اپیزود بیست و یکم - یک قدم نزدیک‌تر به خانه

خاطرات توی کسری از ثانیه از ذهنمون می‌گذرن. اونقدر سریع که قبل از تمام شدن این جمله ممکنه که چند تا خاطره‌ی دور و نزدیک رو توی ذهنتون مرور کرده باشین. اما بعضی وقتا، موقعی که زمان به شماره میفته و با هر حرکت ثانیه شمار یک قدم به مرگ نزدیک میشی، خاطرات میشن تنها اندوخته‌ی آدم. که بعضی از ساده‌تریناشون می‌تونه باعث حسرت بشه. البته اون وقت که هرکسی تمام قد، فقط توی خاطراتش معنا پیدا می‌کنه. هنوزم برای من شفافه؛ دوازده سالم بود که آقاجون کیسه‌ی خواب آمریکاییش بخشید به من. روی کاور کیسه خواب نوشته شده بود -48 یعنی تو هوای -48 درجه می‌شد بچپی توش و خیالت نباشه که بیرون کیسه خواب حیات یه امر غیرممکنه. حالا با این که معلوم نبود قرار اصلا منفی چهل و هشت درجه رو کجا تجربه کنم، من همیشه به این فکر می‌کردم که -50 چطور، سرمای -50 درجه حتما آهسته آهسته نفوذ می‌کنه تو کیسه خوابم و همون دو درجه‌ی لعنتی کار آدم می‌سازه.

سلام من مرسن هستم و این بیست و یکمین اپیزود پادکست آنه. پاکست آن پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدم‌ها رو تعریف می‌کنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.


مثل همیشه ممنون از محبتتون که به پادکست آن دارید و اینکه شبکه‌های اجتماعی ما رو دنبال می‌کنید. توی اینستاگرام، تلگرام و توییتر با آیدی thisisompodcast هستیم. کلی داستان جالب ایرانی به دستم رسیده که دارم سر فرصت تکمیلشون می‌کنم تا توی پادکست تعریف کنم. خودم شخصا جدا احساس خوبی دارم، احساس خوشبختی می‌کنم، از اینکه من و تیم پادکست آن رو قابل می‌دونید تا داستان‌های واقعی تون رو برای ما بفرستین. اپیزودهای جالبی توی راهه و ممنون که پادکست رو به دوستانتون معرفی می‌کنید.




خب بریم سراغ داستان؛ من می‌تونستم مارال باشم، تو می‌تونستی مارال‌ باشی.




سلام من مارال هستم. نمی‌دونم چی میشه که آدم یه وقتایی، هیچ چیز و هیچ‌جایی حسی که باید رو بهش نمیده. مثلا میریم مهمونی بلکه حسی که نمیدونی چی هست رو چند ساعتی نداشته ‌باشی و دقیقا بین اون آدما وسط خنده‌ها و حرف زدنا به اتاقت فکر می‌کنی که الان می‌تونستی اونجا باشی و اصلا چی شد که تصمیم گرفتی که بیای بیرون قدم بزنی یا بیای سفر یا وقتتو بین آدم‌های تو این مهمونی سر کنی. انگار زندگی اونجایی جریان داره که تو نیستی. منم تو یه همچین حالتی بودم. اون موقع نه از چیزای کوچیک مثل چای بعدازظهر و بوی بارون و افتادن رد نور روی فرش لذت می‌بردم، نه از چیزای معمول‌تر و جلوی چشم، مثل دیدن رفیقام، کافه‌نشینی، غذای مورد علاقم یا دیدن دوست قدیمیم که بعد از مدت‌ها از خارج برگشته. سردرگم و گیج بودم. یه لحظه فکر می‌کردم نقطه‌ی مرکز جهانم و یه لحظه بعدش به این فکر می‌کردم که اگه من الان بمیرم برای کی غیر از خونوادم اهمیتی داره.


بعد از بیست و هشت سال نمی‌دونستم کجام و چی می‌خوام. شاید تمام این حسارو خیلیای دیگه هم تجربه کردن و بنظرم چندان ویژه‌ی یک شخص نیستن. شاید مثل یه بحران بیان و یه تغییراتی هم ایجاد کنن اما تمام این حس‌های مدت‌دار و مزمن من همراه شده بود با یک ترس که چندان هم منطقی نبود، ترس از مرگ. شاید اولش خیلی ساده و پیش پا افتاده به نظر بیاد. شاید هر کسی بگه خب منم دارم، منم می‌ترسم اما داستان ترس من از اندازه خارجه و یک جور فوبیا محسوب میشه. زیاد اتفاق افتاده بود که آزمایش به دست توی مطب دکترای مختلف می‌نشستم و منتظر می‌شدم که دکتری رو ببینم که این بارم بهم بگه که مشکلی نداری خانم، تمام آزمایشات بی‌نقصن. یه جوش، یه خال، یه درد ساده و شاید خفیف یه جای بدن می‌تونست راحت منو به بازی بگیره که حتما بدترین بیماری دارم و خودم نمی‌دونم و قراره بمیرم. اسم این اختلالی که من باهاش درگیرم خودبیمارانگاریه؛ که حتما متوجه شدین با توضیحاتی که دادم چی هست.


چند ماه پیش بود که همینطور که صفحات مختلف اینستاگرام رو با بی‌حوصلگی بالا پایین می‌کردم، صدای منشی منو به خودم آورد و رفتنش پیش پزشک دیدم. از دور بهم نگاه کرد، نزدیک اومد و بهم گفت که خسته نشدی؟ برا چی اینقد آزمایش میدی؟ منم بهش گفتم حالا شما این آزمایشو نگاه کنید. نگاه کرد و گفت چیزی نیست، مثل چهار سال گذشته که همش الکی آزمایش دادی و هیچیت نبوده. هفته‌ی بعدش بالاخره خسته شدم. از این همه ترسیدن خسته شدم. رفتم پیش یه روانشناس و بهم گفت که این اختلال خودبیمارانگاری داری. چند ماهی درمان رو ادامه دادم و یه تغییراتی توی حالت احساس کردم. داستان از چند روز قبل از سال جدید شروع میشه، سال 1400. اون روزا خیلی دلم می‌خواست که مامان بزرگم که زنجان زندگی می‌کرد و من بهش می‌گفتم خانوم جون رو ببینم. می‌دونستم که می‌تونه حالم رو بهتر کنه. دو هفته مونده به عید نوروز، یه روز زهرا دوست دوران دانشجویی بهم گفت که می‌خواد چشمش رو عمل کنه.


منم بهش گفتم که بیا اینجا پیش من تهران بمون، خودمم مواظبتم. زهرا دوست صمیمیم بود. دوست دوران سلف سرویس و ساندویچ سوسیس بندری و پیچوندن کلاسا. به ثمر، اون یکی دوستمم گفتیم که از یزد بیاد. خلاصه زهرا از اصفهان اومد و عمل کرد و با هم یک هفته گفتیم و خندیدیم و خوش گذروندیم. و من اصلا به مخیله خطور نمی‌کرد که باید قدر ثانیه به ثانیه این باهم بودن رو بدونم. بعد از یه هفته دوشنبه‌ی آخر سال بود که زهرا و ثمر راه افتادن سمت اصفهان و یزد و منم حس کردم که الان وقت مناسبیه که برم مادربزرگم، خانوم جون رو ببینم و چهارشنبه سوری رو همونجا باشم. هیچ وقت عادت نداشتم وضعیت راه و جاده رو چک کنم. چون همیشه وقتی راه می‌افتادم یا روز بود یا تابستون بود یا هوا خوب بود. خیلی مسیر طولانی نیست، یه مسیر 330 کیلومتری سه چهار ساعتس، که معمولا من سه و نیم تا چهار ساعت طول می‌کشید که برسم به اونجا.


ساعت دوازده بود که راه افتادم. آفتاب وسط آسمون بود و هوا هم خوب بود. هر چند که من اون موقع خیلی به آب و هوا و درخشش خورشید و تغییر فصل اهمیتی نمی‌دادم. اولای راه بود که بارون نم نم شروع کرد به باریدن، که خیلیم جاده رو قشنگ‌تر کرده‌ بود. طبیعیم بود که زیاد توجهی نکردم. نزدیک قزوین بود که بارون شدیدتر شد. خب من خیلی تو جاده رانندگی کرده بودم ولی نه تو جاده‌ای که با هر سبقت ماشین کناری جوری دیدم از دست بره که نتونم به راحتی ماشینو کنترل کنم. اینقدر که توی مجتمع رفاهی نگه داشتم تا یه چیزی بخورم. به گوشیم نگاه کردم و 26% شارژ داشتم. یه چند وقتی بود که باتری گوشی من مشکل داشت و شارژ خالی می‌کرد. شرایطم تقریبا تمام المان‌های کلیشه‌ای فیلم‌های ترسناک داشت. ترجیحم این بود که اونجا بمونم تا هوا بهتر بشه ولی به مادرم که زنگ زدم گفت راه بیفت تو هوا بدتر نشده، اینجا دیگه تقریبا ساعت سه چهار بود.


بنزین زدم و زدم به جاده. یکم که گذشت قطره‌های بارون تبدیل شد به دونه‌های برف آبدار. منم بیشتر گاز می‌دادم که زودتر از این مخمصه عبور کنم ولی هر چی جلوتر می‌رفتم هوا بدتر می‌شد. دیدم داشت کمتر می‌شد و اینجا برای اولین بار بود که ترس به وجود افتاد و برای اینکه تمرکزم بیشتر بشه اولین کاری که کردم این بود که صدای موزیکو کم کنم. لحظه به لحظه طوفان شدیدتر می‌شد. هوا هم سردتر می‌شد. گیج شده بودم که چطور توی چند دقیقه هوا اینطور خراب شد و من اینجوری گیر افتادم. لباس زیاد پوشیده بودم و هوا هنوز قابل تحمل بود ولی بخاری رو روشن کردم. شایدم از ترس بود می‌خواستم ماشین گرم بمونه. باد محکم خودشو به شیشه جلو می‌کوبید. تک و توک ماشینا از لاین تندرو می‌رفتن، من که تجربم زیاد نبود از لاین کندرو می‌رفتم. چشمم مدام بین شیشه روبرو و آینه بغل و وسط می‌چرخید.


تا یه جایی تو جاده رفتم ولی دیدم که ماشین داره هی سر می‌خوره. بعد ترجیح دادم بزنم کنار و حرکت نکنم. حاشیه جاده خاکی بود. یه چند دقیقه‌ای نگذشت که دیدم تمام در سمت شاگردو برف گرفته. ماشینا عبور می‌کردن و منم کنار جاده منتظر که شاید برف کمتر شه. دست کردم کاپشنم رو از روی صندلی عقب گذاشتم روی صندلی جلو که اگه لازم شد بپوشم تا اینکه یه کامیون جلوی من زد کنار. با دید کمی که از بین برف داشتم دیدم در کامیون باز شد یه پسر جوون ازش پیاده شد. کلاه کاپشنو گذاشت رو سرش و اومد سمت ماشین من. رسید کنار پنجره و توی حالتی که حتی بهم نگاه نمی‌کرد گفت که فکر کردم که به کمک احتیاج داشته باشین خانم، اینجا جای خطرناکیه که وایسادینا، من آروم میرم شما بیاید دنبالم. بعد بدو بدو بدو رفت سمت کامیونش و حرکت کرد. گرم شدم و آروم پشت سرش حرکت کردم.


از توی ماشینم فقط نور قرمز چراغ‌های خطرشو می‌تونستم ببینم. کمی که رفتیم جلوتر طوفان خیلی شدیدتر شد و دیدم باز نمی‌تونم ادامه بدم و زدم کنار. اون کامیون احتمالا نمی‌تونست به خاطر لیز بودن جاده ترمز کنه و منتظر من باشه و رفت. با خودم گفتم هر چی بشه منتظر می‌مونم تا هوا بهتر بشه. نمی‌تونستم تابلوهای کنار جاده رو بخونم که ببینم اصلا کجام و چقدر تا زنجان مونده. ولی خب هنوز هوا روشن بود و این یکم نور امیدی به دلم میتابوند. همینجوری ترسون لرزون زل زده بودم به ماشینایی که آروم از کنارم می‌گذشتن و به خودم امید می‌دادم که اشکالی نداره یه رب دیگه برف قطع میشه، همه باز میشه و من را میفتم. اما کم کم داشت سردم می‌شد. اون لحظه یه درجه دیگه دمای بخاری ماشین بردم بالا و یه ذکریم تو دلم گفتم. دیگه حالا چیز زیادی نمی‌دیدم.


سفیدی مطلق بود. اون موقع هنوز هوا خوب بود. بوران بود ولی یه دید ده متری داشتم. دلم وقتایی خواست که اول ظهر راه می‌افتادم سمت خونه‌ی مادربزرگ و با صدای زیاد موزیک و رانندگی بدون دردسر چهار ساعته می‌رسیدم خونش و غافلگیرش می‌کردم. به خانم جونم خبر نداده بودم که دارم می‌زنم به جاده و میام. می‌دونستم میفته توی زحمت. یه طرف دیگه هم دلم بدجور آش می‌خواست. می‌دونستم خانوم جون سفارش آش و بیست و چهار ساعت قبل قبول می‌کنه تا قشنگ نخود لوبیاشو بخیسونه، بعد نماز صبح پاش پیاز داغ کنه. منم زیر پتو غر بزنم که خانوم جون کله‌ی سحر این چه بویی که را انداختی، اونم بگه غر نزن پاشو صبحونه بخور تا آش جا بیفته. پیتزا که نیست که بذاری تو فر دربیاری که. منم لحاف کرسی دست دوزشو بزنم کنار، پاشم بیام ببینم تو همون استکان نعلبکی بچگی چایی ریخته و منتظر منه.


تو این فکرا بودم که دیدم یه تویوتا پیکاپ جلوتر از ماشینم زد کنار. برای اینکه بتونم ببینمش یه کم چشام تنگ کردم. ترسیده بودم توی جاده اونم تنها و کم کم داشت هوا هم تاریک میشد. خوب نگاه کردم دیدم ماشینی که وایساده پلاک دولتیه. ترسم کمتر شد، نمی‌دونم، شاید چاره‌ای نداشتم. یکم خودمو جمع و جور کردم. یه آقایی با صورت تپل و مهربون از ماشین پیاده شد و با احتیاط روی برف قدم برداشت و اومد سمت ماشینم. زد به شیشه، شیشه رو یکم دادن پایین و وقتی دید خیلی ترسیدم بهم گفت خونسردیتو حفظ کن و دنبالم بیا. بهش گفتم که بهتر نیست که اینجا وایسم تا هوا بهتر بشه گفت نه بهتر رد شیم چون هوا اینجا خیلی بدتر میشه. بعد یه نگاه به ماشین کرد و گفت که لاستیکات خوبن، ماشینو گرم نگه دار، ترمز نکن و پشت سر من بیا، اصلا نگران نباش تا دم در خونتون می‌رسونمت.


این حرفش چایی سر صبح خانوم جون گرما ریخت تو دلم. همین که گفت خونه، من دیگه چیزی نشنیدم. لباش تکون می‌خورد ولی من مونده بودم روی کلمه‌ی خونه. میرم خونه، واقعا خونه تنها چیزی بود که می‌خواستم. بعد برگشت از توی ماشینش یه بطری آب و دو تا کیک آورد بهم داد. آموزشای مادرم توی کودکی برای اینکه از غریبه‌ها چیزی نگیرم بخورم به ضعف و فشار افتادم غلبه کرد و کیکارو گذاشتم تو داشبورد و نخوردم. اون حرکت کرد و من پشت سرش آروم آروم حرکت کردم. اون موقع می‌تونستم واضح حس کنم که پام داره می‌لرزه. کمی جلوتر یه ماشین پیکان توی شونه‌ی خاکی جاده توی برف گیر کرده بود. همون آقای پیکاپ سوار مهربون، همون که راه خونه رو بلد بود بهم اشاره کرد که بزنم کنار تا بتونه پیکان بکسل کنه. بهم گفت که فلشرم رو باید روشن کنم. پیکان بکسل کرد و دوباره راه افتادیم. حالا شده بودیم آقای پیکاپ سوار مهربون، یه پیکان خسته که پشتش نوشته بود بیمه‌ی دعای مادر و مارال که دیگه الان کل بدنش می‌لرزید. نمی‌دونم از سرما بود یا از ترس، هرچی که بود قابل کنترل نبود.


برف پاک‌کن با سرعت بالا کار می‌کرد. چشمام تیز بود به جلو. به نورای قرمزی که دیگه داشت محو محوتر می‌شد. حالا تاریکی و برف داشت هممون می‌بلعید. انگار ما رو از زندگی جدا کرده بود و داشت می‌برد جایی که اصلا نمی‌دونستیم کجاست. مثل یک سیاه چاله‌ی سفید. هر چی سعی کردم فاصله نیفته بین من و آقایی که پیکاپ داشت اما نشد. دیدم حالا شاید سه متر بیشتر نبود. منم بخاطر بی‌تجربگی نمی‌تونستم ادامه بدم. یه چیزی توی گلوم بود. مثل بغض بود، مثل ترس. اصلا نمی‌دیدم جاده شونه‌ی خاکی داره یا نه. کم‌کم گرفتم سمت راست و وایسادم. تک و توک ماشین رد می‌شد و دلم گرم بود به ماشین‌های در حال عبور. می‌گفتم هرچی باشه مردم توی جاده هستن. پنجره رو دادم پایین تا آینه بغل پاک کنم ولی خب انگار برف چسبیده بود به آیینه. برف‌پاک‌کن یخ زده بود. پیاده شدم تا ادای آقای پیکاپ سوارو در بیارم، برف‌پاک‌کن بکوبم به شیشه تا برفش بریزه. پیاده شدم، برف پاک کن کوبیدم ولی یه تیکه ازش جدا شد و شکست.


دوباره سوار شدم. آینه بغلو با ماسک تمیز کردم اما تمیز نشد. با ناخنم برفای روش کندم. بیشتر ترسم این بود که یه ماشین لیز بخوره عقب بزنه بهم و ترسم این بود که نمی‌دونستم سمت راستم چیه؟ خاکیه، چاله‌س، دره‌س و اون لحظه بود که اولین قطره‌ی اشکم اومد پایین. حسابی ترسیده بودم. یه درجه بخاری رو بیشتر کردم. یاد اون شب پارک ارم افتادم، شاید هفت سالم بود. رفتیم وسط پارک با پسرخاله‌هام که بازی کنیم، چشم برگردوندم دیدم نیستن. مثل امروز گریه نکردم، رامو کشیدم برم پیش مامان اینا. می‌دونستم از کدوم طرف اومدم. رفتم اما مامانم نبود، آقاجونم نبود. کلمن قرمزمون نبود. هر چیزی که نشون کرده بودم نبود. یه دوری زدم بازم نبودن. بو کشیدم، گفتم حتما بوی قرمه سبزی خاله اتی رو پیدا می‌کنم نشد. یاد هانسل و گرتل افتادم. بازم راه افتادم تا پیداشون کنم اما دیگه هوا تاریک شده بود و وقتی دیدم دیگه نمی‌تونم پیداشون کنم یهو اون موقع اولین قطره‌ی اشکم اومد پایین. ترسیدم. دلم هوری ریخت مثل الان. همینطوری زل زده بود به بیرون که سفیدی مطلق بود. همینطوری دستم رو پاهام فشار می‌دادم تا لرزش کمتر بشه. دیدم یکی داره از بین بوران میاد سمت ماشین.


نزدیک‌تر که شد دیدم آقای پیکاپ سواره. تا حالا از دیدن یه غریبه انقدر خوشحال نشده بودم. طوفان می‌زد به صورتش، قرمز شده بود. نشست تو ماشین. تو اون وضعیت نگران کرونا بودم. با شالم جلوی دهنم گرفتم. هنوز امید داشتم که راه باز شه، که هوا صاف شه، که ته این تاریکی برسه به روشنایی خونه‌ی خانوم‌جون. خلاصه اومد نشست توی ماشین من تا راه بیفتیم بریم به ماشینش. نزدیکای ماشینش بودیم که یه ماشین عبوری دیگه کنترلش از دست داد و خورد به ماشین آقای پیکاپ سوار. واقعا عذاب وجدان گرفتم. هم بخاطر من ایستاده بود توی سرما و هم حالا ماشینی که دستش امانت بوده خسارت دیده بود. گفت اشکالی نداره فقط پشت سرم بیا و نترس و من دوباره پشت سرش راه افتادم. ماشینا با فاصله‌ی کم از هم حرکت می‌کردن. هیچکسی از لاین خودش جا‌بجا نمی‌شد. چون یه حرکت ساده ممکن بود هممون رو به کشتن بده و دوباره فاصله افتاد بینمون.


از لحاظ روحی دیگه نمی‌تونستم ادامه بدم. حتی یه مترم هم دید نداشتم. کسی از خانواده و دوستان هنوز از جاده خبر نداشت. کسی از دل من خبر نداشت. یاد ثمر افتادن وقتی از هم جدا شدیم، قرار بود با اتوبوس برگرده اصفهان. گفت تا من برسم اصفهان تو رسیدی خونه‌ی خانوم‌جون، دوشتو گرفتی، چایی اول رو هم خوردی. ساعتو نگاه کردم از هشت گذشته ‌بود. حتما اون تا الان رسیده بود اصفهان. حالا من کجا بودم؟ وسط بیابون، تنها. دوباره زدم کنار. بازم هیچ دیدی از شونه‌ی خاکی نداشتم. فقط دعا می‌کردم جاده گاردریل داشته باشه تا پرت نشه پایین. کورمال کورمال گرفتم سمت راست. انقدر دیدم محدود بود که حتی نمی‌توانستم بفهمم وسط جاده یا واقعا کنار جاده‌ام. ماشین‌های عبوری همینطور کم و کمتر می‌شدن. چشمم به جاده بود ببینم مثل این سکانس‌های فیلما کسی از بین طوفان پیداش میشه و به سمت میاد یا نه ولی خب معلومه که نه.


دیگه خبری از آقای پیکاپ سوار نبود. نمی‌دونم بخاری داشت سرد می‌شد یا من خیلی سردم بود. دیگه ماشینی از کنارم رد نمی‌شد. حتی اگه یه ماشین رد می‌شد یا با یه گروه ماشین دیگه وایساده ‌بودیم دلگرم می‌شدم که حداقل توی مشکلم تنها نیستم. زنگ زدم به دوستم، کسی که همیشه پشتم بهش گرم بود. تلفنو برداشت و من زدم زیر گریه. بهش گفتم که من دارم میمیرم، گفت الان زنگ می‌زنم اینور اونور بیان کمکت کنم و قطع کرد. من همینطور گریه می‌کردم. توی جاده هیشکی دیگه نبود. تاریکی بود، امید نبود. طوفان می‌کوبید به شیشه، باد ماشین. تکون میداد. چقدرم من از باد بدم میومد. هر وقت طوفان می‌شد آقاجون پا میشد پنجره‌ها رو می‌بست می‌گفت این بچه از باد می‌ترسه. حالا من مونده بودم توی ماشینی که طوفان داشت از جا می‌کندش. چندتا ماشین رد شدن. چراغ زدم واسشون ولی خب نه دیدشون اونقد زیاد بود که منو ببینن، نه شرایط طوری بود که بتونن وایسن. دوباره دوستم زنگ زد، گفت نترس، فقط نترس.


من ولی ترسیده بودم، بدم ترسیده بودم و بهش التماس می‌کردم که نجاتم بده. نگاه کردم دیدم پشت خطی دارم. مامان زنگ زد. از ناراحتی و ترس داشت توی اون موقعیت من دعوا می‌کرد. با این صدایی که از ته چاه درمیومد. فقط گفتم مامان من امشب اینجا می‌میرم و تماس قطع شد. دستام می‌لرزید، روی صندلی شاگرد چندتا دونه پسته بود. پسته‌ی باغ زهرا اینا. یاد مامان بابای زهرا افتادم. یاد تابستونای یزد. یاد شیرینی‌هایی که مامان زهرا برامون می‌پخت. یاد بوی گلاب و کولرآبی که می‌پیچید توی خونشون. همش مثل یه خواب از جلوی چشمم گذشت. انقدر دستام سرد بود که نمی‌تونستم پوست پسته رو بشکنم. داشبردو باز کردم که کیکی که آقای پیکاپ سوار داده بود دربیارم. زیرش چشمم خورد به چند تا از برگ‌های آزمایشام. آزمایش‌هایی که از ترس یک بیماری کشنده داده ‌بودم و دکتر بهم گفته بود هیچیت نیست. حالا دیگه خوب می‌فهمید که اتفاقای زندگی پای برجک نگهبانی رخ نمیدن.


اونجا همیشه یک نفر حاضر و آماده‌ست تا بهش ایست بده. اتفاقا توی یک بعدازظهر معمولی رخ میدن. کیک باز کردم و شروع کردم به خوردن. گفتم همین جوری که داشتم می‌خوردم گفتم خدایا من نمی‌خواستم اینطوری تموم بشه. من نمی‌خواستم اینطوری بمیرم. مزه‌ی کیکو اصلا احساس نمی‌کردم، چسبیده بود به گلوم. بعد ثمر بهم زنگ زد رسیده بود اصفهان. تنها شانسی که آوردم این بود که اینترنت 3Gداشتم اونجا. واسش لوکیشنو فرستادم گفتم تا جایی که می‌تونی اینو پخش کن تا پیدام کنن. از پشت تلفن می‌شنیدم که توی خونشون چه غوغاییه، همه داشتن پیگیری می‌کردن تا کمک بفرستن. اما هوا سردتر از اونی بود که دلم با شنیدن صدای دوستام گرم بشه. واضح می‌تونستم صدای نفسامو بشنوم. بخاری رو گذاشتم روی آخرین درجه. به این فکر کردم که اگه بمیرم خانوم جون چقدر ناراحت میشه. خاله اتی احتمالا گله کنه که این دختر حواس پرت بود. نگران گلدونم بودم. نگران اون گربه که صبح تا شب می‌رفت ولگردی، شبا به خاطر جیگر مرغ میومد پشت پنجره صدا می‌کرد تا بهش غذا بدم.


یاد بدهیم افتادم. گوشیمو برداشتم پیام دادم به مامان که لطفا از حسابم هفت ملیون بده به نیلوفر. پیغام که فرستادم مامانم زنگ زد جواب ندادم. زنگ زدم مربی پاراگلایدرم، نمی‌دونم چرا، ذهنم کار نمی‌کرد. شاید فکر کردم الان با یه چتر نجات از بالا میاد و نجات میده. جواب داد، یه شماره بهم داد که باهاش تماس بگیرم به اون شماره زنگ زدم. دندونام می‌خورد بهم. انقدر سرد بود که آب از چشمام و بینیم میومد. پشت تلفن یه آقای مهربون که معلوم بود یه جای گرم و آروم نشسته بهم دلداری داد ولی من اصلا نمی‌فهمیدم چی میگه. بهم گفت لوکیشنو بفرست. می‌دونستم اگه گوشیمو روشن کنم باتریش تموم میشه. حالا دیگه فقط چند درصد شارژ داشتم. نور صفحه رو کم کردم. از سوی مپ لوکیشن رو کپی کردم توی واتس اپ فرستادم. دوباره بهم زنگ زدن که ما نمی‌تونیم اینو باز کنیم از سوی خود واتس اپ بفرست. دستام از سرما بی حس شده بود. داشتم حرص می‌خوردم. شده بود مثل صحنه‌ای که جک و رز توی تایتانیک داشتن کلیدها رو یکی یکی امتحان می‌کردند و آب هر لحظه داشت میومد بالاتر.


همون موقع بود که ماشین آمپر چسبوند و مجبور شدم ماشین و بخاری رو هم خاموش کنم. حالا دیگه گرمایی هم در کار نبود. تلفن زنگ خورد از هلال احمر اصفهان بود. گفتن لوکیشن می‌خوان تا به همکاراشون محل دقیق اطلاع بدن. نمی‌دونستم تو اون شرایط شماره سیو کردن و لوکیشن فرستادن چه کار سختی بود. براشون لوکیشن فرستادم. همراهش برای همه‌ی دوستام لوکیشن فرستادم و اینترنت گوشی رو غیر فعال کردم. راستش دیگه خیلی هم خوش بین نبودم. زیپ کاپشنمو کشیدم بالا و منتظر مرگ نشستم. واقعیت رو پذیرفتم. چیزی که جلوی چشمم قرار داشت.


تمام فیلم‌هایی که دیده بودم درباره‌ی تو سرما موندن یادم اومد. اینکه کم‌کم سرد میشه، خوابت می‌بره، آدم یخ می‌زنه. تو فیلما معمولا کسی هست که به فرد سرمازده بگه که نخواب بیدار بمون ولی خب من تنها بودم. دوباره صفحه‌ی گوشیم روشن شد و زنگ خورد. پشت خط یه آقایی بود که خیلی خونسرد گفت خانم طبق لوکیشن شما توی حوزه‌ی استحفاظی ما نیستین. باید با حوزه‌ی استحفاظی تاکستان تماس بگیرین. می‌دونستم دیگه باتری گوشیم به سیو کردن شماره‌ی جدید قد نمیده. با یه صدایی که خودمم به زور می‌شنیدم گفتم ولی من دارم اینجا می‌میرم و بعد تماس قطع شد.


ساعتو نگاه کردم. دیگه ساعت نه شب شده ‌بود. دیشب این موقع با بچه‌ها بودیم، داشتیم می‌رقصیدیم. کی فکرشو می‌کرد فردا شب توی همچین وضعیتی باشم. گوشیم فقط یه درصد شارژ داشت. مامان زنگ زد. می‌دونستم که بردارم قطع میشه، جواب ندادم. دوستم زنگ زد، جواب ندادم. چشمامو بستم و سرمو گذاشتم روی فرمون. صورتم از اشک خیس شده بود. اون لحظه من پرونده‌ی زندگیمو تو سرم بستم. دوستام بوسیدم، رخت عزا تن مامان کردم، دعا کردم کاش وسایلم رو ببخشن به خیریه. به دایی فکر کردم که چجوری می‌خواد تو این وضعیت کرونا از اونور دنیا بیاد تا توی ختمم شرکت کنه. خیلی برای من ناراحت کننده بود که عیدشونو دارن خراب می‌کنم. بعد به آخرین صحنه‌ها و هر کسی فکر کردم. اینکه ثمر موقع خداحافظی بوسیدم؟ زهرارو چطور؟ اصن یادم نمیومد. لحظه‌های آخر با هر کسی که دوست داشتم خیلی عادی بود. انگار که قراره هزار سال عمر کنم و اون لحظه‌ها رو بارها و بارها تجربه کنم.


منصفانه نبود؛ من در حال فتح قله‌ی کوه بلند یا ماجراجویی توی قطب جنوب نبودم. توی سفر، در حال جنگ، گم شده وسط بیابون، پیر یا بیمار نبودم همه چیز تا امروز صبح عادی بود. مثل همیشه داشتم به این فکر می‌کردم که ده سال دیگه قراره کجا باشم. اما الان توی قرن 21 با یه گوشی خوب توی دستم، یه ماشین که می‌تونه صفر تا صد توی چند ثانیه بره توی جاده آسفالت و پر تردد کشور تو این حال و روز بودم. کی فکرشو می‌کرد؟ چقدر دلم اون کیسه خواب آقاجون می‌خواست که روش نوشته شده بود -48 درجه و الان اینجا نبود. صدای نفس‌هامو می‌شنیدم و گفتم دیگه تموم شد.


همون لحظه یکی زد به شیشه. اول فکر کردم اشتباه شنیدم. سرم آوردم بالا از پشت پنجره‌ی برف گرفته دیدم یه ماشین کنار ماشین با فلر آبی وایساده. دوباره زد به شیشه، سعی کردم شیشه رو بدم پایین اما نمی‌شد. می‌ترسیدم که فک کنن کسی توی ماشین نیست. همه‌ی زورم دادم به پاهام. پاهامو آوردم بالا چندتا لگد محکم زدن به در. در باز شد، یه ماشین امداد بود. یه آقایی در حالی که توی سرما و عصبانیت قرمز شده بود گفت خانم چه وضعشه؟ چرا اینجایین؟ ما که این همه اطلاعیه دادیم. من که حالا داشتم از خوشحالی گریه می‌کردم و تو دلم خدا رو شکر می‌کردم که یه فرصت دیگه بهم داده، گفتم من هشدارهای شما رو ندیدم فقط منو از اینجا ببرید، من اینجا تنهام.


گفتن ما اندازه‌ی یه نفر جا داریم، بیا توی ماشین ما و بعد من طولانی‌ترین دو قدم دنیا رو برداشتم. دستم رو دراز کردم سمتشون. دیدین توی خواب می‌خوای یه چیزی بگیری بهش نمی‌رسی؟ دستمو دراز کردم میومدم دستگیره رو بگیرم نمی‌شد. ثانیه ها طول می‌کشید انگار. هی دستم می‌نداختم و نمی‌رسید. باد می‌خواست منو با خودش ببره. به زور ماشین امداد رو می‌دیدم. سطح جاده مثل شیشه بود. به زور خودم انداختم توی ماشین امداد. وقتی نشستم تو ماشین آستین یکی از این امدادگرا رو گرفته بودم و تو دلم می‌گفتم نجات پیدا کردم، زنده موندم، دارم میرم خونه، دارم میرم پیش خانوم‌جون. یکی از اون امدادگرا رفت نشست پشت ماشینم تا توی برف بیشتر گیر نکنه و آروم پشت ماشین امداد می‌آوردش. اون شب توی اون جاده من جنازه‌های زیادی دیدم. سی چهل متر جلوتر از من کامیونی که از کنارم رد شده بود قیچی کرده بود و خورده بود به یک خودرو و همه‌ی سرنشینانش کشته شده بودن.


آدمایی که مثل من صبح صبحونه خورده بودن، با کسانی که دوست داشتن خداحافظی کرده بودن، زده بودن به جاده، راه افتاده بودن تا برسن خونه‌ی خودشون یا عزیزشون ولی عمرشون به دنیا نبود. آدم‌هایی که فرصت اینو نداشتن تا داستانشون رو تعریف کنن. امدادگرا من رسوندن به قزوین و اونجا توی یه هتل کوچیک موندم. تا مدت‌ها دست و پام می‌لرزید و دلم نمی‌خواست با کسی صحبت کنم. ظهر فرداش توی لابی هتل یه خونواده رسیدن با حال بد. به مسئول هتل می‌گفتن هر چی داریم بیارین ما بخوریم، حتی نون خشک. فهمیدم از دیروز ظهر تا الان توی جاده گیر کرده بودن. اونجا بود که فهمیدم دوتا خونواده توی جاده یخ زدن و مردن. کاشکی زودتر از اینا جاده رو بسته‌ بودن.


شاید فکر کنید که حالا که تا یک قدمی مرگ رفتم و برگشتم دیگه اختلال خود بیمارپنداریم هم خود به خود حل‌شده. تو فیلما یکی که یه مشکلی مثل افسردگی یا اختلالات خاص داره یه روز به خودش میاد میبینه خورشید می‌تابه و زندگی قشنگه و زندگیش عوض میشه ولی واقعیت اینطور نیست. این اتفاق باعث بالا رفتن استرسم شد و درمانمم کمی عقب انداخت. اما باعث شد قدر زندگی رو بدونم، از هر کاری که می‌کنم لذت ببرم. از سفر، مهمونی، بودن با آدم‌هایی که دوست دارم و شغلم.


همینطور قدر آدم‌هایی که حواسشون به بقیه هست بیشتر بدونم. هیچ وقت شاید نتونم آقای پیکاپ سوارو پیدا کنم یا اون جوون راننده کامیون رو تا ازشون تشکر کنم اما به خودم قول دادم اگر یه روزی هرجای این جاده‌ای که همه توش هستیم ببینم یه نفر به کمک احتیاج داره، حتی شده به اندازه‌ی یه قدم به خونش نزدیک‌ترش کنم.



بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%D9%88-%DB%8C%DA%A9%D9%85---%DB%8C%DA%A9-%D9%82%D8%AF%D9%85-%D9%86%D8%B2%D8%AF%DB%8C%DA%A9%D8%AA%D8%B1-%D8%A8%D9%87-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87-id1493166-id399214334?utm_source=virgool