داستان واقعی آدمها. اینجا بیشتر بشنوید، ببینید، بخوانید: http://onpodcast.ir/on.html
اپیزود هشتم – نشستن برای برخاستن
سلام من مرسن هستم و این هشتمین اپیزود پادکست آنه.
پاکست آن، پادکستی که توی هر قسمتش داستان واقعی آدمها رو تعریف میکنیم و سعی میکنیم خودمون رو جاشون بذاریم.
آهنگی که شنیدین اسمش سندمن بود یه داستان جالب داره که آخر اپیزود تعریفش میکنم؛ برای این قسمت داستان کسی که من سالها پیش در موردش شنیدم و همیشه دلم میخواست بتونم حس و حالش رو درک کنم. ممنون میشم نظرتون رو بعد از شنیدن واسم بنویسید. همچنین ممنونم برای انرژی خوبتون و بریم سراغ داستان.
میخوام در مورد زندگیم باهاتون صحبت کنم؛ اسم من روزا پارکسه. من سال 1913 توی آمریکا به دنیا اومدم، اتفاقی که برای من افتاد، داستانی که میخوام واستون تعریف کنم، حتی خودمم نمیتونستم پیشبینیش کنم. حالا وقتی کامل تعریفش کردم منظورم رو متوجه میشین.
یادم میاد سنم خیلی کم بود و با پدربزرگم رفته بودیم مرکزشهر؛ مرکز شهری که من خیلی دوسش داشتم. وارد یه ساختمون شدیم من دویدم سمت راهپله پدربزرگم بلند صدام کرد و گفت روزا، روزا نه؛ از این یک راه پله باید بریم. جلوی راهپله وایسادم گفتم چرا؟ چه فرقی میکنه؟ چرا همیشه از اونور میریم؟ میخوام بدونم راهپلهای اینوری که نمیای بریم چطوریه؛ گفت من که نمیگم نریم نمیتونیم بریم، قانونه. ببین این تابلو رو اینجا، هر موقع خوندن و نوشتن یاد گرفتی فرقش رو متوجه میشی.
بذارین از اول شروع کنم؛ من توی مزرعه توی شهر مونتکومری ایالت آلاباما بزرگ شدم. ما یه خونهی زیبای معمولی بیرون شهر داشتیم و یه مزرعهی کوچیک که کنار خونمون بود. همیشه بوی چوب توی خونه، صدای بارونی که میخوره روی سقف و بوی گندم برام یادآور خاطرات کودکیه. زمان بچگی خیلی بازیگوش بودم، البته به خونوادم هم کمک میکردم و هر روز صبح تخممرغا رو از مرغدونیه توی حیاطمون جمع میکردم.
پدربزرگم با ما زندگی میکرد؛ از این صندلی پای گردا داشت که عقب جلو میرن. پدربزرگ علاقه داشت که عصرا بشینه روی پرچین جلوی خونه و استراحت کنه. دیدنش توی اون حالت وقتی من داشتم توی حیاط بازی میکردم خیلی بهم آرامش میداد. پدربزرگم نصف عمرش برده بوده و بعد آزاد شده همیشه واسم داستانهای شنیدنی تعریف میکرد و از زیباییهای طبیعت و زندگی میگفت. اما خیلی دوست نداشت دربارهی زمانی که برده بوده صحبت کنه. میگفت گذشته رو هر چند بارم که تعریف کنم یه جوره، ولی آینده رو میشه تغییرداد.
برای من که بچه بودم زندگی به قشنگی و سادگی داستانهای پدربزرگم بود؛ وقتی هفت سالم شد یه چیزایی کمکم به چشمم اومد. جزییاتی که بهم نشون میداد که انگار دنیا اونقدرا هم بی عیب و نقص نیست. مثلا مدرسهی ما از مدرسهی سفیدپوستها جدا بود؛ اولین مدرسهای که رفتم یه ساختمون کوچیک بود که کلاس اول تا ششم رو پوشش میداد. کلا هم یه معلم بیشتر نداشتیم که باید به همهی پنجاه شصت دانشآموزش درس میداد. دانشآموزا ام از ردههای مختلف سنی بودن؛ از پنج ساله بودن تا نوجوون. ما فقط پنج ماه از سال میرفتیم مدرسه بقیش رو تو این مزرعه به خانواده کمک میکردیم. پدربزرگم همیشه منو به شهر میبرد، این قضیه راه پله هم همون موقعها اونجا اتفاق افتاد. کمکم متوجه شدم سیاهپوستا و سفیدپوستها توی همه چیز از همدیگه جدا میشن.
توی ساختمون سفیدپوست و سیاه پوستا یا اونطوری که تابلوها نشون میداد کالرپیپل یا همون رنگینپوستها راهپلههای جدا داشتن. توی اتاقای انتظارم صندلیامون جدا بود. حتی وقتی صندلیهای بخش سیاهپوستا پر بود بازم اجازه نداشتیم بریم روی صندلیهای سفیدپوستها بشینیم. تو ایستگاههای اتوبوس سیاهپوستا باید توی صف وایمیسادن؛ در حالی که سفیدپوستان روی نیمکت مینشستن. برای من واقعا گیج کننده و عجیب بود. متوجه نمیشدم که رنگ پوست چه فرقی ایجاد میکنه، البته برای من عجیب بود بقیه انگار قبول کرده بودن که همه چیز باید همینجوری باشه.
ما باید از دستشوییهای جدا، آبخوریهای جدا و حتی کلیساهای جدا استفاده میکردیم. یادمه یه بار با دوستام رفته بودیم پارک نزدیک خونمون بازی کنیم، تشنمون شده بود؛ یکی از دوستام گفت که من شنیدم آب آبخوری سفیدپوستها خوشمزهتره. من که اینو شنیدم یواشکی رفتم تابلوی آبخوری سیاهپوستا رو با سفیدپوستا عوض کردم. دوستم گفت که پلیس میگیردتا! این چهکاری بود کردی؟ گفتم میخوام ببینم مزهش چجوریه. دوستم یکم از آبخوری سفیدپوستها آب خورد و گفت اه، بدمزه ترم هست که. منم خوردم، فرقی نداشت.
داشتیم حرف میزدیم که یه آقای سفید پوست با سگش نزدیک شد؛ از آبخوری با تابلوی سفیدپوستا آب خورد. ما هم ریز ریز میخندیدیم که نمیدونه داره از آبخوری برعکس آب میخوره. بعدش رفت سراغ آبخوری سیاهپوستا و دکمه رو فشار داد تا سگش از اون آب بخوره. سنم کم بود، ولی میفهمیدم که این درست نیست. حس میکردم تحقیر شدم، نفسم بند اومده بود، بدون خداحافظی با دوستام رومو برگردوندم و رفتم خونه.
من کم کم بزرگ شدم و بازم مثل بچگیام متوجه نمیشدم که این همه بی عدالتی چه دلیلی داره. ولی دولت قوانین رو نوشته بود و بنظر میرسید کاری از ما برنمیاد. منم مثل بقیه باهاش کنار میومدم و دنبال دردسر نمیگشتم؛ از دستشویی سیاهپوستا استفاده میکردم، از آبخوری سیاهپوستا آب میخوردم و به کلیسای سیاهپوستا میرفتم. یه چیزی بگم، خیلی جالبه که معمولا نقاط عطف زندگیم توی بارون اتفاق افتاده. بارونی که اولش مهمون ناخونده بوده و بد یمن به نظر میرسیده ولی در نهایت وقتی به عقب نگاه کردم قشنگترین اتفاقای زندگیم رو رقم زده.
اون روزم بارون میومد؛ جوون بودیم و با دوستام داشتیم توی خیابون راه میرفتیم. حسابی خیس شده بودیم و زیر سایهبان یه مغازه پناه گرفته بودیم. در مغازه باز شد و یه آقای خوشرو در حالی که یه قیچی شونه تو دستش بود گفت که: بیرون سرده بیاین داخل. مام رفتیم توی مغازه؛ یه آرایشگاه مردانه بود. اون آقا همینطور که کار میکرد زیر چشمی به من نگاه میکرد و در مورد زندگی و اجتماع حرف میزد. دوستام با آرنج میزدن تو پهلوم که ینی چقدر نگات میکنه. دم گوش دوستم گفتم: این کیه؟ دوستم گفت که نمیشناسیش؟ اسمش ریموند پارکسه، از فامیلای دورمونه.
من یکم معذب شده بودم؛ یه کم بعدتر گفتم که مثل اینکه بارون نمیخواد بند بیاد، من میرم. درو باز کردم و رفتم سمت خونه. بعدا فهمیدم که ریموند دربارهی من از دوستم سوال پرسیده. دیگه کارش این شده بود که با ماشینش و یه دسته گل پا میشد میومد دم خونهی ما. دوست نداشتم ببینمش، مادربزرگم هر بار دسته گل ازش میگرفت و میآورد داخل خونه و میگفت که روزا چرا نمیبینیش؟ و من ساکت میموندم. خیلی زود فهمیدم که قرار نیست بیخیال بشه؛ یه روز بازم با دسته گل اومده بود که مادربزرگم رفت درو باز کنه، من داشتم ظرف میشستم، در بستهشد، بلند گفتم که پیچوندیش مادربزرگ؟ یه نفر پشت سرم گفت: مادربزرگ گفت بد نیست این دفعه خودم دسته گلو بهت بدم. سلام، من ریموندم؛ پاهام سست شده بود و خجالت میکشیدم رومو برگردوندم. بالاخره خودمو جمع کردم و برگشتم گفتم: سلام، خوش اومدین.
جالبه که خیلی زود با هم جور شدیم و ازم خواستگاری کرد؛ مدام میرفتیم برای ماهیگیری دریاچهی نزدیک خونمون. روزای قشنگی بود، پدربزرگ ماهیگیر خوبی بود و به من یاد داده بود. یه بار که داشتیم از دریاچه برمیگشتیم یه ماشین پلیس به ماشین ریموند نزدیک شد و آژیر زد و گفت بزن کنار. دل توی دلمون نبود؛ ماشینشون رو پشت سر ماشین ما نگه داشتن. دو تا پلیس اومدن پایین و دو طرف ماشین ما وایسادن. یکیشون رو کرد به ریموند و گفت: خب خب این ماشینو از کجا دزدیدی؟ ریموند گفت مال خودمه آقا؛ پلیس گفت که چطوری یه کاکاسیاه تونسته همچین ماشینی بخره؟ مواد میفروشی؟
ریموند خم شد سمت داشبورد که مدارکو دربیاره که پلیس گفت: حرکت اضافی بکنی حسابتو میرسم. ریموند گفت: میخوام مدارک رو بدم. همون موقع بیسیمشون از توی ماشین صدا داد و باید جواب میدادن، پلیس رو کرد به ما و گفت این دفعه رو قسر در رفتین. رفتن سوار ماشینشون شدن و حرکت کردن. ما چند دیقه بیحرکت همونجا وایسادیم، قلبم تو دهنم بود، رو کردم به ریموند و گفتم بهترین کارو کردی ریموند. ریموند گفت: من فقط کاری نکردم. بهش گفتم بعضی موقعها این بهترین کاره؛ گفت: بعضی موقعها هم نیست.
از اون روز به بعد همیشه ترس خاصی توی وجودم بود که وقتی پام رو از خونه میذاشتم بیرون میومد سراغم. ریموند ماشینش رو فروخت تا خرج ازدواجمون رو بده و خیلی زود ازدواج کردیم. من یه کار توی لباس فروشی بزرگ پیدا کرده بودم. مشتریای اختصاصی داشتم و بعضیاشون اگه من نبودم خرید نمیکردن؛ هر روز با اتوبوس میرفتم سر کار. مثل همه سوار اتوبوس میشدم و میرفتم روی صندلیهای عقب مینشستم. قسمت جلوی اتوبوس مال سفیدپوستا بود. اگر قسمت سفیدپوست پر بوده یا سفید پوست سوار میشد باید صندلیو خالی میکردیم تا اون بشینه؛ حتی اگه اون کسی که صندلی رو خالی میکرد مجبور میشد تمام راه رو سرپا وایسه.
منم وقتی یه سفیدپوست بالای سرم وایمیستاد با ناراحتی بلند میشدم و جام رو بهش میدادم تا زودتر به کار و زندگی برسم و مشکلی پیش نیاد. به واسطهی دوستی که توی NAACP داشتم گاهی میرفتم به عنوان منشی توی دفترشون کار میکردم. انایای سیپی تشکلی برای حمایت از حقوق رنگین پوستان بود. منم خوشحال بودم که گاهی به افرادی که بهشون ظلم شده کمک میکردیم. اونجا چند تا وکیل سفیدپوست و سیاهپوست داشتیم که مشاوره میدادن. یکی از بدترین وظایفی که اونجا به عنوان منشی داشتم، نصب یه پرچم مشکی جلوی در دفتر بود که روش نوشته شده بود امروز یک نفرو لینچ کردن. هر موقع کسی رو لینچ میکردن اون پرچم باید نصب میشد.
حالا لینچ چیه؟ وقتی یه عده به صورت خودسرانه، به صورت فراقانونی با سروصدای زیاد و در ملاعام یک سیاهپوست رو زجرکش، شکنجه و در آخر از روی درخت اعدام میکردن و گاهی آتش میزدن، به اصطلاح میگفتن لینچ شده. اتهام فرد و اثباتش زیاد مهم نبود؛ فقط کافی بود در زمان غلط در مکان غلط باشی تا لینچ بشی. معمولا بعدشم عکس میگرفتن و حتی به صورت کارتپستال برای همدیگه میفرستادن. فرستادن این کارت پستالها اونقدر باب شده بود که رییس پست مرکزی مجبور شد ارسالش رو ممنوع کنه. اون پرچم گاهی برای من سنگینترین جسم دنیا، راه اتاقم تا دم در دفتر طولانیترین مسیر دنیا و نصبش سختترین کار دنیا میشد.
یه روز که اتفاقا اون پرچم رو هم نصب کرده بودم حال خیلی خوبی نداشتم و داشتم میرفتم خونه. اون شبم بارون میومد، هوا گرفته بود، نشستم تو ایستگاه اتوبوس. انقدر ناراحت بودم که انگار اون ایستگاه اتوبوس جزیی از دنیا نبود. اتوبوس رسید، توی حال خودم نبودم؛ حواسم نبود از در جلو سوار شدم. رنگینپوستا باید از در عقب سوار میشدن. سرم رو انداختم پایین رفتم نشستم روی صندلیهای عقب. راننده پاشد اومد بالای سرم و گفت چیکار میکنی؟ گفتم میرم خونه. گفت نه منظورم اینه که چرا از در جلو سوار شدی؟ گفتم چه فرقی میکنه؟ گفت فرقشو من میگم. یا پاشو برو پایین از در عقب سوار شو یا تا خونه پیاده برو.
من به اطرافم نگاه کردم؛ احساس تنهایی میکردم، گفتم پیاده میرم، گفت بفرما. چترمو برداشتم رفتم از در جلو برم پایین. لحظهی پیاده شدن راننده درو زد و چترم گیر کرد من موندم زیر بارون صد متر جلوتر درو باز کرد و چترم پرت کرد بیرون. چترم پاره شده بود؛ هشت کیلومتر زیر بارون پیاده برگشتم خونه خیس شده بودم. وقتی ریموند ماجرا رو فهمید گفت: تا بوده همین بوده، گفتم: چون قبل از این بوده پس یعنی درسته؟ گفت که دارم میگم همیشه همینطور بوده، خودتو ناراحت نکن. گفتم که تا اونجایی که من میدونم رنگ سکهای که من میدم برای استفاده از اتوبوس با رنگ سکهای که سفیدپوستا استفاده میکنن یکیه؛ هیچوقت، هیچ وقت چهرهی اون راننده رو فراموش نمیکنم.
اما داستان از اونجا شروع شد که تقریبا ده سال بعد یک روز معمولی سر کار، یعنی همون فروشگاه لباس، داشتم مشتریارو راهنمایی میکردم. نمیدونم اون روز چه فرقی داشت؛ یه روزی بود مثل همهی روزهای دیگه. از پنجره بیرون رو نگاه میکردم. با اینکه اول دسامبر 1955 بود و یه بیست و پنج روزی تا کریسمس مونده بود، ولی حال و هوای خیابونا داشت تغییر میکرد. بیرون فروشگاه چراغهای رنگی نصب شده بود و اون شبم حسابی داشت بارون میبارید و شیشهی فروشگاه رو میشست. مردم با خنده و شادی پالتوشون رو میکشیدن روی سرشونو با کیسههای خریدشون میدویدن بیرون؛ من از دیدن مشتریها لذت میبردم.
چشمم به یه خانوم سیاهپوست افتاد که یه کاغذ توی دستاش بود؛ اومده بود کفش بخره. کاغذ رو داد به یکی از کارکنان فروشگاه. اون کاغذو که دیدم یاد یکی از روزهای ابتدایی مدرسه افتادم که یکی از دوستام با خودش یه کاغذ آورده بود که روش دو تا پا کشیده شده بود، ازش پرسیدم این چیه؟ گفت: مگه تا حالا خودت کفش نخریدی؟ منم کمی من من کردم و گفتم نه، چه ربطی داره؟ اگه خودت میری پس چرا پاهات رو کشیدی روی کاغذ؟ گفت: به خاطر اینکه ما رنگین پوست هستیم توی مغازهها نمیتونیم لباسا رو امتحان کنیم؛ صاحب مغازه کفشو میذاره روی جای پای روی کاغذ و اگه سایزش درست باشه میخریمش.
تا توی این فکرا بودم کارمند با کفش برگشت و به اون خانوم گفت که این سایزتونه و اون خانومم با خوشحالی پولو پرداخت کرد و رفت. نمیدونم، چرا من عادت نمیکردم به چیزی که سالها باهاش بزرگ شده بودم. کمی بعد ساعت کاریم تموم شد، حسابی خسته بودم، پالتومو برداشتم و قدمزنان حرکت کردم به سمت ایستگاه اتوبوس. ویترین مغازهها رو نگاه کردم و داشتم فکر میکردم که چه هدیهای برای کریسمس ریموند بخرم. همزمان داشتم به این فکر میکردم که برسم خونه، کفشامو دربیارم و پاهامو ماساژ بدم. رسیدم به ایستگاه اتوبوس و چند دقیقه منتظر موندم تا اتوبوس رسید.
وقتی سوار اتوبوس شدم نمیدونستم قراره کاری رو بکنم که اون روز کردم؛ از پلهها اومدم بالا، سرم رو چرخوندم به جلوی اتوبوس و همون لحظه راننده رو شناختم. همونی بود که سالها قبل من رو از اتوبوس پیاده کرده بود. یه لحظه مکث کردم، واقعا دلم نمیخواست با اون اتوبوس برم. ولی دیگه سوار شده بودم؛ اتوبوس پر از مسافر بود. روی صندلی جلوی ردیف سیاهپوستا نشستم، میشد یه ردیف قبل از ردیف سفیدپوستا. از پنجره خیابونا رو نگاه میکردم. اتوبوس توی خیابونای رنگ رنگی و خیس جلو میرفت تا اینکه توی ایستگاه سوم ایستاد؛ جلوی سالن سینمای امپایر.
به تابلوی سردر سینما نگاه کردم؛ تازه فیلم A man alone یا یک مرد به تنهایی اکران شده بود. با خودم گفتم خیلی وقته سینما نیومدم، باید بیایم با ریموند ببینیمش. توی این فکر بودم که سرم رو چرخوندم و دیدم بخش سفید پوستا پر شده. همون لحظه یه خانم سفیدپوست هم از در جلو سوار شد. به پشت سرم نگاه کردم، دیدم بخش سیاهپوستا هم پره. اون خانم پول بلیت رو پرداخت کرد و کمی مکث کرد. اونم به طرف ردیف سفیدپوستا نگاه کرد. آروم آروم حرکت کرد به سمت عقب اتوبوس، ده ردیف رو رد کرد و اومد بالای سر من وایساد و زل زد به من.
من به روی خودم نیاوردم و از جام تکون نخوردم؛ حس میکردم که مثل درختی که ریشه داره به صندلی اون اتوبوس وصل شدم. یه جورایی همون لحظه تصمیمم رو گرفته بودم. راننده که منتظر بود اون خانم بشینه تا حرکت کنه توی آینهی اتوبوس نگاه کرد و بلند گفت ردیف جلو رو خالی کنید تا خانم بشینه. سه نفری که توی ردیف من نشسته بودن با حالت استیصال و با ناراحتی بلند شدن و رفتن آخر اتوبوس وایسادن. من یه نفس عمیق کشیدم و تکون نخوردم؛ راننده دوباره بلند داد زد: گفتم ردیف جلو رو خالی کنید. من کیفم محکم بغل کردم. پاهامو جمع کردم و سرم رو چرخوندم سمت پنجره، تا بدون قرار نیست بلندشم. وقتی دید من بلند نمیشم ترمز دستیو کشید. کلاهش رو صاف کرد و راه افتاد سمت عقب اتوبوس.
هر قدمی که برمیداشت من بیشتر یاد اون شب میافتادم که من رو پیاده کرده بود و اینکه اون همه راه تا خونه پیاده رفته بودم. رسید بالای سر من، خودش بود، همون آدم، همون آدم ده سال پیش. گفت که: کری؟ چرا بلند نمیشی؟ گفتم دلیلی نمیبینم که بلند شم. صورتش سرخ شده بود؛ گفت: اگه بلند نشی تا خانم بشینه پلیس خبر میکنم تا دستگیرت کنن. اون بلند حرف میزد ولی من آروم بودم. اون لحظه چهرهی امتیل جلوی چشمم بود؛ امت لوئیس تیل. چند ماه قبل لینچ کرده بودن. پرچم مشکی که برای لینچ شدن امت پونزده ساله نصب کردم سختترین کاری بود که تا اون لحظه انجام داده بودم.
وقتی خبر دادن که چه اتفاقی برای امت افتاده انقد باورش برام سخت بود که همش کارها رو عقبی مینداختم تا کسی پیدا بشه و ماجرا رو تکذیب کنه؛ که مجبور نشم پرچم مشکی رو نصب کنم. کسی پیدا بشه و بگه زندهس، یا خبر شایعهس، اما واقعی بود. امت یه پسر سیاهپوست واقعی توی میسیسیپی بود که متهمش کردن به یه خانوم بیست و یک سالهی سفیدپوست توی یه مغازه متلک گفته. اقوام اون خانم هم چند روز بعد دزدیدنش، شکنجهش دادن، کشتنش و جسدش انداختن توی رودخونه؛ حتی بعدا هم نتونستن ثابت کنن که امت واقعا متلک گفته بوده. دلم میپیچید برای همهی دردی که اون پسر کشیده، برای منی که باید پرچم مشکی مرگشو نصب میکردم، برای پدر و مادرش، برای بچههایی که میخواستم در آینده به دنیا بیارم و توی این جامعه هر روز هر روز باید نگرانشون میبودم؛ برای همهی سیاهپوستا.
دوباره سرم رو آوردم بالا و رو به راننده که من و تهدید کرده بود که به پلیس خبر میده، گفتم: این کارو بکن. زیر لب غر زد و گفت باشه، الان نشونت میدم. پاهاش رو روی زمین میکوبید و میرفت به سمت فرمون. در اتوبوسو زد و رفت پایین از خیابون رد شد و رفت سمت کیوسکی که اون طرف خیابون کنار سینما بود. گوشی رو برداشت و شروع کرد به تلفن کردن؛ توی اتوبوس، صدای پچپچ میومد. سیاهپوستهایی که پشت سرم نشسته بودن نیمخیز شده بودن تا ببینن این کیه که از جاش بلند نشده. سفیدپوستهای جلوی من هم مرتب سرشون رو برمیگردوندن و با تاسف سر تکون میدادن که وقتشون تلف شده و این کیه که به قانون احترام نمیذاره. من هیچ وقت هیچ کار بدی نمیکردم، هیچ قانونی رو نمیشکستم و یک شهروند خوب بودم.
ولی اون لحظه تصمیمم رو گرفته بودم؛ هنوز از پنجره بیرون نگاه میکردم، به قطرههایی که به شیشه میخوردن و پایین میومدن. نگاه کردم به صورت اون مرد راننده، همینطور به همهی سفیدپوستهایی که جلوی من نشسته بودن. یاد پدربزرگم افتاده بودم، یه بار که از شهر برمیگشتیم پدربزرگم مجبور شده بود سرپا وایسه وقتی پیاده شدیم بهش گفتم بابابزرگ من از سفیدپوستا متنفرم. گفت نه دخترم یادت باشه همهی آدما مثل همن؛ هیچوقت یه نفرو بدون اینکه بشناسیش از روی ظاهر و رنگ پوست قضاوت نکن. راننده اتوبوس گوشی رو گذاشت و برگشت توی اتوبوس.
سردی هوا رو میتونستم احساس کنم؛ چند دقیقه بعد نور قرمز و آبی چراغ ماشین پلیس اطراف رو پر کرد. همین که پلیس رسید چند تا از سیاهپوستا از اتوبوس پیاده شدن و رفتن. شاید فکر کردن واسشون دردسر میشه. دو نفر از ماشین پلیس پیاده شدن و سوار اتوبس شدن؛ راننده اشاره کرد که اونجاست و اونام به سمت من اومدن. من ساکت بودم. پلیس کمی بالای سرم وایستاد و بعد به تابلو اشاره کرده و به راننده گفت: این خانم که توی قسمت رنگین پوستا نشسته، راننده تابلو رو برداشت گذاشت روی ردیف عقب من و گفت نه من بهش گفتم این ردیفو خالی کنه. پلیس دوباره به من نگاه کرد و گفت خانم، چرا بلند نمیشی؟ چشمامو بهش دوختم، همهی صداهای تو سرم رو آروم کردم و محکم گفتم چرا انقد به ما زور میگین؟ پلیس کمی مکث کرد و گفت نمیدونم.
من محکم گفتم: چرا انقدر به ما زور میگین؟ پلیس کمی مکث کرد و گفت نمیدونم، ولی قانون قانونه و ادامه داد، باید بازداشتتون کنم. بعدش دست کرد و کیف منو برداشت. پلیس همراهشم خریدمو برداشت و به در اشاره کرد. بلند شدم و ردیف ردیف از کنار آدمها رد شدم. همینطور که پلیسا منو میبردن پایین میدیدم آدمهایی که جلوی اتوبوس نشسته بودن لبخند رضایت روی لباشونه. رفتیم اون سمت خیابون سوار ماشین پلیس شدم و حرکت کردیم.
خیلیا بعدش گفتن که من از سر جام بلند نشدم به خاطر اینکه خیلی خسته بودم؛ درسته، روز خیلی طولانی بود و بدنم درد میکرد ولی این دلیل کاری که کرده بودم نبود. من از تسلیم شدن خسته شده بودم. خسته شده بودم از این که به خاطر رنگ پوستم مثل یه شهروند درجه دو باهام رفتار بشه. من رو به یه پایگاه پلیس بردن. خونوادم با چندتا واسطه و یه وکیل بالاخره تونستن باهام تماس بگیرن. همون شب آزاد شدم و قرار شد دوشنبهی هفتهی بعد دادگاهم برگزار بشه. وقتی برگشتم خونه و از ماشین پیاده شدم انقد خسته بودم که رفتم توی اتاق خواب دراز کشیدم و به تمامی اتفاقای اون شب فکر کردم.
کاری که من کردم کار کوچیکی بود؛ فقط میخواستم برا یه بارم که شده جاییکه نشستم، بشینم. مجبور نشم جامو به کس دیگهای بدم. اونم فقط به خاطر اینکه رنگ پوستش با من فرق میکنه. کاری که اون شب کردم کوچیک بود ولی اتفاقی که بعدش افتاد خیلی بزرگ بود. من زود خوابم برد. چیزی که اون شب نمیدونستم این بود که بدون اینکه خودم بفهمم یک جنبش رو شروع کرده بودم. از همون بعدازظهر خبر کاری که کرده بودم داشت پخش میشد. همه بهم زنگ میزدن و میگفتن میدونی امروز چی شده و خبر مثل نور دست به دست میشد.
انگار که همه دنبال کورسوی امید میگشتن و اون کاری که کرده بودم بهشون شانس این رو میداد تا امیدوار باشن. تا فردا صبح که من از خواب بیدار شم هر کسی که من رو میشناخت و نمیشناخت میدونست دیشب من دستگیر شدم و چه اتفاقی افتاده. عصر اونروز اعضای NAACP دور هم جمع شده بودن و به توافق رسیدن که در حمایت از من روز دوشنبه که وقت دادگاه بود، سازمان اتوبوسرانی رو تحریم کنن. اینجوری اتوبوسرانی پول از دست میداد میفهمید من تنها کسی نیستم که از این که باهام بدرفتاری بشه خسته شدم. من حسابی نگران خونوادم بودم، مرتب به خونمون تلفن های تهدیدآمیز میشد و تمامی پنجرهها را با چوب پوشونده بودیم تا اعضای K.K.K (Ku Klux Klan) یا گروه همبستگی برتری نژادی سفید بهمون حمله نکنن.
بالاخره دوشنبه شد و رفتیم دادگاه؛ بیرون دادگاه حدود پونصد نفر وایساده بودن و داخل دادگاه پر پر بود. نکتهی جالب اینه که من اولین نفری نبودم که به خاطر بلند نشدن از صندلی اتوبوس دستگیر شده بودم، حداقل دو زن دیگه در ماههای پیش از اون دستگیرشده بودن، ولی داستان من به سرعت پخش شده بود و برای همه جالب بود که در انتها چی میشه. دادگاه کلا سی دقیقه طول کشید. چند نفر به دروغ توی دادگاه شهادت دادن که اونشب قسمت سیاه پوستا تقریبا خالی بوده و من به عمد صندلیم رو عوض نکردم. دادگاه منو به پرداخت ده دلار جریمه و چهار دلار هزینهی دادرسی محکوم کرد.
جمعا چهارده دلار؛ که البته اون موقع پول زیادی بود. ولی مهم نبود حالا دلیلشو واستون میگم. فردای روز دادگاه سهشنبه وقتی از خواب بیدار شدم احساس سبکی میکردم، بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه تا صبحانه آماده کنم برم سر کار؛ از پنجره بیرون رو نگاه کردم و صحنهی عجیبی دیدم. پرده رو زدم کنار دیدم آدمای زیادی دارن پیادهروی میکنن تا برن سر مزرعهاشون یا سر کارشون. بینشون سفیدپوستم بود، عجیب بود. با اینکه تحریم فقط دیروز بود اما انگار همه تصمیم گرفته بودن که ادامش بدن. تند تند آماده شدم و با همسایه هماهنگ کردم تا وقتی داره میره به شهر، من رو هم تا یه جایی برسونه.
وقتی رسیدم فروشگاه رفتم که آماده بشم؛ رییسم اومد پیشم، کمی این پا اون پا کرد، گفت: خانم پارکس راستشو بخواین کمی وضعیت مغازه خوب نیست، فروش خوب نیست. بهش گفتم که فروش خوب نیست؟ نزدیک کریسمس؟! گفت آره دیگه مجبورم کارکنان رو کمتر کنم و ازت بخوام که دیگه نیای. بهش گفتم که غیر از من کس دیگهای رو هم اخراج کردی؟ سرشو انداخت پایین. رفتم پالتوم رو برداشتم و اومدم بیرون. پیاده راه افتادم سمت خونه؛ هنوز تعداد زیادی آدم داشتن به خاطر کاری که من کرده بودم پیاده به سمت محل کارشون میرفتن و من داشتم پیاده به سمت خونه میرفتم.
نمیدونم باید از رییسم ناراحت میبودم یا نه، مطمئنا با حضور من اونجا کلی از مشتریاش رو از دست میداد. اما موضوعی که این روزا بهش فکر میکنم اینه که الان اسم اون فروشگاه، اون رییس، اون افسر پلیسی که من رو دستگیر کرد، اون راننده اتوبوس، همشون توی کتابا هست و همیشه طور دیگهای ازشون یاد میشه. فروشگاه ترجیح داد منو از کارم اخراج کنه؛ در حالی که همون روزها بعضیا تا روزی سی کیلومترو پیاده راه میرفتن تا از اتوبوس استفاده نکنن. ماههای بعدش خیلی سخت گذشت؛ ما مدام توی ترس زندگی میکردیم، من نمیتونستم کار مناسبی پیدا کنم. اما همون روزا چهل هزار سیاهپوست مونتکومری و بعضی از سفیدپوستها دیگه از اتوبوس برای رفتن به سر کار یا مدرسه استفاده نمیکردن. بعضیا پیاده میرفتن، کسایی که ماشین داشتن بقیه رو میبردن، یا اینکه با دوچرخه میرفتن.
انقدر آدمهایی که پیاده این طرف اون طرف میرفتن زیاد بود که نمیشد نادیدشون گرفت. اتوبوسا مسافرای زیادی رو از دست داده بودن؛ این بایکوت برای 381 روز ادامه پیدا کرد و سمبلی شد از مردمی که از تبعیض خسته شده بودن، روزنامه مرتب دربارهی این موضوع مینوشتن، در نهایت دولت باید کاری میکرد چون شرکت اتوبوسرانی تا مرز ورشکستگی رفتهبود. بعد از 381 روز بالاخره قانون رو عوض کردن. سیاهپوستها دیگه مجبور بودن توی بخش خاصی از اتوبوس بشینن و تابلوهای جداسازی توی اتوبوس برداشته شد. من فقط یه آدم معمولی بودم و خودم از چیزی که باعث شروعش شدم شگفت زده بودم. البته هنوزم سیاهپوستا و سفیدپوستان با روشهای مختلف از همدیگه جدا میشدن. ولی ماجرای اتوبوس شروعی بود برای تغییر تبعیضها.
این روزا دیگه وقتی سوار اتوبوس میشیم خبری از تابلوی جداسازی نژادی نیست؛ انگار که از اول نبوده. چیزی که پنجاه سال پیش یه حقیقت پذیرفته شده بود این روزها حتی فکر کردن بهش هم مسخره به نظر میرسه. با اینکه امروزه قوانین تغییر کرده ولی هنوز هم خبرهایی مثه خشونت پلیس از روی تبعیض رو هر روز میشه شنید. شاید تغییر قانون سخت بود ولی یه روز بالاخره اتفاق افتاد. ولی عوض کردن فکرها گاهی خیلی خیلی سختتره و البته کار مهمتریه.
بقیه قسمتهای پادکست آن را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود هفدهم – مردگان حرف نمیزنند (قسمت سوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود دوازدهم - بدون لب خندیدن (قسمت سوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود دوم -۲۲ سال قبل از ۶ سال پیش