داستان واقعی آدمها. اینجا بیشتر بشنوید، ببینید، بخوانید: http://onpodcast.ir/on.html
اپیزود سوم - رز، به من قول بده
اول از همه ممنونم از همهی کسایی که لطف داشتن و نظر و انتقادشونو در مورد دو تا اپیزود قبلی به ما گفتن. همین انتقاد ها باعث میشه که اپیزود به اپیزود پادکست آن بهتر بشه. اگر پادکست رو روی اپلیکیشنهایی غیر از اپلیکیشنهای پادگیر میشنوین، مثلا الان دارید روی تلگرام میشنویدش، پیشنهاد میکنم که اپلپادکست رو روی گوشیهای اپل و کستباکس رو روی گوشیهای اندروید نصب کنید و بعدش سرچ کنید پادکست آن؛ به فارسی یا انگلیسی و بعد پیداش بکنید و سابسکرایب بکنید. همینطور ما یک کانال تلگرام، یک صفحهی اینستاگرام و یه پروفایل توییتر داریم که میتونید با اسم پیداشون کنید.
خب بریم سراغ داستان سوم؛ داستان سوم درمورد ایوان میریام هارته. این خانم وقتی که هفت سالش بوده، به همراه پدر و مادرش سوار کشتی تایتانیک میشه. همیشه دلم میخواست بدونم که بودن توی کشتی تایتانیک چه حسی داشته و برای همین این داستان رو انتخاب کردم. من میتونستم ایوان میریام هارت باشم، تو هم میتونستی ایوان میریام هارت باشی.
سلام من ایوان میریام هارت هستم. سال 1928، بیست و سه سال داشتم که تصمیم گرفتم که به یک سفر دریایی برم؛ اما این برای سفر تفریحی نبود. برای مواجه شدن با علت کابوسهام بود. چون من کشتی تایتانیک رو در حال غرق شدن دیده بودم. توی بیداری، میتونستم همه چیز اون شب رو به یاد بیارم. رنگها، صداها، همه چیز رو. و توی خواب همهی اونها بهم هجوم میاوردن.
برای همین فکر کردم باید با ترسم مقابله کنم. رفتم و یه بلیط کشتی رزرو کردم، باید قیافم رو میدیدین. موقع رزرو بلیط و پرداخت پول، رنگم مثل گچ سفید شده بود. وقتیام که سوار کشتی شدم، سعی کردم به چیزی فکر نکنم. برای خدمه توضیح دادم که من کی هستم و برای چی اینجام و مستقیم رفتم به کابینم و درو قفل کردم. یه کابین محقر بود با یه تخت، میز و صندلی.
روی تخت نشستم و به زندگی پر فراز و نشیبم فکر کردم. زندگی من با یه تراژدی بزرگ گره خورده بود؛ غرق شدن کشتی تایتانیک. منم به همراه پدر و مادرم توی اون کشتی بودم. آره میدونم احتمالا دربارهی اتفاقی که آخرین ساعات پونزدهم آپریل 1912 افتاد زیاد شنیدین، مستند دیدین و احتمالا اون موقع که فیلم تایتانیک ساخته شد، نسخه ویاچاس رو روی دستگاههای ویدیو دیدین. اما حتما میدونید تو اون کشتی که من بودم جک و روزی نبود؛ یعنی داستان زیبای عاشقانشون زاییدهی ذهن نویسندهی فیلمنامه بوده.
اما حالا من میخوام داستان واقعی خودمو تعریف کنم. وقتی که فقط هفت سالم بود؛ ماتوی ایلفورد انگلستان زندگی میکردیم. سالها قبل از این حادثه، پدر و مادرم همدیگهرو میبینن، عاشق همدیگه میشن. پدرمم ساختمون ساز بوده و برای مادرم یه خونهی قشنگ میسازه و باهم ازدواج میکنن. منم بچگیم رو تو همین خونه گذروندم. تا اینکه پدرم تصمیم گرفت که یه زندگی جدید رو توی وینیپگ کانادا شروع کنه.
دوستش اونجا یه کمپانی ساختمان سازی داشت و قرار بود به پدرم کمک کنه که اونجا با همدیگه کار کنن. همینطور پدرم میخواست داروخونهام اونجا باز کنه. من خیلی به پدرم وابسته بودم و وقتی اون از سفر با کشتی و زندگی جدید صحبت میکرد، منم ذوق زده میشدم. اما موضوع اینجا بود که مادرم واقعا ناراحت بود و دلش نمیخواست بریم و مدام هم ابراز ناراحتی میکرد. پدرم آدم مهربونی بود و اون زمان شاید اولین باری بود که من دیدم، پدرم، صداشو روی مادرم بلند کرده. انگار که مادرم چیزی رو پیشبینی کرده بود؛ و این واسم خیلی عجیب بود.
چون من نه قبل از اون ماجرا و نه بعد از اون ماجرا، ندیدم مادرم چیزی رو درست پیشبینی کنه. اما در مورد این سفر نمیتونست حس بدشو پنهون کنه. کشتیای که پدرم بلیطش رو خریده بود، کشتیای بود بنام فیلادلفیا. اما کارگرای معدن زغال سنگ اعتصاب کرده بودن و این باعث شده بود که مسافرای اون کشتی رو به مسافرای کشتی تایتانیک اضافه کنن.
مادرم وقتی شنید که بلیطمون رو از فیلادلفیا به تایتانیک تغییر دادن، خیلی وحشت کرده بود. بخاطر چیزهایی که در مورد تایتانیک شنیده بود و مخصوصا لقب کشتی. میدونید لقب کشتی تایتانیک چی بود؟ آنتیکولی یعنی کشتی غرق نشدنی. همین باعث میشد که مادرم حس بدی نسبت به این سفر داشته باشه. یادمه وقتی این لقب رو شنیده بود، گفته بود این چه حرفیه آخه؟ این مثه ایستادن در برابر خداست. روز یازدهم آوریل 1912 بود که ما سوار قطار شدیم که بریم سمت کشتی؛ سوار قطارهایی شدیم که بهشون میگفتن بدترین اینا قطارهایی بودن که زمان رسیدنشون به شهر با زمان حرکت کشتیها منطبق بود.
وقتی از قطار پیاده شدیم مستقیم رفتیم که به اسکلهی شهر ساوتهمتون انگلستان؛ رفتیم تا سوار کشتی بشیم. مادرم یه نگاهی به کشتی کرد و گفت پس این همون کشتیایه که میگن غرق نمیشه. بابام نگاش کرد و گفت: میگن چیه؟ باید بگی این همون کشتیایه که غرق نمیشه. من قبل از اون اصلا هیچ کشتیای ندیده بودم، ولی میتونستم درک کنم که تایتانیک، یک کشتی غول پیکره. همه چیز اونجا هیجانانگیز بود؛ دریا، گروه موسیقیای که روی کشتی بودن، آدمای شاد و خندون که سوار کشتی میشدن، همهچیز.
بابا بلیطها رو نشون داد و مارو بردن به کابینمون توی بخش ای. بخش ای توی قسمت درجه دو کشتی بود. کابین قشنگی بود؛ سه تا تخت توش بود، با یه میز و صندلی راحتی. توی کابین همون اول مامانم گفت ببینید، من فکرامو کردم من شبا نمیخوابم. بابام هم گفت که تو اگه میخوای دیوونه بازی دربیاری نمیتونم جلوتو بگیرم، ولی اگه مردم چیزی پشت سرت گفتن ناراحت نشیا. مادرمم جواب داد که واسم اصلا مهم نیست، من همین کاری که گفتمو میکنم و بحثشون همونجا تموم شد و مامانم واقعا شبا نمیخوابید.
کشتی پر از رنگ و نور و آدمهای مختلف بود؛ منم سنم کم بود همش چسبیده بودم به بابام. باهاش اینور اونور میرفتم. چون مادرمم روزا اصلا خوب بود، من کس دیگهای رو نداشتم. ولی میدونین من از کجاش خوشم میومد؟ یه قسمتی ته کشتی بود که قفس سگا رو کنار هم چیده بودن. پدرم با یکی از خدمه دوست بود و میذاشت من برم با یکی از سگها بازی کنم. درست یادم نمیاد ولی فکر میکنم توی کشتی، بچه هم زیاد بود و من با چهار پنج تاشون بازی میکردم.
در کل بهترین دوستم بابام بود و همش دنبالش راه میافتادم توی کشتی؛ کلا هم این چند روز همینطوری گذشت. چند ساعت قبل از اتفاق همون روز حادثه، مادرم رفت یه قلم و کاغذ آورد که یک نامه برای مادربزرگم بنویسیم. دست منو گرفت و با بابام رفتیم روی عرشهی کشتی. باد خنکی میومد و همه خوشحال و خندون اینور اونور میرفتن.
روی یکی از میز و صندلیها نشستیمو مادرم شروع کرد به نوشتن و بابامم کمکش میکرد. بالای برگه، لوگوی وایتاستار یا همون ستارهی سفید بود؛ شرکت سازندهی تایتانیک، کنارشم نوشته بود که یعنی در کشتی تجاری سلطنتی تایتانیک. برای این بهش میگفتن کشتی سلطنتی، که زیر نظر دولت بود و اگر کسی به تایتانیک حمله میکرد، یعنی اعلام جنگ به کل بریتانیا بود و کشتیهای جنگی وارد عمل میشدن.
مادرم توی نامه نوشته بود که ملوانها میگن ما تا اینجا سفر خیلی خوبی داشتیم، تا حالا مشکلی نبوده، ولی خدا بخیر کنه اگه یه مشکلی بوجود بیاد. با این حجم از آبی که اطرافمونه و خشکیای که دیده نمیشه و کشتی به این بزرگی که اینور اونور میره، معلوم نیست چی پیش میاد. یه جای دیگش نوشته بود که، امروز من و ایوا رفتیم به کلیسای کشتی؛ ایوا بلند بلند آواز میخوند، خیلی بامزه شده. قسمت پایین کاغذ رو هم برای من خالی گذاشته بود. منم با خط درشت نوشتم با عشق و بوسههای فراوان، از طرف ایوا.
بعد مادرم کاغذو تا زد و داد به بابام که بعدا پستش کنه، اونم گذاشت توی جیب کتش. پنج شب از حضورمون توی تایتانیک گذشته بود و ما خوابیده بودیم، که شنیدم که مادرم داره بابام رو بیدار میکنه. آروم بهش گفت که، بلند شو! من یه صدایی شنیدم؛ در واقع این صدای ضربهای که شنیده بود انقدر آروم بود که کسی رو بیدار نکرده بود. بابامم با بیحوصلگی بیدار شد بخاطر اینکه فکر میکرد چیزی نشده. شب قبلشم مادرم بیدارش کرده بود، فرستاده بودش روی عرشه کشتی، که چک کنه ببینه چیزی شده یا نه.
بابام بیدار شد از کابین کشتی بیرون رفت. مامانم منو بلند کرد و گفت ایوا، بلند شو، میخوام لباستو عوض کنم. تا اینکه بعد چند دقیقه بابام سراسیمه اومد توی کابین و کت مادرمو آورد و بهش گفت که، اینو بپوش. مادرمم ازش هیچی نپرسید. بعد مامانم بهم گفت که اصلا نیازی نداشتم چیزی ازش بپرسم، انگار خودم از ماهها قبل میدونستم. بعدش بابام، کت خودش رو آورد، پتو دور من پیچید و بغلم کرد و همراه همدیگه رفتیم روی عرشهی کشتی.
وقتی رسیدیم اونجا هنوز عدهای کمی جمع شده بودن. حتی هنوز قایقهای نجات رو آماده نکرده بودن. من و مادرم یه گوشه وایسادیم و پدرم رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت که، میگن که به یه کوهیخی خوردیم؛ بازم مادرم هیچی نگفت. بعد دوباره بابام رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: من با خدمه صحبت کردم، میگن که محض احتیاط بهتره که سوار قایقهای نجات بشید، اما خیالتون راحت باشه، دوباره برمیگردین و صبحونهرو روی عرشه کشتی میخورین.
کم کم جمعیت زیاد شده بود و اعتراضها ام داشت بالا میگرفت. خدمه ام سعی میکردن که مردم رو کنترل کنن. البته این وسط آدمایی بودن که جاشونو به بقیه میدادن.
اگه فیلم تایتانیک رو دیده باشین چند لحظهرو نشون میده که یه پیرمرد و پیرزن، کنار همدیگه دراز کشیدن. اون دو نفر ایزادور و آیداسترادوس هستن. اونا مسافر بخش درجه یک کشتی بودن و به بخش درجه یک کشتی زودتر از همه خبر داده بودن که، به سمت قایقهای نجات بیان. قرار بر این بود که اولویت با زنا و بچهها باشه؛ آیدا هم گفته بود که من بدون شوهرم سوار نمیشم. وقتی خدمه نتونسته بودن متقاعدش کنن، قبول کردن که ایزادور هم باهاش سوار بشه، ولی ایزادور هم گفته بود، من قبل از بقیه مردم سوار نمیشم. ایزادور سعی میکنه که همسرش رو مجبور کنه بدون اون سوار بشه، ولی اون جواب میده که ما چهل سال با هم زندگی کردیم، هر جا تو بری، منم میام؛ با من بحث نکن که میدونی فایدهای نداره و ایزادور سر تکون میده، دست همدیگرو میگیرن و از اونجا دور میشن.
کم کم ما جلوتر رفتیم و رسیدیم به قایق نجات شمارهی سیزده؛ که اونم پر بود. پدرم دست مادرمو گرفت و کمکش کرد که سوار بشه. بعدشم منو بغل کرد و برد به قایق بعدی. اما خودش سوار نشد، جاش رو به یه خانم دیگه داد و به چند نفر دیگه هم کمک کرد که سوار بشن. اومد کنار قایق نجات، کتش رو درآورد و انداختش دورم، بهم لبخند زد و گفت: مامانتو که دیدی، دستش رو بگیر و دختر خوبی باش.
بعد کم کم عقب رفت و توی جمعیت گم شد و این آخرین باری بود که من پدرم رو دیدم. حتی تا اون موقع که قایق نجات ما پایین رفت هم، جمعیت آروم بود. اما وقتی که مردم فهمیدند که قایقهای نجات به اندازهی کافی نیست، اون موقع بود که هرج و مرج واقعی شکل گرفت. صدای مردم میومد که در حال فرار کردن و جیغ زدن بودن؛ ملوانهای ارشدم مجبور میشدن تیر هوایی بزنن تا مردم سمت قایقهای نجات که پایین میرفت هجوم نبرن.
توی اون هرجومرج چنتا نوازنده هم بودن که به جای فرار کردن، وایساده بودن و موسیقی میزدن. آهنگی به اسم ینی نزدیکتر به تو خدای من. آهنگی که نجات یافتههای کشتی، خوب یادشون میاد.
البته چیزی که ما توی اون لحظه میشنیدیم، شبیه این بود. قایقهای نجات از کشتی دور میشدن و من تمام مدت به سمت کشتی نشسته بودم و همه چیز رو میدیدم. کشتی کمکم داشت توی آب فرو میرفت؛ دیدم که از وسط شکست و دو تکه شد. صدای فریاد و جیغ یک لحظه هم قطع نمیشد، همه کمک میخواستن، من پلک نمیزدم. من اون شب تصاویر وحشتناکی رو دیدم، صداهای وحشتناکی شنیدم، دیدم که چطور اقیانوس داره کشتی غرق نشدنی رو میبلعه، دیدم که مردم التماس میکنن، صدای دست و پا زدن و فریاد زدنشون رو توی آب شنیدم.
اما میدونید وحشتناکترین تصویر اون شب چی بود؟ وقتی که کشتی کامل غرقشد، کم کم نور پروژکتورها خاموش شد، وقتی صدای گریه و فریاد و تقاضای کمک قطع شد، هیچ چیز نمونده بود جز سکوت. هیچکس توی قایق نجات حرف نمیزد و هیچ صدایی نمیومد، جز صدای دریا.
اون سکوت، ترسناکترین اتفاق اون شب بود؛ که به ما میفهموند همهی کسایی که جا گذاشتیم، قرار نیست دوباره ببینیم. دست کردم توی کت بابام و نامهای رو که چند ساعت قبل نوشته بودیم رو در آوردم و گرفتم توی دستام. این آخرین یادگاری از زمانی بود که به عنوان یک خانواده، سه تامون کنار هم بودیم. اون شب 1800 نفر کشته شدن و 705 نفر نجات پیدا کردن و من کم سن و سالترین فرد زندهای بودم که میتونستم به یاد بیارم چه اتفاقی افتاده. کوچکتر از منم بین بازماندهها بود، ولی اونا دیگه چیزی به یاد نمیآوردن.
توی قایق نجات هم ما کاری نداشتیم جز اینکه منتظر باشیم. صب کشتی کارپانیا که سیگنال درخواست کمک از تایتانیک بهش رسیده بود، خودش رو به ما رسوند و مسافرها رو سوار کرد. میگفتن که اون اطراف، بیست تا کشتی دیگه بوده، همون شب. اما بعضیاشون توجه نکردن، بعضیاشون هم فکر کردن که، شوخی میکنیم. اصلا به ذهنشون نرسیده بود که چطور ممکنه تایتانیک به یه کوه یخی خورده باشه و شاید فکر میکردن که این یک عملیات آزمایشیه و هر چیز دیگهای.
خلاصه نردبانهایی رو از کشتی پایین انداختن و مردم کمکم، شروع کردن به بالا رفتن.
بچههایی مثل من رو که نمیتونستیم از نردبون بالا بریم رو هم توی گونی نامهها میذاشتن و با طناب بالا میکشیدن. روی عرشه کشتی بود که مادرم رو پیدا کردم، که اونم داشت دنبال من میگشت. به ما غذا و لباس دادن؛ ما کابین نداشتیم، چون کشتی پر از مسافر بود. اما فردای اون روز انقدر من مریض شدم که یک نفر کابینش رو داد به ما. مادرم تمام مدت مراقبم بود تا رسیدیم به نیویورک.
اونجا رفتم بیمارستان تا حالم بهتر بشه و بعد از اینکه حالم بهتر شد، مادرم دوباره بلیط گرفت برای انگلستان. من از کشتی وحشت داشتم، ولی مادرم موقع برگشت خیلی آروم بود. انگار دیگه ترسی نداشت و اتفاقی که باید میافتاد افتاده بود. ما به انگلستان برگشتیم، رفتیم توی همون خونهای که بابام ساخته بود و به زندگیمون ادامه دادیم.
تا اینکه من بیست و سه ساله شدم، تصمیم گرفتم از شر کابوسهای گاه و بیگاهم خلاص بشم و سوار اون کشتی شدم. سه روز بود که از کابینم خارج نشده بودم. آخرای شب بود که خوابم برد و خواب بابام رو دیدم. همون لباسایی تنش بود که آخرین بار دیده بودمش؛ بعد از سالها، اولین بار بود که میومد بخوابم. بهش گفتم که دلم برات تنگ شده بابا، اومد و دستمو گرفت، گفتم که مامان خیلی دلش میخواست بهت بگه که، دیدی حق با من بود؟ خندش گرفته بود. گفت به حرفام گوش دادی؟ دختر خوبی بودی؟ گفتم آره، سعی کردم مثل تو باشم. ولی خیلی کابوس میبینم؛ آروم کتش رو درآورد، انداخت روی شونههای من و پیچیدش دورم، مثل آخرین باری که دیده بودمش. بهم گفت که نگران نباش، نگران هیچی نباش.
خواب خیلی قشنگی بود. صبح که از خواب بیدار شدم حس سبکی میکردم. به خودم گفتم که باید برگردم به زندگی و خاطرهای که مال گذشتهست رو توی گذشته رها کنم. حتی اگر خاطرهی بدی به بزرگی کشتی تایتانیک باشه. پس وقتی که از اون کشتی پیاده شدم، دیگه کابوس ندیدم. احتمالا به خاطر روبرو شدن با ترسم بوده، اما همیشه توی قلبم میخوام ایمان داشته باشم به خاطر این بوده که پدرم اومد توی خوابم و اون مواظب منه.
سال 1985، یعنی هفتاد و سه سال بعد از اون اتفاق، لاشه کشتی تایتانیک رو پیدا کردن. من جز کسایی بودن که مخالفتم رو با بیرون آوردن خودش یا محتویاتش اعلام کردم. حتی دلم نمیخواست کسی زیاد طرفش بره؛ گفتم این کشتی آرامگاه پدر منه، بذارید راحت باشه. الان اگر بعد از سالها از من بپرسید که، دلیل این اتفاق چی بود؟ مثل مادرم میگم که مشکل از لقبش بود.
اما مثل مادرم منظورم این نیست که بخاطر ایستادن در برابر خدا این اتفاق افتاد. این اتفاق نتیجهی غرور زیاد بود. اینکه برید یه کشتی بسازید، اسمشو بزارید کشتی غرق نشدنی و این باعث بشه که اضافه کردن قایقهای نجات رو غیرضروری بدونی و فکر کنی که در همیشه روی پاشنه میچرخه، غرور کاذب بود. اگر قایقهای نجات به اندازهی کافی بود، اون شب همه میتونستن زنده بمونن. جون حتی یک نفر، ارزشش بیشتر از کل اون کشتی بود و فکر میکنم، این چیزی بود که سازندگانش فراموش کرده بودن.
بقیه قسمتهای پادکست آن را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود پنجم - ایستاده در خواب (قسمت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود سی و سوم - کوهها حرکت میکنند (قسمت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود یازدهم - بدون لب خندیدن (قسمت دوم)