داستان واقعی آدمها. اینجا بیشتر بشنوید، ببینید، بخوانید: http://onpodcast.ir/on.html
اپیزود نهم – رویای جان به در برده
روز بخیر، من از زمان کودکی همیشه عاشق داستان بودم. اعتقاد داشتم که داستانها به ما کمک میکنند تا احساس آزادی رو تجربه کنیم و زخمهای درونمون رو التیام ببخشیم و به ما کمک میکنن تبدیل بشیم به آدمی که توی رویاهامون میبینیم. داستانها دروغهایی هستن که حقیقت عمیقتری رو تعریف میکنن و من همیشه میخواستم نقش کوچیکی توی این سنت بزرگ بازی کنم؛ اما همیشه اونطوری که میخوایم نمیشه چون گاهی آدمها نمیتونن تغییر کنن یا نمیخوان تغییر کنن، چون بالاخره همهی ما انسان هستیم. اما بعد فهمیدم یه نفرشاید توجه کنه یکی که میتونه تغییر کنه، پس بازم سعی خودمون رو میکنیم. به امید تولد آدمهای جدید و رویاهایی که در سر دارن.
سلام، من مرسن هستم و این نهمین اپیزود پادکست آنه. پادکست آن پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدمها رو تعریف میکنیم و سعی میکنیم خودمون رو جاشون بذاریم. چیزی که در بخش ابتدایی اپیزود شنیدیم بخشی از سکانس پایانی فصل اول سریال وستورلد بود.
میخوام همین ابتدا بگم که تیم اورسی که آهنگهای پادکست آن رو انتخاب میکنن، دهم دی ماه پنجساله شدن. منم با خودم گفتم وقت رو مغتنم بشمرم و ازشون تشکر کنم. ارسی یک پلتفرم آثار هنری مثل موسیقی و ویدیوعه. اولم از یک گروه دوستانه شروع شده که هرچیزی مرتبط با هنر که احساس خاصی براشون داشته واسه دوستاشون میفرستادن. بعد از یه مدت رفیقای دوستاشون هم اضافه شدن و کم کم این شبکه خیلی بزرگتر از چیزی که فکر میکردن شده؛ حالا که پنج سال از فعالیتشون گذشته، جدای اینکه دنبال رفاقتهای جدید و گسترش این شبکه فرهنگی هستن یه بستری بوجود اومده تا افرادی که در زمینه های مختلف فرهنگی برای فعالیت شوق دارن بهشون ملحق بشن و کمک کنن؛ از تولید محتوا گرفته تا اجراهای موسیقی و کارگاههای آموزشی یا هر ایدهای که دوست دارید در قالب خاصی اجراش کنید. به اینستاگرام و تلگرامشون سر بزنید به آیدی اورسی.
خب حالا از داستان بگم؛ یه جایی میخوندم که هر بار هر کسی که ما رو میبینه ورژنی ازمون رو توی ذهن خودش میسازه. انگار که یک کپی از روی ما زده میشه و یک فرد مجموع همهی اون افرادی که در ذهن دیگران ساخته. اونها جزو موجودیتش هستن، ولی سوال اینه که اون ورژنهای کپی کامل هستن یا پازلهایی هستن که باید به همدیگه چسبیده بشن؟ اینجاست که یک نفر توی ذهن من ممکنه خاکستری باشه، توی ذهن یکی دیگه بده و برای یکی دیگه اونقدر خوبه که عاشقش میشه و همین جاست که یک نفر ممکنه کسی که عاشقشه رها کنه تا تصویر ذهنی از اون فرد خرابتر نشه. موضوع وقتی جالبتر میشه که ما اون کپیها رو روایت میکنیم. این اپیزود داستان موتوعه و موتو یه کپی در ذهن امیره؛ اینکه شما میتونستین تو این داستان کی باشین رو خودتون تصمیم بگیرید.
اسم موتو رو با در هم ریختن و به هم چسباندن چند حرف از حرفهای اسم و فامیلش ساختن تا نه تو بتونی از داستان بیرونش بیاری نه هیچ کس دیگه؛ نخواستم یه دوست قدیمی بتونه بره تو یه دفترچهی قدیمی تلفن بگرده و بگه اهان موتو همون فلانی باشه و بعد یقهی من راوی رو بگیره که آی عمو این فلانی که تو قصهشو میگی با فلانی که من میشناسم فرق داره. این یکی دو جمله بعد فقط همکلاسیهای قدیمی بشنون؛ بله آقا جان، موتوی من با موتو همه فرق داره؛ حتی با موتو خود موتو. اونی که شما میشناختین پونزده شونزده سال پیش به قول یارو تو غبارا گم شد و اونی که من ازش حرف میزنم نسخهی شخصی منه، که همون روز از فرت شیفتگی یواشکی یه کپی ازش گرفتم، زیر پیرهنم از مراسم خداحافظی آخرین روز مدرسه بیرونش آوردم تو وقت مناسب جا سازش کردم تو پشت و پسله های ذهنم، پونزده شونزده ساله که آهسته آهسته از گوشت و پوست و استخوان تنش فولاد آب دیده و لاستیک خارجی دور سفید و آینهی مرغوب درآوردن تا به آرزوش، به وصال معشوقش برسونمش. این وزنو همهی این چند سال من به دوش کشیدم و حالا من میگم موتو کی بوده.
موتو همکلاسی من بود که علاقهی شهوت گونهای به ماشین داشت؛ به ماشین سنگین، سبک، کامیون، اتوبوس، سواری به هر چیزی که موتور داشت و روی چرخ حرکت میکرد. همون سالها کارش به جنون کشیده بود یعنی یه چند سالی از همهی ما جلوتر بود و حالا از بیخبرم. طبق چیزایی که یادم مونده اگه همه چیز به همون منوال پیش رفته باشه که اون سالها پیش میرفت موتو الان باید تو خیابون در حال تردد باشه. نه اینکه رانندگی کنه و خب نه اینکه مثل چند تا دیگه از همدرسامون رانندهای داشته باشه، هیچکدوم، نه، میگم براتون.
اون اولا خیلی ادای راننده در میآورد؛ مثل رانندهها مینشست، مثل رانندهها راه میرفت، مثل رانندهها حرف میزد، حتی چشماش جوری میشد که ممکن بود هر آدمی با دیدنش بگه عه این چقد مثل رانندهها نگاه میکنه. براش مهم نبود که بهش میخندن یا به حاشیه میروننش، براش مهم نبود جملهی درستی نیست، درستش این که بگم اصلا نمیدید، من میدیدم، من میدیدم و از رفتاری که باهاش میشد رنج میکشیدم و خب تو هوای قهرمان بازی و رویا اندیشی اون سالها همیشه فکر میکردم چیکار باید کرد برای بیرون کشیدنش از گوشهی رینگ و از زیر بار سنگین نگاه و ریشخند دیگران.
جواب ما تو چشمای بیتفاوت و رفتار خونسرد خود موتو بود؛ هیچی، هیچ واکنشی لازم نیست، کاری رو بکن که فکر میکنی باید بکنی. درس مهمی که اگر همون سالها ازش یاد گرفته بودم سه هیچ از من امروز جلو بودم. خب اون اولا پیش از اون که کار بالا بگیره هی ادای رانندههارو در میآورد. یعنی مینشست، جلوش با چند تا کاغذ گرد بریده صفحه کیلومتر درست میکرد، یه مدادم فرو میکرد تو سوراخ ته میخ پرچ صندلی بجای دنده. واسه فرمون سلسلهی شگفتانگیزی از چندین و چند تدبیر پیچیده داشت. یه خطکش رو گیر میانداخت زیر یه مشت لباس که ریخته بود رو میزش یا فرو میکرد تو شیار بین اسکلت فلزی و صفحهی چوبی نیمکت و یه حلقه رو که از کاغذ بریده بود مینداخت گردن خطکش، این میشد فرمونش.
گاهی هم با مهندسی پیچیدهای فرمونو یه جوری طراحی میکرد که خطکش درست توی مرکزش باشه؛ دیوانهوار ماشینو دوست داشت. همینم منزویش کرده بود، بخاطر ماشین از همه دور افتاده بود. انگار که از میان هر چی تو این جهان بود معشوقشو انتخاب کرده بود و قید باقی عالمو زده بود. خیلی وقتا تو حیاط واقعا بزرگ مدرسه میدیدی که یه گوشهی خیلی دور انتخاب کرده تا صدای گیربکس موتورشو کسی نشنوه. عملا دیگه گیربکس داشت؛ گاهی یه قطعهایش به صدا میافتاد، تو سربالایی گاهی کم میآورد، گاهی حتی اشتباه میروند، تو راه پله میافتاد تو دندهی خلاص، برمیگشت عقب، داشت میرفت بالا دندش خلاص میشد برمیگشت عقب دوباره دندرو سنگین میکرد، زور میزد سربالایی رو میرفت بالا و هر کسی که اطرافش بود همهی این جزییات میدید و میشنید.
ماشینهای مختلفی میروندا؛ ینی یه ماشینو دو ماشینم نبود، هرروز با یه ماشین. شخصیت عجیبی داشت، همیشه دوسش داشتم، هرچند نمیتونستم بهش ابراز کنم. چون ترس از قضاوت اطرافیان منو هم مثل بقیه عقب میروند دیگه تا حالا مثلا خیلی نشون ندم که چقدر به خودش و اون دنیای عمیقا تکامل یافتهی درونیش علاقهمندم. شاید هنوز یادتون باشه که توی مدرسه هامون یه جریانی بود که یکی مینداخت یه گوشه و تا آخر همون گوشه نگه میداشت و دیگران از ترس گرفتار شدن هیچ وقت به اون گوشه پا نمیذاشتن.
من هیچوقت اون گوشه نبودم، هیچ وقت هم کسیو نفرستادم گوشه، ولی متاسفانه خیلی وقتا اونی بودم که از ترس گرفتار شدن به اون گوشه پا نمیگذاشت؛ نه همیشه، خب بعضی وقتا یه روزایی آدم دل و جرات بیشتره، اعتماد به نفسش بالاتره. مثلا یه روز وقتی نشسته بود گوشهی غذاخوری مدرسه خیلی دلم میخواست باهاش حرف بزنم، رفتم نشستم پیشش، ساندویچمو بهش تعارف کردم و سر صحبت باز شد. شروع کرد به درد و دل کردن و گفتن از غم و غصههاشو، در چند ثانیه چنان صمیمانه سفرهی دلشو باز کرد که میشد فهمید بارها این حرفا رو توی سرش آماده کرده و فقط منتظر کسی بوده که بیاد و بخواد بشنوه، شروع کرد به گفتن از غم و غصههاش، از عشقش به ماشین، از رنجی که از این عشق میبره و اینجور حرفا.
با یه حالت هوسناک بهم گفت فلانی تو تا حالا رانندگی کردی؟ لحنش قشنگ حسرت داشت، گفتم رانندگی نه. کمسن بودیم دیگه، چهارده، پونزده، اینجوری بودیم. رانندگی نه ولی یه کارایی شبهه رانندگی کردم، یه چند متری ماشین روندم مثلا، گفت آهاان وادامه نداد، رفت تو فکر، یه سکوتی افتاد، گفتم تو چی؟ تا حالا رانندگی کردی؟ حالا اینجای قصهس که صفت هوسناک کاربرد داره، گفت فلانی فلانی شوهرخاله من یه پیکان آبی داره، من یه بار داشتم پشت فرمونش، وای ببین از فرمان باریکا داشت. یه پسر سبزهی موفرفری که رنگ پوست و مدل موهاش درست مثل عادل فردوسی پوره. با لهجه شیرازی و چشمهای براق که تن استخونی و استخوانهای درشت و انگشتهای پهنی داشت، از این کاپشن پاییزهای ساده میپوشید و چشماش همیشه تو دودویی بود که نمیشد درست بفهمی از هوش و کنجکاوی عجیب و غریبش میاد یا نشونهی یه نوعی از اضطرابه مثلا، پسری که معمولا خجالتزده و منزویه و حالا شکفته چون فکر میکنه یه نفر مشتاقه که دربارهی معشوقش بشنوه و محرمه البته.
خب همون اول آخر داستانو گفتم که محو داستان شنیدن نشین؛ خواستم تو هر نقل و تعریفی که میشنوی اول از همه و بیشتر از هر چیز دنبال موتو بگردی، حالا موتوی این داستان، موتوهای بیرون و موتوی شخص خودمون.
یه بار از نمیدونم کجا مامور اومده بود که واکسن بزنه؛ واکسن سرخک و سرخجه بود گمونم. هر زنگ یه کلاس رو تعطیل میکردن، بچههای اون کلاس دسته دسته میرفتن واکسن میزدن. اوناییم که کار واکسیناسیونشون تموم شده بود یا هنوز نوبتشون نشده بود این طرف اون طرف مدرسه تو حیاط، تو غذاخوری، تو اتاق پینگ پنگ، مشغول لذت بردن از ازادی موقتشون بودن. همه هم نگران بودن، یه خورده هم ترسیده بودن، هرکی هم حسش یه جور بروز میداد. خیلیا پشت شوخی و خنده اغراق شده پنهانش میکردن، حالا بعضیا اصراری به پنهان کردنش نداشتن یا زورشون به قایم کردن اون ترس بزرگشون نمیرسید، اینا یه جوری کز کرده بودن که با چشم غیر مسلح هم میشد ترس و نگرانی رو تو چهره و حالت تنشون دید.
ولی خب آخر سر هر کسی با شنیدن اسمش بلند شد، بی مقاومت رفت تواتاق واکسیناسیون، همه تو وقت مقرر تسلیم سرنوشت محتوم شدن جز یه نفر. مامورای واکسیناسیون تو اتاق ته راهرو سمت راست طبقهی لیستشونو چک کردن و دیدن هنوز یه نفر هست که مقاومتش نشکسته. ناظم مدرسه که جلوی مامور واکسیناسیون شرمندهی نافرمانی یکی از نیروهای تحت امرش شده بود باقی نیروها رو تقسیم کرد به گروههای چند نفره و فرستادشون به نقطههای مختلفی که حالا ممکن بود محل اختفای نفر آخر باشه. همه خوشحال و هیجان زده بودن دیگه چون روزایی که ما مدرسه میرفتیم هر اتفاقی که ما رو از اون انفعال محض همیشگی بیرون میآورد و یه ذره امکان فاعلیت بهمون میداد، روزنهای بود که ازش نور میتابید به اون ساعتهای کسالت بار و پر تکرار مدرسه.
به هر نقطه از ساختمان مدرسه یکی از این گروههای تجسس شاد و شنگول اعزام شد؛ اما در نهایت تقریبا آخرین حدس ممکن درست از آب در اومد و من و چند نفر دیگه که مامور شدیم فقط محض احتیاط توی خود کلاس هم یه نگاهی بندازیم، از قضا شدیم تنها دستهی موفق هنگ تجسس. یه پارکینگ رو خالی تجسم کن، مثلا پارکینگ یکی از همین مجتمعهای بزرگ تجاری، یه ساعت بعد از تعطیلی. فکر کن نگهبان شیفت شب اومده واسه سرکشی پارکینگا و یه ماشین قدیمی اما سرپا و شق و رقو میبینه که درست وسط پارکینگه. درحالی که همهی شهر دارن دنبالش میگردن؛ موتو باوقار، واقعا باوقار و در حالی که هیچ نمیشد از چهرهاش بفهمه که چه وحشتی به جونشه، آروم، متین، با چراغ خاموش، موتور خاموش، نشسته بود وسط کلاس و تقریبا هیچ واکنشی به ورود دسته تجسس نشون نداد.
حالا اینجا ممکنه یه چندتایی از دوستای من یادشون بیاد که وقتی داستانو برای اونها تعریف میکردم، اینجای داستان زیر میز معلم که اون موقعها بهش میگفتیم تریبون، اونجا قایم شده بوده و مثلا از ترس تو خودش جمع شده بوده. همون اول گفتم من نمیدونم که چقدر از قصهای که دارم تعریف میکنم واقعیه و چه مقدارش توی ذهن من رفته رفته روایت شخصی من از موتو رو ساخته. همهی خاطرهها بعد از مدتی به این روز میافتن و بنظرم نه من، هیچ کس دیگه نمیدونه که چه سهمی از خاطرههاش دقیقا بازیابی نعل به نعل اون چیزیه که گذشته. راستش هر دو تصویر جوری شفاف و قطعی و با جزییات توی ذهن من نشستن که میتونم با قدرت بهتون بگم هر دو دقیقا اتفاق افتاده و موتو دقیقا در همون لحظه هر دو جا بوده و من به خاطر خوشایند مخاطبم نمیتونم این واقعیت مسلم رو انکار کنم.
به هر حال دورش رو گرفتیم تا از پشت میز بکشیمش بیرون؛ این ولی عین واقعیته که ما تو وقتی دید داریم به وزن نه چندان زیادش غلبه میکنیم و داریم یواش یواش پیروز میشیم که سکونش رو بشکنیم و راش بندازیم با اعتماد به نفسی که واقعا هیچ وقت ازش ندیده بودیم، با صدای بلند استارت زد، دندرو با دست چپش که آزاد بود زد رو دنده عقب رفت و گاز داد تا نیرو مارو خنثی کنه؛ فرصت خندیدنمونم کوتاه بود دیگه چون خیلی زود بعد از یکی دو ثانیه دیدیم اگه به خودمون نیایم زیر چرخاش لهمون میکنه. گاز سنگینی میداد و بعد از چند ثانیه یه لحظه به موتور امون میداد تا خودشم نفس بگیره دوباره گاز. علاوه بر این جزییات شگفتانگیزش، قدرتش عجیب بود.
قدرتی که نه تو زنگای ورزش دیده بودیم، نه تو جستوخیزای زنگ تفریح، هیچوقت. واقعا هیچ وقت دیگه ندیده بودیم. عشق موتو به ماشین و ایمانش به اون صدای غرش بهش نیرویی میداد که با منطق هیچکدوم از ما نمیخوند. سرخ شده بودیم، نفس نفس زنان به هم نگاه میکردیم، مدام جای ایستادنمون و شکل دستامونو تغییر میدادیم تا بتونیم موتو رو فقط نگه داریم. داشتیم کم کم ناامید میشدیم که نمیدونم از کجا ایدهی عملیات روانی به ذهنمون رسید. یکی گفت موتو بیچاره با ما نیای آقای کاف میاد میبردت. آقای کاف ناظمی بود که حتی پدر و مادرهامون ازش حساب میبردن.
یکی دیگه گفت بدبخت سال دیگه ثبتنامت نمیکنن باید واکسن بزنی این بایدیه؛ یکی دیگه گفت موتو عمو بیا بیریم سرخک میگیری بدبخت، میمیری. اونقدر تو گوشش آیه یاس خوندیم که داغ کرد. آب رادیاتور یواش از چشمش چکید پایین، صدای موتورش لرزون شد، ایمانش به اون صدا هنوز برجا بود، اما راندمان موتور پایین اومده بود و ما اعضای وظیفهشناس دستهی تجسس دیگه راحت جمع شده بودیم پشت ماشین و با ریتم قابل قبولی هلش میدادیم. زحمت اضافه فقط این بود که هر چند ثانیه یه بار باید دستشو که قلاب میشد به دستاویزهای توی راه رها میکردیم. سه طبقه رو با هر مصیبتی که بود طی کردیم رسیدیمربه راهرو سمت راست طبقهی همکف، جایی که مامورای واکسیناسیون با فاصلهی یک متر از در ورودی و یک متر از هم دیگه به موازات دو تا تیرک چارچوب در روبروی نشسته بودن و یه صندلی رو درست وسط صندلیهای خودشون رو به در جوری تنظیم کرده بودن که وقتی مینشستی روش دو نفر با فاصلهی کم و دقیقا مساوی سمت راست و چپ رو به تو نشسته بودن.
وقتی در حال هل دادن موتو به سمت اتاق پیچیدیم به این راهرویی که اتاق در انتهاش قرار داشت برای اولین بار فکر کردم که از قضا چه شکل و چینش مخوفی هم به اتاق و مافیها دادن. عین قربانگاه معبد اسرارآمیز باستانی و درست در همون لحظه موتو هم انگار که این فکر همزمان به ذهنمون خطور کرده باشه، ناگهان گریه رو قطع کرد، دوره موتورش افزایش داد و همهی وزنش انداخت رو ما و با همهی توانش به عقب روند.
وقتی نمیتونستیم حرکتش بدیم و ثابت میموند صدای ساییدن لاستیکاش رو زمین، صدای بوکسو بادش میرفت هوا و وقتی زور ما میچربید و یه چند متری پیش میرفتیم صدای لاستیک قطع میشد و فقط صدای در واقع موتور توی راهرو میپیچید. وقتی رسیدیم به در اتاق دو تا دستشو اهرم کرد به دو طرف چارچوب، یه بار دیگه یه مرز تازه از توانش توی یه دور موتور جدید رونمایی کرد که باعث شد که چندثانیهای باز همه خشکمون بزنه و بعد انفجار خندهی مامورای بهداشت و بعد اضافه شدن اونا به ما و در نهایت تسلیم، واکسیناسیون و خلاص.
چند دقیقه بعد از واکسن موتو بدون گفتن هر حرفی فقط به ما نگاه میکرد و آروم میخندید؛ انگار اون لحظههای گاز دادن تو خلسهای بوده که خودشم حال خودشو نمیفهمیده و حالا که سوژهی ترسش منقضی شده و از اون اضطراب و از اون بیخودی به حال خودش برگشته، خودشم موتوی اون لحظهها رو به یاد میاره و میخنده، انگاراینجوری بود. ولی من مطمئنم به ماشین بودنش نمیخندید. به این میخندید که چرا اینقدر بیخود و بیجهت موتورشو تو فشار انداخته و لاستیکشو فرسوده کرده و خرج روی دست خودش انداخته و عجیب بود موتو، عجیب بود و پر از قصههای از این دست.
یه روز از کلاس اخراج کرده بودن و برای چندمین بار رفته بود دفتر مدرسه و گفته بودن این بار میخوایم از مدرسه اخراجت کنیم؛ بعد از اون چندین روز بود که باید میومد مدرسه، اما دم دفتر میایستادو از اینجور قصههای احمقانهای اون موقعا دیگه یا شاید هنوز که هممون تو خاطرمون هست بالاخره. یه بار که از کلاس اومده بودن بیرون تا متاسفانه گلاب به روتون برم دستشویی تو راه برگشت دیدمش در حالی که داشت سعیکرد از پل بره بالا رو دندهی سنگین بود صبورانه زور میزد و آهسته آهسته بالا میرفت. میخواست از مدرسه اخراجش کنن دیگه موتورش مشخصا صدای غم میداد؛ صدای بالارفتن یه تریلی از یه سربالایی سنگین بود.
درست همونجور که به ماشینهای سنگین تو سربالایی مینالن و بار روزگارشون به دوش میکشن و میرن بالا. هربار این حرف تکراری جایی میخونم یا از کسی میشنوم که عاشق که میشه چشم و گوش بسته میشه و چشمات دیگه چیزی جز معشوقت نمیبینه و گوشت چیزی جز صدای اون نمیشنوه و تو یکسره وقف معشوق میشی، یادم فقط به موتو میافته؛ چون تنها عاشقی که تو زندگیم دیدم که متصف به این اوصاف بود همین خود موتو بود و بس. هر صفت دیگهایم از عشق میگن پیش خودم با صفات موتو مقایسهش میکنم و بعد از این مقایسه میگم اهان، این میتونه وصف یه عاشق باشه چون به موتو میخوره و اون یکی واقعا بیتردید نمیتونه توصیف درستی باشه چون موتو این شکلی نبود.
خیلی دوست دارم بدونم الان کجاست، مرکب کدوم سفره، تو کدوم جاده کیا رو داره به چه سرنوشتی روانه میکنه و کدوم بختبرگشتهای رو شیفتهوار مجذوب صدای موتورش کرده تا بتونه براش سفرهی دلشو باز کنه که یا یه من دیگه تا آخر عمر محو تماشا کنه یا موتوی بعدی رو بسازه.
از حال و روزش تماما بیخبرم؛ مدرسه بنا به وظیفهی ذاتیش همهی زورش زد که اون موتوی واقعی رو که به آفت پیشبینیناپذیر خیال آلوده شده بود، یا اون موتوی واقعی رو که به آفت خیال پیشبینی ناپذیر شده بود تا پیش از پایان محکومیت دوازده سالش سر به راه کنه و با خون ریخته رویاهاش نقشهی تکراری بکشه، نقشهای تکراری بکشه، برای ساختن آدمای تکراری؛ ولی ذهن من پناهگاه امن موتویی شده که مطمئنم امروز حداقل چهارتا چرخ داره.
بقیه قسمتهای پادکست آن را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود سی و هشتم - گرگ سپید در مسکو (سوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود سی و ششم - گرگ سپید در مسکو (اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود بیست و یکم - یک قدم نزدیکتر به خانه