان هر روز جاذبههای زیادی برای کشف کردن داشت، صدای همهی بچهها و شادیشون توی اتوبوس توی گوشم میپیچید.
ما برگشتیم خونمون و قرار شد اگر میخوام با مادربزرگ برم، فردا صبح ساعت پنج بیدار شم برم بالای تپه تا منو سوار کنن و با خودشون ببرن. اون شب، تا صبح توی تختم چرخیدم و تصور کردم چطور خونوادهای که دوسشون دارم، وقتی بفهمن من نیستم، قرار مثل دیوونهها دنبالم بگردن و بعد دلشون برای من تنگ بشه. دیگه کم کم داشت هوا روشن میشد و منم همینطور بیدار نشسته بودم توی تختم. ساعت پنج یه ماشین اومد کنار تپه ایستاد. مادربزرگ پیاده شد و چند قدم سمت خونهی ما برداشت. یکم سرک کشید و وقتی دید که خبری از من نیست، دوباره سوار ماشین شد و رفت. حتما خیلی ناامیدش کرده بودم. وقتی داشت میرفت، من داشتم از پنجره نگاهش میکردم. من برگشتم توی رختخواب. چشمام رو که روی هم میذاشتم، به این فکر میکردم که حتما توی دنیا چیزای مهمتری از مدرسه رفتن هم هست. البته همیشه مادرم میگفت که اگه بخوای میتونی بری مدرسه فقط باید از بابات اجازه بگیری؛ ولی من هیچ وقت این کارو نکردم. من توی چینای عمیق صورت پدرم، توی اون آههای التماس آمیزی که اون هر روز صبح قبل از دعای خانوادگی میکشید یه چیز خاصی وجود داشت که باعث میشد تصور کنم کنجکاوی من کار زشتیه و شاید حتی یه توهین به تمام فداکاریهای اون، توی راه بزرگ کردن من باشه. من دلم نمیخواست دل بابام رو بشکنم؛ اما سعی کردم بین کار توی اسقاطی و کمک به درست کردن گیاهان دارویی مادرم، وقت برای درس خوندن هم بذارم.
مادرم متخصص گیاهان دارویی بود. اینطوری سلامتی ما رو هم کنترل میکرد. گاهی هم بقیه میومدن از مادرم گیاه دارویی میگرفتن. مخصوصا اونایی که مثل خونوادهی ما هیچوقت پیش دکتر نمیرفتن. با اینکه گاهی یه پولی از این راه به دست میومد؛ اما بابام اصرار داشت که مامان باید مامایی هم یاد بگیره. مامایی توی ایالت ما غیرقانونی نبود؛ ولی اگر زایمان بد پیش میرفت مسولیتش با ماما بود. مادر نمیخواست ماما بشه؛ ولی بابا میگفت که خدا گاهی کارهای سخت از ما میخواد و منم متوجه نمیشدم که چرا مادر به بخت خودش لگد میزنه و با خدا مخالفت میکنه. بابا خیلی سخت کار میکرد؛ ولی بازم میخواست پول بیشتری جمع کنه. برای اون هیچی نفرت انگیزتر از این نبود که به دولت وابسته باشیم. حتی میخواست صفحهی خورشیدی بخره و آب رو هم از کوهستان بیاره، تا توی آخرالزمان وقتی همه توی تاریکی فرو میرفتند ما برق و آبمون تامین باشه.
ما اعتقاد داشتیم که روز گناه بزرگ نزدیکه. مخصوصا این که نزدیک سال دو هزارم بودیم. روزی که همه چیز از کار میفته و موقعی که همه چیز از کار میافتاد، اون موقعی که همهی مردم توی سر خودشون میزنن، ما قرار بود توی آرامش بهشون لبخند بزنیم؛ اما بزرگترین دشمن ما، دولت فدرال بود. دولتی که میخواست ما رو مجبور کنه هر کدوم از ما بچهها شناسنامه داشته باشیم و به مدرسههای بریم که جز خزعبلات چرندیات، چیزی برای یاد دادن ندارن.
یه روز بابام با ناراحتی اومد خونه. همه رو جمع کرد دور میز آشپزخونه، چون عریض و طویل بوده و همه میتونستیم پشتش جا بشیم. آقا گفت که شما حق دارید بدونید چی در انتظارتونه. ما هم به صندلیمون میخکوب شده بودیم و به تختههای ضخیم بلوط قرمز میز نگاه میکردیم. بابا گفت که یه خونواده هست، خونوادهی ویور، که خیلی از اینجا دور نیستن. اونها جنگجویان راه آزادین. به خاطر اینکه نمیذارن دولت توی مدرسه بچههاشون شستشوی مغزی بده، مامورای فدرال رفتن سراغشون. اونا کلبشون محاصره کردن. یه چند هفتهای هم اونجا زندانی بودن و وقتی پسر بچشون که گشنش بوده، برای این که میخواسته یه چیزی بخوره میاد بیرون، مامورا میکشنش؛ اما پدر و مادر هنوز توی کلبن. چراغها را خاموش کردن و سینه خیز توی خونه حرکت میکنن. نمیدونم چقدر غذا واسشون مونده و ممکنه قبل از تسلیم شدن مامورا از گرسنگی هم بمیرن.
ما به حرفای بابا گوش میکردیم و فقط باترس به همدیگه نگاه میکردیم. بعد ادامه داد که ما نمیتونیم واسشون کاری بکنیم؛ ولی میتونیم به فکر خودمون باشیم. چون اونا ممکن به قلهی باک هم بیان. اونجایی که ما زندگی میکردیم. اون شب بابا کلی کولهی نظامی قدیمی از زیرزمین بیرون کشید. گفت این کوهها راه نجات مونن. کل شب داشتیم کولها رو با آذوقه پر میکردیم. داروهای گیاهی، تصفیه کننده آب، سنگ چخماخ، فولاد و چند تا جعبهی غذای آماده نظامی. منم مرتب خودم رو در حال فرار از خونه تصور میکردم. هممون تا صبح تمرینی کولههارو مینداختیم رو کولمون و تا دم در میرفتیم.
کولهی منم هم قد خودم بود. بعد زیرزمین خونه رو پر از مربا و وسایل مورد نیاز و البته اسلحه کردیم. چند روز بعد بابا خبر آورد که پدر و مادر خونوادهی ریور هم تیرخوردن. من هیچ وقت گریهی بابام را ندیده بودم؛ ولی این بار صورتش پر از اشک شده بود. از اون به بعد ما همیشه آماده بودیم. البته ماموران فدرال سراغ ما نیومدن و بابام هم تعریف نکرد آخر داستان خونوادهی ریور چیشد؛ ولی ترسش برای همیشه توی وجودمون موند.
دیگه برفهای کوهستان آب شده بود و میشد قله رو از دور دید. روز یکشنبه بود و همه توی اتاق نشیمن جمع شده بودیم تا بابا انجیل رو واسمون تفسیر کنه. که یکی از برادرای بزرگم تایلر، گلوش صاف کرد و با لکنت همیشگیش گفت که من میخوام برم دانشگاه. تایلر سومین برادرم بود که میخواست از خونه بره. برادر بزرگم تونی راننده کامیون بود و میخواست برای ازدواج با یکی از دخترهای کنار جاده پول فراهم کنه. شان دومین برادرم چند ماه قبل با بابام دعواش شده بود و از خونه زده بود بیرون و هر چند مدت یه بار یه زنگ کوتاهی به مامانم میزد و بهش میگفت که حالش خوبه. حالا دیگه اگه تایلر از این خونه میرفت بابا بدون کارگر و دست تنها میموند و باز باید میرفت سراغ اسکات کردن فلزات. اون لحظه که بابا اینو شنید، صورتش وحشتناک شده بود. شکل توام عصبانیت و یه مقداری ترس و حتی التماس. اون وسط من پرسیدم دانشگاه چیه؟ بابا که حالا با سوال من یه مقداری به خودش اومده بود، جواب داد دانشگاه مال اون احمقهاییه که همون بار اول یه چیزی یاد نمیگیرن. بعد روشو کرد سمت تایلر گفت که یه مرد نمیتونه با کاغذ و کتاب زندگیشو بسازه. فردا روز قرار چطور خرج زن و بچت رو بدی؟ تایلرم هیچی جواب نداد. بعد بابا ادامه داد که اینم از بچههای ما. با پای خودش میخواد بره بین سوسیالیستها و روشنفکرا که مغزشو خراب کنن. تایلر سرشو آورد بالا و با لکنت گفت که بابا اون دانشگاه رو کلیسای مورمون اداره میکنن. چطور ممکنه بد باشه؟ بابا یه پوزخندی زد و بعدش داد زد که تو فکر میکنی اونا به کلیسا نفوذ نکردن؟ کجا بهتر از دانشگاه که بخوان یه نسل مورمون سوسیالیسم پرورش بدن؟ واقعا ازت انتظار نداشتم.
این لحظهی مهمی برای من بود، چون ترکیبی از قدرت پدرم و حس استیصالشو میدیدم. در مقابل بابا حالا یه نسلی بود که نمیتونست کنترلشون کنه. بابا یه کم به جلو خم شده بود و به صورت تایلر نگاه میکرد که شاید بتونه ذرهای امید یا باور ببینه؛ ولی هیچی پیدا نمیکرد. اینکه تایلر چطور تصمیم گرفت که از کوهستان بره دانشگاه یه داستان جالبی داره. یعنی این که چطور از خانوادهای که به طور کل تحصیل رو نه تنها لازم، که امری کاملا بیدلیل و حتی منفور میدونه، یکی از بچهها میخواد بره دانشگاه. شاید به این دلیل که رفتن تایلر یه اتفاق آشنا تو خیلی از خونوادههاست، این موضوعو جالبتر میکنه. بچهای که با بقیه جور نیست. ریتمش فرق داره. معیارهاش متفاوته و دنبالهروی مادر و پدرش نیست. توی خونوادهی ما تایلر همون بچه بود. اگر بقیه اعضای خونواده داشتیم تند میرقصیدیم، تایلر داشت باز میرقصید. اون موسیقی پر سر و صدای زندگی ما رو نمیشنید. خب ما هم صدای آروم زندگی اون رو نمیشنیدیم.
تایلر کتاب دوست داشت. سکوت دوست داشت. از مرتب کردن و نظم دادن و برچسب زدن خوشش میومد. برادرای من همیشه خدا دعواشون میشد. من که کوچیکتر بودم این دعوا معمولا با داد و فریادهای مامان، به خاطر شکسته شدن یه لامپی یا یا گلدونی تموم میشد؛ ولی همین طور که بزرگتر میشدند چیزای شکستنی خونهی ما هم کمتر میشد. مامان میگفت وقتی من بچه بودم و تلویزیون داشتیم. تا اینکه شان سر تایلرو میکوبه بهش میشکندش. تایلر عاشق موسیقی بود. یه ضبط سی دی خور داشت که تا اون موقع من مثلشو ندیده بودم. اطراف ضبطم همیشه پر از سیدیهای مختلف، با اسمای عجیب مثل موتسارت و شوپن بود.
وقتی شونزده سالش بود، من یه روزی یواشکی رفتم تو اتاقش تا به اون دستگاه پخش و ضبطش نگاه کنم. وقتی متوجه شد من سعی کردم فرار کنم و قبل از اینکه عصبانیت و داد و هوار راه بیفته، جیم بشم؛ اما صورتش شبیه آدمای عصبانی نبود. اومد دستمو گرفت و برد نزدیک سیدیها. گفت کدومشون بیشتر دوست داری؟ یکی از اون سیدیها مشکی رنگ بود و صد تا زن و مرد با لباسهای سفید روی جلدش بودن. بهش اشاره کردم و تایلر با تردید نگاهم کرد. با لکنت زبان و سختی گفت این موسیقی کره. بعد دیسک رو گذاشت توی دستگاه، نشست پشت میزش. منم روی زمین کنار پاهاش نشستم و با انگشت روی فرش بازی میکردم. موسیقی شروع شد. صداهایی به صورت زمزمه شنیدم و آوازی که مثل ابریشم نرم بود. آهنگ که تموم شد، من فلج شده بودم. آهنگ بعدی شروع شد و بعدی، تا اینکه سیدی تموم شد. بدون موسیقی انگار اون اتاق بیروح به نظر میرسید. بعد از تایلر خواستم که اگه ممکنه یه بار دیگه پخشش کنه و این کارو کرد. یه ساعت بعد که دوباره سیدی تموم شد، دوباره ازش خواهش کردم که میشه یه بار دیگه هم گوش کنیم؟ اما خب خیلی دیر بود. خونه ساکت بود و تایلر از پشت میزش بلند شد، دکمهی پخشو زد و گفت که این بار آخره و بعدش گفت که ما میتونیم فردا هم دوباره گوش کنیم.
از اون روز به بعد موسیقی شد زبون بین من و تایلر. لکنت زبان تایلر باعث میشد که خیلی از موقعها ساکت باشه. زبونش به سختی بچرخه. به خاطر همین من و اون خیلی با همدیگه حرف نمیزدیم. من تا اون موقع برادرم را نشناخته بودم. حالا اما هر شب که از اسقاطی برمیگشت، من منتظرش بودم. بعد از اینکه میرسید و یه دوش میگرفت و پشت میزش مینشست، میگفت خب امشب چی گوش بدیم؟ منم یه سیدی انتخاب میکردم. اون سیدی میذاشت تو دستگاه و من روی زمین کنار پاش مینشستم. به جوراباش خیره میشدم و به آهنگ گوش میدادم.
اما صبح یکی از روزهای ماه آگوست از خواب بیدار شدم و تایلرو دیدم که داره لباسها و کتابها و سیدیهاش رو جمع میکنه. فهمیدم که داره میره دانشگاه. من صبحونهام رو خوردم و رفتم توی اتاقش به قفسههاش نگاه کردم. خالی بود. فقط یه دونه سیدی اونجا بود. همون سیدی که آدمهایی با لباسهای سفید روی جلدش بودن و من دیگه تا اون موقع میدونستم که اسمش همسرایان مورمونهاست. تایلر توی چارچوب در وایساده بود و منو نگاه میکرد گفت که اونو برای تو گذاشتم. دیدن تایلر وقتی داشت وسایلشو میذاشت تو این ماشین، دیوونم میکرد. دوست داشتم داد بزنم و نذارم که بره؛ ولی به جاش با سرعت از در پشتی خونه رفتم روی تپه و بعد حرکت کردم سمت قله. انقدر دویدم که صدای تالاب تالاب قلبم بیشتر از فکر رفتن تایلر توی سرم صدا میکرد. هنوزم میتونستم تایلرو ببینم. تایلر رفت سمت ماشین، بعد برگشته بود سمت در تا خداحافظی کنه؛ اما هیچ کسی اونجا برای خداحافظی و بدرقهاش نیومده بود. اونم سوار شد و حرکت کرد. یهو به خودم اومدم فهمیدم که من دلم میخواد باهاش خداحافظی کنم. با برادری که تنها مامن جذاب خونه بود. دوباره شروع کردم به دویدن و توی جاده خاکی پریدم جلوی ماشین. زد روی ترمز و پیاده شد و اومد سمتم و بغلم کرد و گفت که دلش واسهی من تنگ میشه. برگشت ماشینو روشن کرد و رفت.
حالا که تایلرم رفته بود، همهی ما ارتقا درجه پیدا کرده بودیم. لوک توی شونزده سالگی شده بود پسر ارشد و من و ریچارد هم شده بودیم کارگرای معمولی. اولین صبحی که رفتم اسقاطی رو خوب یادمه. زمین سرد و یخ زده بود. توی محوطهای بودیم که سمت چمنزار بود و توش چند صد تا ماشین بود. بعضیاشونم قدیمی و شکسته بودن. موضوع این بود که محیط اسقاطی جای خیلی خطرناکی بود. مخصوصا با وجود پدرم. بابا همیشه با ترس از زمان زندگی میکرد. همیشه حس میکرد دیرشده. ما باید هر نوع فلزی رو تو دستهی خودش قرار میدادیم و بابا خطرناکترین روشو داشت. اون فلزات رو پرت میکرد سمت دستشون. اولین صفحه فلزی رو که پرت کرد، فکر کردم اشتباه شده تا اینکه متوجه شدم نه قرار بساط تا آخر همینطوری باشه. یه کم به این وضعیت گذشت و من مشغول برداشتن یک قطعه بودم که بابا یه دستگاه رو پرت کرد سمتم. من پریدم کنار دستم به لبهی دندانهدار یه محفظه برخورد کرد و برید. خونشو با شلوارم پاک کردم و داد زدم که اینقد ننداز اینطرف من اینجا وایسادم. بابا با تعجب سرش و بالا گرفت. انگار که فراموش کرده بود من اصلا اونجام. وقتی خونو دید، اومد سمتم دستش گذاشت روی شونم و گفت نگران نباش عزیزم خدا فرشتههاش اینجان و کنار ما کار میکنن. اونا نمیذارن آسیب ببینی.
کار توی حیاط اسقاطی خیلی خطرناک بود؛ اما حالا من رو به خدا نزدیکتر کرده بود. چون هر بار که بابا چیزی و پرت میکرد من به درگاهش دعا میکردم که چیزی نشه. واقعیت اینه که این کار روی من تاثیر عمیقی گذاشت. توی روزهای بعد، برخورد سطوح فلزی مختلف توی اسقاطی، خاطرات تایلر و موسیقیاش را از ذهنم پاک کرده بود. حالا شبا فقط صدای این فلزها توی گوشم پخش میشدند. جیرینگ جیرینگ قلعهای تا شده، تپ تپ کوتاه سیمهای مسی و غرش آهن. من باید قبول میکردم که تایلر دیگه نیست. تایلر تا پنج سال بعدش خیلی کوتاه به ما سر میزد و خاطرهی روشنی ازش توی اون سالها ندارم. خیلی ازش عصبانی بودم. حس میکردم که ما رو، من رو ول کرده، تا به زندگی بهتری برسه که اینجا پیش ما نداشت. چه حسی بدتر از این؟
یه روز صبح به خاطر اینکه فلزات رو سریعتر خالی کنیم، بابا گفت برو بالای اتاقک کامیون و خودشم رفت پشت لیفتراک نشست. قرار شد من آهنپارهها را سوار پاکت لیفتراک کنم و بعدش بیام پایین. خیلی وضعیت ناجوری بود. بابا اصلا متوجه اوضاع خطرناکی که من باهاش روبرو بودم نبود. اجازه نمیداد که بیام پایین. میخواست سریع کارو تموم کنه. همین جا بود که یکی از میلههای فلزی به خاطر حرکت و ریزش انبوه فلزات اسقاطی، رفت توی پام. با اینکه چندین بار این مدل اتفاقات رو دیده بودم؛ اما بازم باورم نمیشد. میله رو میدیدم و توی پام حسش میکردم و هنوز برای من عجیب بود. از یه طرف باید سریعا خودم و از شر این میلهای که نشسته بودم توی پام و خونریزی داشت خلاص میکردم. چون اگر بابا همهی فلزات خالی میکرد، من رو هم مینداخت روی یه تل بزرگ از فلزات تیز و وحشتناک و هیچ جوره امکان نداشت بابا صدام رو بشنوه و از طرف دیگه باید میپریدم پایین. چون راه دیگهای هم نبود. تنها راه جون سالم به در بردن از این مهلکه همین بود. منم لحظهی آخر پامو رها کردم و پریدم و شانس اوردم تونستم جایی بیفتم که زمین بود.
فکر کنم یه بیست ثانیهای همینطوری روی زمین افتاده بودم که موتور لیفتراک خاموش شد و صدای قدمهای سنگین بابا اومد. نشست کنارم و گفت چیشد؟ از شدت فشاری که به کمرم اومده بود صدام در نمیومد. با یه خس خس ریزی گفتم افتادم. بابا پیرهنش درآورد و گذاشت رو پام که خونریزیش بند بیاد. گفت که برو خونه. مامانت جلوی خونریزیو میگیره. یکم طول کشید تا تونستم بلند شم و خودمو جمع کنم. راه افتادم سمت خونه. پام میلنگید و نفسم بالا نمیومد. وقتی که مطمئن شدم بابا از دید خارج شده، کنار گندمزار افتادم روی زمین. بدنم میلرزید و تنفس خیلی ضعیف بود. نمیدونستم چرا دارم گریه میکنم. زنده بودم. خوب میشدم و فرشتهها هم وظیفشون رو انجام داده بودن. پس چرا گریه میکردم؟ پام خیلی شدید زخم شده بود و به گفتهی مامان که کبودی بزرگ روی کمرم و وارسی میکرد، کلیم هم آسیب دیده بود.
همین باعث شد که تصمیمم رو بگیرم. یکشنبه عصر رو انتخاب کردم. بابا روی کاناپه دراز کشیده بود و انجیل هم روی پاهاش بازبود. منتظر بودم که سرش بیاره بالا تا شروع کن به حرف زدن؛ اما خیلی وقت بود که همینطور سرش زیر بود و نگاهش همش به پایین بود. دیگه چیزی که میخواستم بگم رو گفتم. گفتم من میخوام برم مدرسه. دیدم هیچ عکس العملی نشون نداد. برای همین فکر کردم حرفمو نشنیده. بلند گفتم دعای من تموم شده. من میرم توی اتاقم. سرش رو آورد بالا و خیره شده بود بهم. گفت توی این خونه ما از دستورات خدا اطاعت میکنیم. بعد انجیل رو به خودش نزدیک کرد و با یه چهرهی درهم رفته، شروع کرد به خوندن. داشتم از در میرفتم بیرون که دوباره گفت داستان یعقوب و عیسو رو که یادته؟ منم جواب دادم یادمه. دوباره شروع کرد به خوندن و منم رفتم.
منظورشو گرفته بودم. اینطور که توی انجیل اومده، اسحاق نبی دو تا پسر داشته. عیسو فرزند بزرگ و یعقوب پسر کوچیکتر. به خاطر اینکه عیسو نخستزاده بوده باید پیامبری بعد از اسحاق به اون میرسیده. عیسو اهل شکار بوده. یه روز که از شکار برمیگرده و گشنه بوده، به یعقوب برادرش میگه یه کم از اون آشی که پختی به من بده. یعقوب هم بهش میگه اول حق نخستزادگی رو به من بفروش. اونم جواب میده که من دارم از گشنگی هلاک میشم. حق نخستزادگی به چه درد من میخوره؟ و اینطور حقش رو در ازای یه کاسه آش سرخ به یعقوب میسپاره. منظور بابام این بود که من دختری نیستم که اون بزرگ کرده و دارم امتیاز حضور در این خونوادهی باایمان رو در ازای مدرسه رفتن میفروشم.
فقط یازده سالم بود یه میل عجیبی به استقلال داشتم. حس میکردم باید دنیای بیرونو کشف کنم؛ البته اینکه میخواستم از کار توی اسکاتیه راحت بشم بیتاثیر نبود. اولین قدم برای استقلالم پیدا کردن کاره. برا همین یه روز سوار دوچرخه شدم و رفتم سمت ادارهی پست محلیمون و یه برگه چسبوندن به تابلوی اعلانات که اگر کسی پرستار بچه میخواد بهم اطلاع بده. صاحب پست گفت که آگهی در مورد چیه؟ جواب دادم در مورد پرستار بچه. گفت اتفاقا دخترم دنبال یه پرستار بچه میگرده و اینطوری شد که من اولین کارم را پیدا کردم. دختر صاحب پست که اسمش مری بود، توی دانشگاه پرستاری تدریس میکرد. بابام میگفت این بدترین نوع شستشوی مغزیه. چون هم برای جامعهی پزشکی کار میکنی و هم برای دولت؛ اما با این حال من این کارو قبول کردم. خیلی طول نکشید که وقت منم پرشد. از دوشنبه تا جمعه از ساعت هشت صبح تا ظهر کار میکردم و عصرا هم جعبههای یک فروشگاه محلی رو جابهجا میکردم. کلا درآمد زیادی نداشت؛ ولی چون اولین درآمدای من بود ارزشمندش میکرد.
مردم توی کلیسا میگفتند مری یه نوازندهی پیانو حرفهایه. من نمیدونستم حرفهای یعنی چی. تا اینکه یه روز مری توی کلیسا پیانو زد. اون لحظه کاملا واسم جا افتاد حرفهای یعنی چی. موزیکی که میزد شبیه هیچ چیزی نبود که قبلا شنیده بودم. یه لحظه شبیه یه صخرهای محکم بود و یه لحظه بعد مثل یه نسیم بود که داره نوازشت میکنه. فردا که مری از دانشکده برگشت، ازش خواستم که اگر میشه به جای پول بهم پیانو یاد بده. اون قبول کرد. بعد از اینکه جلسهی اول تموم شد، انگار که یه جورایی دروغهای من باور نکرده باشه که من میرم مدرسه و دوست و رفیق دارم، بهم گفت خواهرم چهارشنبهها کلاس باله داره. اگه دوست داری میتونی بری و من همون چهارشنبه رفتم کلاس.
چیزی نبود که بهش بشه نه گفت. خیلی همه چیزش رویایی بود. مربی توی کلاس یه موزیک گذاشت و من تمام مدت محو بچههایی شده بودم که با لباسهای پر زرق و برق میچرخیدن. خیلی واضح بود که وصلهی عجیب و ناجور برای کلاس بودم؛ ولی با این حال ادامه میدادم. برای اولین بار بود که با هم سن و سالای خودم بودم. یه مدت رفتم کلاس، تا اینکه نزدیک کریسمس شد و قرار بود یک اجرا جلوی پدر و مادرها داشتهباشیم. مربیم با مادرم تماس گرفت تا در مورد لباس صحبت کنه. من صدای مادرم رو میشنیدم که داره با تلفن صحبت میکنه. میگفت که دامنش چقدر باید بلند باشه؟ بدننما؟ نه نمیشه اینطوری. تارا نمیتونه همچین چیزی بپوشه. اگه قراره بقیه دختر از این لباسا تنشون باشه تارا نمیاد.
هفتهی بعد اول کلاس، وقتی همه منتظر بودن ببینن مربی چه لباسی برای اجرای کریسمس انتخاب کرده، با سوییشرتهای خاکستری بلند مواجه شدن. باورشون نمیشد که مربی برای کلاس ما به جای لباسهای زرق و برقدار همچین چیزیو انتخاب کرده باشه. بچهها با تعجب سویشرتارو بالا گرفته بودن. اون پولکهایی که برای از بین بردن دلگیر بودنشون بهشون وصل کرده بودن، دلگیرترشون کردهبود.
کریسمس که شد، قرار بود من و مامان بریم برای اجرا. اجرا هم توی کلیسابود. برعکس همیشه وقتی مامان به بابا گفت که شب کار داره، بابا کلی مامان سوالپیچ کرد، تا اینکه مجبور شد بگه کجا داریم میریم. بابا هم کتش رو برداشت و گفت با هم بریم. رسیدیم و من رفتم پشت صحنه و سوییشرتم رو پوشیدم. هنوز داشتم سعی میکردم چند سانتیمتر بکشمش پایینتر که رفتیم روی صحنه. موزیک داشت از گرامافونی که روی پیانو بود پخش میشد.
ما رقصمون رو شروع کردیم. پاهامون و به ترتیب روی زمین میزدیم. بعد از اون باید میپریدیم، دستامون میبردیم بالا و بعد میچرخیدیم. اما پاهای من ثابت موند و جای این که دستام رو بالای سرم ببرم اونا رو فقط تا شونم بالا بردم. وقتی بقیه بچهها خم شدن تا دستاشون رو به صحنه بزنن، من فقط یه کم کج شدم. وقتی بقیه میچرخیدن من یه کم عقب جلو میرفتم. نمیخواستم اجازه بدم که نیروی جاذبه کارشو انجام بده و سوییشترم بالا بره و بخش بیشتری از پاهام مشخص بشه. موزیک تموم شد. وقتی داشتیم از صحنه خارج میشدیم، دخترای دیگه بهم خیره شده بودند. چون من نمایش خراب کرده بودم؛ ولی من اصلا حواسم به اونا نبود. توی اون سالن، فقط یه نفر برای من واقعی بود. بابام. جمعیت رو نگاهکردم و بلافاصله دیدمش. اون پشت وایساده بود. نور صحنه عینک مربعی روشن میکرد. حالت صورتش جدی و خوددار بود؛ ولی میتونستم عصبانیت رو توش تشخیص بدم. فاصلهی کلیسا تا خونه فقط یک و نیم کیلومتر بود؛ ولی انگار صد کیلومتر شده بود. من صندلی عقب نشسته بودم و داشتم به فریادهای بابا گوش میکردم. چطور مامان اجازه داد من اینقدر راحت گناه کنم؟ به خاطر همین بود که قضیه آهنگ کریسمس از بابا مخفی کرده بود؟ مادر چند لحظه به حرفش گوش داد. لباشو گازگرفت بعد گفت که من حتی فکر نمیکردم لباسا انقدر وقیح باشن و بعد گفت که خیلی از دست مربیشون عصبانیم. من خم شدم جلو تا صورت مامان رو ببینم تا جواب سوالم رو بگیرم. بفهمم چه خبره؟ مامان سویشرت رو قبلا دیده بود و حتی از مربی به خاطر اینکه لباس قابل پوشیدن انتخاب کرده تشکر کرده بود. بابا به حرفای مامان گوش میداد. مامان همینطور که میگفت لباسا شوکه کننده و قبیح بودن، بابا عصبانیتش کمتر میشد. اون شب بابا تا تونست مقایسه کرد و گفت اینا همش نیرنگهای شیطانه تا مورمونهای خوب و متقاعد کنه، توی خونهی خدا مثل هرزهها بالا و پایین بپرن. اینا همش ترویج وقاحت و بیبندوباریه.
بعد از اون ماجرا انگار که مامان در برابر من احساس گناه میکرد و میدید خیلی ناراحتم منو گذاشت کلاس آواز. خیلی هم توش موفق بودم. اولین بار که با خجالت تمام توی کلیسا آواز خوندم حس کردم که چقدر بابام به افتخار میکنه. از اینکه میدید صدام در خدمت خداست، خیلی خوشحال بود.
بابا برای رسیدن سال دو هزار یک برنامهریزی کامل کرده بود و حسابی منتظر بود که یه آخرالزمان مبسوط اتفاق بیفته. چند سال منتظر بود و اسلحه و آذوقه جمع کرده بود و به دیگران هشدار میداد که همین کارو بکنن. روز سی و یک دسامبر، ما هممون آماده بودیم. شب سال نو جلوی تلویزیون نشسته بودیم تا ساعت دوازده بشه. بابا میگفت که این احمقا همهی برنامههای کامپیوتری رو جوری ساختن که فقط تا سال نود و نه رو پوشش میده و برای قرن جدید برنامهریزی نشدن. برای همین سال دو هزار که بشه همه چیز از کار میفته.
ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه، هممون هیجان زده جلوی تلویزیون نشسته بودیم. ساعت دوازده شد و هیچ اتفاقی نیفتاد. رفتم آب و برق و چک کردم؛ ولی همشون وصلبودن. دیگه ساعت یک و نیم بود که بیخیال شدم و رفتم بخوابم. بابا همینطور بیحرکت جلوی تلویزیون نشسته بود. فردا صبح احساس میکردم که شکستهتر شده. حس میکردم اون یه خدمتکار وفاداره که به اندازهی نوح برای ساختن کشتی زحمت کشیده؛ ولی خدا واسش هیچ سیلی نفرستاده. ناامیدی خیلی به بابا فشار آورد. اونقدر که مجبور شدیم برای مسافرت بریم پیش مادربزرگ. بابا بعد از یه مدت حالش دوباره بهتر شد و شروع کرد به گیر دادن به مادربزرگ سر مسائل اعتقادی و یه روزم قبل از تاریک شدن هوا گفت که برگردیم بریم خونه.
توی مسیر برگشت هوا خیلی بد شد و ونمون از جاده خارج شد و تصادف کردیم. هیچ کدوممون کمربند نبسته بودیم؛ ولی زنده موندیم. منم برای یه مدت از هوش رفتم؛ ولی کم کم بهتر شدم. وقتی هوشیاریم برگشت، دیدم بابا داره مامانمو صدا میکنه. مامان زخمی شده بود و جواب نمیداد. بابا با بدن و صورت آویزون، بهتزده جلوش وایسادهبود. انگار دنیا روی سرش خراب شده بود. تا اینکه مامان یه تکونی خورد و جواب داد خوبم. خوبم. هیچکدوممون آسیب جدی ندیدیم؛ ولی گردن من خشک شده بود و خیلی درد میکرد. مامان به گیاهای دارویی متوسل شده بود و حتی با یه متخصص انرژی به اسم رزیم تماس گرفت و اونم اومد؛ ولی هیچکدومشون باعث نشد که گردنم بهتر بشه. تا اینکه برادر بزرگم شان، بعد از مدتها برگشت خونه. من باش احساس غریبگی میکردم؛ خیلی روحیهی خشنی داشت و توی شهر همیشه دنبال دردسر بود. یه ماه بعد از تصادف وقتی من هنوز گردنم رو نمیتونستم تکون بدم، شان از پشت سر هم نزدیک شد و گردم رو چرخوند. چند لحظه حس کردم که بیحس شدم؛ اما چند دقیقه بعدش فهمیدم انگار گردنم بهتر شده. واقعا درست شده بود. این موضوع باعث شد که اون مثل یه پدر برای خودم ببینم. کسی که توی بدترین وضعیت منو نجات میده.
سال بعد شان رانندهی کامیون شد و منم باهاش همراه شدم و یه سفر جادهای رفتیم و همین باعث شد که خیلی به همدیگه نزدیکتر بشیم. تابستونش با هم برای تئاتر تست دادیم و قبول شده بودیم. دیگه حالا شونزده سالم شده بود. یه پسری توی اون تئاتر بود به اسم چارلز که من خیلی خوشم میومد ازش. با اینکه شان همیشه هوای من رو داشت؛ ولی یه چشمههایی از خویی تندش رو هم بهم نشون داده بود. اون موقع دیگه انگار وضعیت داشت عوض میشد. وقتی شان برای اولین بار دید که برق لب زدم، بهم گفت هرزه. اون لحظه من توی اتاق خوابم بودم و جلوی آینه داشتم برق لب امتحان میکردم که به شوخی این رو گفت و منم پاکش کردم.
همون شب به خاطر اینکه با چارلز یه صحبت عادی کرده بودم؛ مواخذهام کرد. توی راه برگشت توی ماشین بهش گفتم که من سردمه. اول بخاری رو روشن کرد و بعد با یه لبخند شیشهها را کشید پایین. توی بیست دقیقهی راه تو خونه، من داشتم از سرما میلرزیدم و اون انگار که همه چیز یه شوخی و بازی باشه، بلند بلند میخندید. منم دوباره همه چیز رو گذاشتم پای شوخی؛ اما همهی ماجرا همینجا ختم نشد.
صبح زود بود و من هنوز خواب بودم. تازه نور افتاده بود توی اتاقم. حس کردم ایستادم؛ ولی انگار با قدرت خودم ایستاده بودم دو تا دست گلوم رو گرفته بودن تکونم میدادن. چشمان باز بود؛ ولی فقط جرقههای سفید میدیدم. یهو یه صدای آشنا اومد. صدای شام بود که گفت آشغال. یه صدای آشنای دیگه هم شنیدم. مادرم بود. داشت گریه میکرد و میگفت ولش کن. کشتیش. ولش کن. بعد انگار که مامان جلوش گرفته باشه، ولم کرد و افتادم روی زمین. اومد موهامو از ته گرفت و کشون کشون برد سمت راهرو. سعی میکردم به صورتش نگاه کنم تا یه ردی از برادری ببینم. اشک تو چشام جمع شده بود. شان گفت ببین حالا گریش گرفته. چرا؟ چون یه نفر فهمیده چقدر هرزهای گریه میکنی؟ بعد توی آشپزخونه ولم کرد و افتاد روی زمین و بعد پا شدم وایسادم. مامان همینطور گریه میکرد. شوروش کرد سمت مامان شروع کرد به حرف زدن که من شناختمش. خودشو آدم مقدس و مذهبی نشون میده؛ ولی من میبینم که چطور این هرزه دور و ور چارلز میپلکه. مامان جوابش داد که من باورم نمیشه. شان به مادر گفتکه تو از دروغاش خبر نداری. الکی ادای دخترای خوبو درمیاره، بعد میره بیرون یه جور دیگهای رفتار میکنه. همینطور که داشتن حرف میزدن، من سعی کردم عقب عقب برم و از خونه بزنم بیرون. سوار ماشین مامانم بشم و از اونجا فرار کنم.
ولی شان دستشو گرفت بالا و گفت سوئیچ دست منه. تا قبول نکنی هرزهای، هیچ جا نمیری. بعد اومد دستمو گرفتو پیچوند. از درد به خودم میپیچیدم. شان همینطور پشت سر هم میگفت بگو، زود باش؛ ولی ذهن من یه جای دیگهای بود. داشتم به چند ساعت دیگه فکر میکردم، وقتی شان کنار تختم زانو میزنه و معذرت خواهی میکنه. تو این فکر بودم که یه صدای مردونه از اونور راهرو گفت اینجا چه خبره؟ من داشتم بیهوش میشدم. حس کردم که زده به سرم. صدای تایلر بود که چند سال بود نیومده بود خونه. من بلند بلند شروع کردم به خندیدن. آخه کدوم دیوونهای، وقتی فرصت پیدا کرد از اینجا فرار کنه بازم برمیگرده؟
بقیه قسمتهای پادکست آن را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود دوم -۲۲ سال قبل از ۶ سال پیش
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود بیست و نهم - بودن یا هیچ (قسمت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود پانزدهم – مردگان حرف نمیزنند (قسمت اول)