اپیزود اول- من تقریبا یک جنایتکار بودم.

سلام

اسم من مرسنه و این اولین اپیزود پادکست آنه.

توی هر اپیزود پادکست آن، قراره که داستان واقعی آدم‌هارو تعریف کنیم و سعی کنیم که خودمون رو جاشون بذاریم. این اپیزود در آذر ماه ۱۳۹۷ ثبت میشه و راه طولانی رو اومدیم که بتونیم این پادکست رو ضبط بکنیم. و برامون حس خاص و خوبی داره.

کار ادیتش رو نکیسا انجام میده و انتخاب موسیقی هم با بر و بچه‌های اورسیه.




توی این پادکست من قراره که واست از واقعیت بگم و نه الزاما از حقیقت. چرا می‌خوام این پادکست رو شروع بکنم و از کجا ایدش به ذهنم رسید؟ من یه عادت خاصی دارم اونم اینه که یه دفعه به خودم میام می‌بینم که مدت زیادی به یه نقطه، خیره شدم و داشتم یه سناریو رو توی ذهنم بازی می‌کردم.

حالا هممون یه عادتی داریم اینه که مثلا وقتی می‌ریم حموم شروع می‌کنیم واسه خودمون دیالوگ‌های فرضی درست می‌کنیم و مثلا چه میدونم جواب یک نفرو میدیم، یا اینکه من یه عادتی دارم اینه که وقتی می‌رم حموم، حس می‌کنم که رفتم یکی از این مسابقات خوانندگی شرکت کردم، بعد به این فکر می‌کنم که حالا چه لباسی بپوشم؛ اگه داور اینجوری به من گفت من اینجوری جوابش رو بدم و چیزهایی که توی ذهنمون اتفاق میفته یا مثلا یه عادت دیگه‌ام دارم وقتی ظرف می‌شورم، مایع ظرف‌شویی رو می‌گیرم تو دستم فکر می‌کنم که جایزه‌ی اسکار گرفتم و حالا می‌خوام یه صحبت کوبنده بکنم که تیتر همه‌ی روزنامه‌ها بشه.

فکر میکنم که هممون از این عادت‌ها، داریم ممکنه حتی یکم شخصی‌تر هم بشه. حتما، حتما تو هم به این فکر کردی که اگر فقط یک بار کسی که قبلا دوست داشتی و می‌دیدی، چی بهش می‌گفتی، چجوری رفتار می‌کردی و کول رفتار می‌کردی یا حست چطوری بوده.

یا اینکه مثلا اگر یه مکانیک بودی،توی جاده فرعی نزدیک مسکو، یه رادیو قدیمی داشتی و رو مبل جلوی مغازه می‌نشستی و رادیو گوش می‌دادی. یه مسافر رد بشه و بخواد ماشین یه دستی به سر روش بکشی اون موقع حست و زندگیت چطوربود؟

پادکستی که دارم می‌سازم در مورد همین چیزاس. در مورد آدم‌هایی که، نبودیم در مورد، جاهایی که نرفتیم موقعیت‌هایی که نداشتیم، عشق‌هایی که تجربه نکردیم، خیابونایی که توشون قدم نزدیم و آدم‌هایی که نشناختیم. یه جورایی قرار صدای توی ذهنمون رو بشنویم.

من توی هر قسمت خودم رو میذارم جای یه آدم واقعی و چیزی که می‌شنوید هم واقعیه و من به صورت اول شخص واستون تعریف می‌کنم. فکر کنید که رفتیم یه کافه یا یک جایی نشستیم با همدیگه داریم قهوه یا چایی می‌خوریم و منم دارم براتون تعریف می‌کنم.




خب، بریم سراغ اپیزود اول؛ تا حالا به این فکر کردین که اگر آدمی بودین که از همه‌ی جامعه بدتون میومد و هیچ چیزی براتون مهم نبود، چه حسی داشتین و چی می‌تونست نجاتتون بده؟ تو این اپیزود داستان آرون استارک رو میخوام تعریف کنم، کسی که وقتی نوجوون بوده می‌خواسته یه اسلحه بخره بره توی مدرسه و به معلم‌ها و همکلاسی هاش شلیک کنه.

من برای اپیزود با خود آقای استارک صحبت کردم و با اینکه بهش گفتم که پادکست فارسیه، گفت بعدا بعد از آماده شدن واسم بفرست که گوشش بکنم. منبع اصلی این اپیزود هم، صحبت‌های خود آقای استارک، تد تاک معروفی که داشتن و همچنین مصاحبه‌هایی هست که با روزنامه‌ها و تلویزیون‌های مختلف کردن.

اسم من مرسنه، اما من می‌تونستم که آرون استارک باشم. تو هم می‌تونستی که آرون استارک باشی.

من، آرون استارکم. بذارین داستانو از اینجا براتون شروع کنم که، چند ماه پیش، توی مدرسه تو آمریکا یکی از دانش‌آموزها یه اسلحه خرید و رفت توی مدرسه شلیک کرد و کلی از همکلاسی‌هاش، هم مدرسه‌ای‌هاش، و معلم‌ها را کشت و فکر می‌کنم که این اخبار یه اخبار روتین شده.

و منم وقتی که داشتم اخبار توی تلویزیون میشنیدم، راستش و بخواین داشتم به خودم فکر می‌کردم. چیزی که تو تلویزیون نشون میداد این بود که همکلاسی‌هاش داغ دارنو عصبانی و همه می‌گفتن اون بچه‌ای که شلیک کرده مشکل روانی داشته و چرا زودتر جلوش رو نگرفتن و از جامعه طردش نکردن.

موقع دیدن اخبار بدنم یخ زده بود، چون انگار می‌تونستم که جای اون بچه باشم و اون ماجرا درباره‌ی من بود. سال ۱۹۹۶، من تو یه دبیرستان توی دنور آمریکا، درس می‌خوندم؛ اون زمان به خاطر درد و عصبانیتی که درونم بود، می‌خواستم یک جنایت وحشتناک انجام بدم. موضوع این بود که من همیشه توی مدرسه و محله اون بچه جدید بودم.

خوانوادم خشن و ناسازگار بودن و پدر و مادرمم معتاد بودن. ما همش در حال عوض کردن خونه و مدرسه بودیم. میشه گفت من توی کل دوران تحصیلم سی چهل تا مدرسه رفتم. هر هفته هم منتظر بودم که برم مدرسه‌ی جدید، انقدر وضعیت بد بود. اینجوری بود که مثلا ساعت چهار صبح پلیس در خونمون رو می‌زد، ما بیدار می‌شیم فرار می‌کردیم به اونور کشور و من می‌رفتم یه مدرسه‌ی جدید، که میدونستم چند هفته بیشتر قرار نیست اونجا باشم و دوباره روز از نو روزی از نو.

از اونجایی که خونه و خونواده‌ی درست درمانی هم نداشتم، همیشه بوی بد می‌دادم، حموم نمیتونستم برم، از لباس تمیز هم خبری نبود. لباسام همه کثیف و پاره بودن. غیر از همه‌ی این‌ها چاق هم بودم. البته باهوش بودم، شعر و کامیک بوک دوست داشتم؛ اما خب اون روزا کسایی که کامیک بوک دوس داشتن همچین نرد بنظر میومدن و خیلی محبوب نبود.

خلاصه اینجوری بود که هر مدرسه جدیدی هم که می‌رفتم یه عده قلدر جدیدم پیدا می‌شدند که، بیان اذیتم بکنن. میومدن نزدیک با دستشون ادای پرت کردن نیزه درمیاوردن مثلا یعنی من والم می‌خوان شکارم بکنن، به خاطر چاق بودن. یا اینکه مثلا غذا می‌ریختن روی سرم.

اما خب این آزار و اذیت فقط مال مدرسه نبود، خونم وضعش بهتر نبود. تقریبا هر کسی توی زندگیم بود بهم می‌گفت که تو به هیچ دردی نمی‌خوری و آدم بی‌ارزشی هستی و وقتی زیاد بهت بگم بی‌ارزشی، کم‌کم باورت می‌شه که بی‌ارزشی. دیگه چیزی واسم مهم نبود. منم سیاهی رو مثه یه پتو دور خودم پیچیدم.

یه جورایی واسم مثل یه سپر شده بود. بهم هویت می‌داد؛ البته از این حالت چند نفر هم بودن که خوششون میومد دیگه از این قسمت دارکی که من پیدا کرده بودم، اما میشه گفت تقریبا همه رو فراری می‌داد.

همیشه شنیده بودم که توی زندگی آدما دو دستن؛ آدمای خوب و آدمای بد. و من با خودم فکر کردم که خب حتما منم جزو اون آدم بدا هستم. پس اگر وظیفه‌ی من آدم بد بودن تو این دنیاس، پس بذار وظیفم رو انجام بدم. بخاطر همین رفتارم خیلی بد و خشن شد. دوازده سیزده سالم که شد همش موسیقی هوی متال گوش می‌دادم، وقتی می‌رفتم توی کنسرت می‌رفتم توی قسمت ماش‌پیت.

حتما توی ویدیو کنسرت دیدین. یه قسمتی اون وسط خالی میشه، یه عده اون وسط حرکات سریع میکنن و میدوان به همدیگه می‌خورن، اون بهش میگن ماش‌پیت. خلاصه اون زمان احساس می‌کردم که این آزار و اذیت‌ها و حس بد قرار نیست هیچ وقت تموم بشه.

سیزده چهارده ساله که بودم حس خودکشی و خودزنی بهم دست می‌داد. بخاطر اینکه می‌دیدم کلی احساس‌های مختلف، دور و اطرافم هست که من هیچ کنترلی روشون نداشتم و این خودکشی و خودزنی، این حس رو به من می‌داد که من روی یک چیزی کنترل دارم. برای همین بعد رگم رو زدم و تا امروز هم جاش روی دستم مونده.

پونزده سالم بود که بی‌خانمان شدم. پدر و مادرم انداختنم بیرون به خاطر اینکه خسته شده بودم از بس که توی حالت مستی با همدیگه دعوا می‌کنند و مجبور شدم که توی خیابون بخوابم. هر چی ام که دوست و رفیق داشتم، انقدر بهشون دروغ گفته بودم و دزدی کرده بودم ازشون، از خودم فراری داده بودم. چونکه این تنها چیزهایی بود که خونوادم بهم یاد داده بودن.

من نمی‌دونستم، من فقط کاری می‌کردم که به یاد داده بودند. در نهایت شونزده سالم بود، که اجازه بدید صحنه‌شو واستون توصیف بکنم. من نشسته بودم روی یک صندلی کثیف و خاکی، توی خونه‌ی یکی از دوستام، توی حیاط پشتی‌شون. که البته اون دوستم هم احساس می‌کردم که دیگه اون رو هم از دست دادم. بخاطر اینکه از اونم دزدی کرده بودم و بهش دروغ گفته بودم.

روی اون صندلی نشسته بودم و در حالی که، بارون به صورتم می‌خورد، پاهام توی آب بود و دستم غرق خون بود و خیلی واضح می‌دونستم اگه کاری نکنم به زودی می‌میرم و زندگیم تموم میشه. واسه همین تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که به خدمات اجتماعی زنگ بزنم.

دفترچه‌رو برداشتم زنگ زدم. اونام اومدن منو بردن. اما بدی ماجرا این بود که به مادرم هم زنگ زدن و مادرم هم اومد اونجا. مادرم کسی که خودش یکی از علت‌های درد و رنجم بود. از اونجایی که مادرم تمام زندگیش با پلیسا و مامورای خدمات اجتماعی سر و کله زده بود. کارشو خیلی خوب بلد بود و میدونست چی بگه و چطور رفتار کنه و تونست قانعشون کنه که من الکی داستان درست کردمو فقط دنبال جلب توجه بودم.

اونام باورشون شد منو باهاش فرستادن خونه. وقتی که رسیدیم خونه، روش رو کرد به من گفتش که عرضه‌ی انجام دادن این کارو هم نداشتی. دفعه‌ی بعدی درست انجامش بده. تیغشم خودم برات میخرم.

با این جمله مادرم، قلبم تیکه تیکه شد. رفتم به سمت سیاهی که همیشه از دور میدیدمش. دیگه هیچی نداشتم که بخوام به خاطرش زندگی بکنم. یا اگه بخوام بهتر بگم دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم. و وقتی که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، هرکاری ازت برمیاد و این دقیقا قسمت وحشتناک ماجراست.

پس من تصمیم گرفتم که خشم و عصبانیتم رو بروز بدم، اونم با خریدن تفنگ. می‌خواستم یا برم به مدرسمون شلیک بکنم، همکلاسی‌هام و معلم هامون یا برم توی فوت‌کورت. خیلی برام فرقی نداشت؛ خود آدم‌ها برای من مهم نبودن. می‌خواستم در کمترین زمان، بیشترین خسارت رو بزنم.

برای جورکردن اسلحه هم دلم می‌خواست که داستان پلیسی بهتری داشتم، اما خب خیلی داستان عجیب غریب نیست. چندتا نوجوون توی محلمون بودن که تو کار خلاف بودن. یکیشونم قبلا منو دیده بود، خونوادم می‌شناخت و به پدر مادرم قبلا مواد فروخته بود و اونم خوب می‌دونست که من توی مدرسشون خیلی دلخوشیم از مدرسه ندارم. خلاصه می‌دونست پلیس یا خبرچینم نیستم.

فقط اسم کوچیکشو می‌دونستم، بیشتر از اینم نیاز نبود. می‌دونستم به اسلحه دسترسی دارند چون همش در موردش صحبت می‌کردن. منم رفتم پیشش گفتم که میتونی یه اسلحه برام جور بکنی؟ اونم گفت که یه انس مواد برام جور کن، منم گفتم باشه سه روز بهم وقت بده. همین!

البته خوشبختانه من توی اون تاریکی تنها نبودم. همون دوستم که من توی حیاط پشتی شون خودکشی کرده بودم؛ حواسش به من بود که من توی چه حالتی هستم و با اینکه من ازش دزدی کرده بودم، بهش دروغ گفته بودم، چیزاشو برمیداشتم و هی خرابکاری می‌کردم، ولی اون واسش مهم نبود. هنوزم منو به خونشون راه می‌داد و بهم محبت می‌کرد.

محبت‌های کوچیک؛ نه از این مدل محبت‌های روی اعصابی و بزرگنمایی‌شده که، بیان مثلا بهت بگن که کمک می‌خوای؟ چیکار واست بکنم؟ کاری هست انجام بدم حالت بهتر بشه؟ بهم بگو چجوری کمکت کنم. نه از اینا نبود، فقط میومد کنارم می‌نشست. زیادم حرف نمی‌زد. مثلا گاهی می‌گفت که می‌خوایم بریم یه غذایی بخوریم؟ یا بریم یه فیلم باحال ببینیم؟

یجوری رفتار می‌کرد که احساس کنم یه روز عادیه. یجوری رفتار می‌کرد که حس می‌کردم منم شخصیت دارم. وقتی کسی باهات جوری رفتار کنه که انگار تو هم شخصیت داری. وقتی خودت حتی احساس نمی‌کنی آدمی، باعث میشه که همه‌ی دنیا تغییر کنه. واسه‌ی منم همینطور شد.

اون دوستم با همین کارای کوچیک باعث شد که دنبال جنایتی که می‌خواستم مرتکب بشم، نرم.

ماجرا از این قرار بود که دوستم وقتی که من دنبال اون یه انس مواد بودم که جور کنم و اسلحه رو بگیرم، منو توی خیابون دید و بهم گفت که یه مهمونی امشب داریم با همکلاسی‌ها، تو هم بیا. منم بهش گفتم خب کسی دوست نداره من و ببینه، بهتره که من نیام و اون به من گفت که نه تو حتما باید بیای، تو به این کارا کاری نداشته باش تو مهمون منی.

منم یه کم دیرتر رفتم. دوستم تا منو دید گفت برو تو سوییت حیاط پشتی، یه دوش بگیر لباس تمیزم گذشتم. وقتی که من برگشتم یه کیک شاتوت گذاشت جلوی من بهش گفتم خب تقسیمش کنیم بخوریم، گفت نه بقیه خوردن، این فقط مال توعه. اصلا باورم نمی‌شد که کسی کاری رو فقط برای من انجام بده.

و اون لحظه بود که تصمیم گرفتم که این جنایت را مرتکب نشم. دوستم تونست با یه کیک شاتوت، جون کلی آدم رو نجات بده و دنیای من رو عوض کنه. می‌خوام بگم که اگر شما هم کسی رو توی همچین موقعیتی دیدید، که به عشق احتیاج داره بهش بدید. به کسایی عشق بورزید که فکر می‌کنید که کمترین لیاقت رو برای دریافتش دارن، چون اون‌ها بیشترین نیاز بهش دارن. و البته این همون قدر که به اونا کمک میکنه به خود شمام کمک می‌کنه.

این روزا توی آمریکا میگن اگر حس کردید یکی برای من خطرناک به پلیس خبر بدین، اگه اون زمانی که فکر می‌کرد من برای مدرسمون خطرناکم به پلیس معرفی کرده بود، باید چیکار میکردم؟

کاری که الان داره اتفاق میفته، حتی به معلم‌ها اسلحه میدن. من فقط تنها و افسرده و لگدمال شده بودم. به جای اینکه به همچین فردی به چشم یک خطر نگاه کنید، جوری نگاش کنید که انگار میتونه یه دوست باشه، انگار میتونید بیاریدش توی دایره تون. جوری باهاش رفتار کنید که اون حس کنه یه روز عادیه. حس کنه اونم ارزش داره؛ بهش نشون بدیم که می‌تونه از این درد جون سالم به در ببره با اینکه خیلی روزای بدی رو داره سپری می‌کنه و ته این تونل تاریک روشناییه.

منم روشنایی‌مو پیدا کردم؛ الان چهل و دو سالمه، ازدواج کردم و یه خونواده‌ی قشنگ دارم با چهار تا بچه.

مرسی از اینکه داستان منو گوش دادین و تمام حرفم اینه که ما باید به کسایی عشق بدیم که کمترین لیاقت برای دریافتش دارن، چون اون‌ها کسانی هستند که بیشترین نیاز بهش دارن.




بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/اپیزود-اول---من-تقریبا-یک-جنایتکار-بودم-id1493166-id101995197?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=a_share_cl&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D8%A7%D9%88%D9%84%20-%20%D9%85%D9%86%20%D8%AA%D9%82%D8%B1%DB%8C%D8%A8%D8%A7%20%DB%8C%DA%A9%20%D8%AC%D9%86%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DA%A9%D8%A7%D8%B1%20%D8%A8%D9%88%D8%AF%D9%85-CastBox_FM