داستان واقعی آدمها. اینجا بیشتر بشنوید، ببینید، بخوانید: http://onpodcast.ir/on.html
اپیزود سی و ششم - گرگ سپید در مسکو (اول)
بذارید این داستان رو از آخر شروع کنم، اون لحظهای که توی میدون سرخ مسکو نشستم و همین اولم بگم که بابام هیچوقت قبول نکرد که اشتباهی کرده.
بچه که بودم به این فکر میکردم کاش یه ماشین زمان داشتم و برای ده ثانیه، فقط واسهی ده ثانیه میتونستم آینده رو، شاید چهل سالگیم رو ببینم که مثل الان توی میدون سرخ نشستم و به چیزی که میخواستم رسیدم.
این که بزرگ شدم، یه آرامش نسبی دارم و اینکه اون ادامه دادنا در انتها ارزشش رو داره اما خب زندگی بهت اون ده ثانیه رو نشون نمیده.
تو باید هر جور که شده تو این اقیانوس تاریک، همینطور دست و پا بزنی شاید کمی جلوتر یه تخته پاره باشه اما بعضی وقتا هم یکم جلوتر به یه ساحل میرسی و روی شنهای گرم دراز میکشی.
قبل از اینکه موج بلند بعدی دوباره بکشنوتت توی آب و از ساحل دورت کنه. بودن توی میدون سرخ مسکو برای من دقیقا همین ده ثانیه بود. خوب یادم مونده که یه سهشنبه شب بود.
توی میدون دنبال یه کافه میگشتم تو گوگل مپ تا یه قهوه و کیک سبک بخورم به جای شام که هم بودجهم برسه به بقیه سفرم و همین که یه سرپناهی داشته باشم چون داشت بارون نم نم میومد.
با اینکه تابستون بود ولی من چون سوییشرت به خودم نبرده بود هوا برام سرد بود. داشتم یکم میلرزیدم و راه میرفتم، مثل همیشه هم هدفون روی گوشم بود. خیابون شلوغ نبود توریست که اصلا نبود و مردمم تپیده بودن توی خونه و کافه و بار. سهشنبههای زیادی توی زندگیم اومدن و رفتن ولی اون سهشنبه شب هیچ وقت یادم نمیره.
پشت سرم میدون سرخ و کاخ کرملین بود، سمت چپ تالار بزرگ تئاتر بولشوی که کاترین کبیر ساخته بودش و جلوشم پوسترهای بزرگی از تئاترهایی که در آینده قرار بود توش اجرا بشه نصب شده بود و من هر بار که نگاهش میکردم بیاختیار موزیک دریاچهی قوی چایکوفسکی توی سرم پخش میشد.
و سمت راستم هم پاساژهای بزرگی بود که برندهایی که توش مغازه داشتن من فقط توی اینستاگرام دیده بودم.
همینطور که داشتم میرفتم سمت کافه، یه لحظه ایستادم و بعد رفتم نشستم کنار خیابون.
به اطرافم نگاه کردم و همونجا بود که برای اولین بار و آخرین بار به خودم گفتم، مسیو تو توی مسکو هستی. باورت میشه؟ آرزوی بچگیت. توی مسکو هستیا!
سلام من مرسن هستم و این اپیزود سی و ششم پادکست آنه. پادکست آن پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدمها رو تعریف میکنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.
ممنون که شنوندهی پادکست آن هستین و البته ما رو به دوستانتون معرفی میکنید و برای داستانهایی که دوست داشتین توی اینستاگرام استوری میذارید و توی توییتر در موردشون توییت میکنید.
قبل از شروع داستان و همینجا هم بگم این داستان به هیچ وجه برای بچهها مناسب نیست و اگر حال روحی خوبی ندارین لطفا شنیدن این اپیزود رو به بعد موکول کنید چون محتواش ممکنه برای همه مناسب نباشه.
یه موضوع دیگه اینکه در نظر داشته باشید توی داستانهای اورجینالی که توی پادکست آن تعریف میکنیم معمولا صاحب داستان از خصوصیترین و شکنندهترین احساسات و خاطراتش میگه و از طرف دیگه نظراتتون رو توی کامنتهای اپلیکیشنهای پادکست یا شبکههای اجتماعی هم میخونه، ممنونم که حواستون به این موضوع هست.
خب بریم سراغ داستان. من میتونستم علی باشم تو میتونستی علی باشی.
اول داستان واستون از مسکو گفتم. مسکو شاید برای همه حس به خصوصی ایجاد نکنه اما برای من و شاید اکثر همشهریام توی رشت یه معنای دیگهای داره.
دههی شصت وقتی من بچه بودم تلویزیون همهش دو تا کانال داشت، وضعیت آنتندهی هم اونقدر ضعیف بود که صد بار باید اون آنتن رو به چپ و راست میچرخوندی و میرفتی بالای پشت بوم و از اونجا داد میزدی خوبه؟ و از پایین یکی جواب میداد که خراب شد یا دو خوبه یا برعکس که جونمون درمیومد تا مثلا بتونی یه اوشین خوب ببینی یا مثلا برنامه دیدنیها یا سریال از سرزمینهای شمالی.
اما یه تصویری بود که بدون خبر قبلی و بدون اینکه هیچ تلاشی میکردی یهو میافتاد توی تلویزیون. تصویر اخبار یا یه فیلم سینمایی به زبون خارجی یا بیشتر از همه رقص باله.
این وقتی بیشتر روی اعصاب من میرفت که بچه بودم که این وضعیت دقیقا وسط همون یه ساعت فرصت کارتون دیدن و برنامه کودک عصر میفتاد.
موقعی که از مدرسه برگشته بودیم و تمام روز منتظر اون یک نقطهی روشن روزانهمون بودیم و داشتیم کارتون میدیدیم، یهو تصویر اول برفک میشد بعدش چند تا دختر با جوراب شلواری و دامن کوتاه میومدن و شروع میکردن روی نوک پاشون میرقصیدن و من عصبانی میشدم.
اما خیلی مادرم و خواهر بزرگم خوششون میومد. میپرسیدم این چیه مامان وسط کارتونمون؟ جواب میداد که مسکوئه، مسکو.
دریا که میرفتیم به پدرم که آقا صداش میزدیم میگفتم آقا اون ته دریا چیه؟ آقا هم مثل همهی پدرهای دنیا که جواب همه چیز رو میدونن، میگفت که شوروی.
بعد من میپرسیدم که شوروی چیه؟ مادرم که میخواست از کلمات آشنا که من قبلا شنیده بودم استفاده کنه میگفت که مسکوئه، همون جایی که گاهی میفته روی تلویزیون.
یا وقتیم میرفتیم آستارا برای خرید اجناس روسی، از آقا میخواستم که ما رو ببره کنار مرز ایران و شوروی. خیلی هیجان عجیبی واسم داشت. هنوزم داره.
اون پل باریک و سربازهای وسطش، اینکه دیگه اینجا آخرین قدمها از کشورمه و اون طرف شورویه، موسکو.
ولی مسکو رو از اونجا نمیشد دید. برعکس این طرف که آستارا بود و شهر بود اون طرف فقط جنگل بود. درختهای بزرگ و بلند و سرسبز.
خیلی عجیب بود واسم که همون جنگل ساکت و اون طرف مرز و رودخونه، دقیقا همون جاییه که از تو اون دخترای جوراب شلواریپوش با زبون عجیب و غریبشون روی کارتونهای ما پارازیت مینداختن.
مسکو برای من تبدیل به سرزمین عجایبی شده بود که برای یه بار هم که شده باید میرفتم ببینمش.
رشتیا خوب میدونن چی میگم. سالهای ساله مسکو توی ادبیات ما تبدیل به کنایهای از آدمای پرت از موضوع شده. حتی نسل جدیدی که اون پارازیتها ندیدن به کسی که متوجه حرفشون نمیشه میگن طرف مسکو رو گرفته.
اسم من علیه. خونواده بهم میگن موسیو. چرا موسیو؟ آقام به خاطر رنگ چشمم و ارادتی که به آلن دلون یا همونجوری که خودش میگه آلن دولن، بازیگر فیلم موسیو کلین داشت، بهم میگفت موسیو و این اسم روی من مونده و همه موسیو صدام میکردن.
آقا با سختی بزرگ شده بود. از بچگی مجبور میشه که ترک تحصیل کنه تا خرج خانواده رو بده. خیلی مرد با احساسی بوده.
من اینطور فکر میکنم که اگر درس میخوند احتمالا شاعر میشد یا استاد دانشگاه میشد یا سیاستمدار میشد، شایدم دیکتاتوری میشد که دستی هم به نقاشی و شاعری داشت، مثل استالین.
الان زندگی من خوب و آرومه، من تصویرگر کتاب بچههام و عروسکسازم و کارگردان انیمیشن.
توی یه روستا، یه گوشهی خلوت و بی سر و صدای گیلان یه کارگاه دارم. خیلی جای آروم و ساکتیه، بعضی وقتا فقط صدای یه گاو از دور میاد و بعضی موقعها یه موتور رد میشه و همیشه هم پرندهها میخونن.
الان حس امنیت میکنم و تمام تلاشم اینه که یه چیزی به دنیا اضافه کنم تا شاید حالا بقیه رو بهتر کنم اما موقعی که من به دنیا اومده بودم جنگ تازه شروع شده بود و به دنیا اومدنم هم خیلی سنتی بود.
توی خونه به دنیا اومدم، قابله اومد، آب گرم کردن و بابام همیشه و تا همین امروز میگه که تو داشتی مادرت رو میکشتی چون سرت بزرگ بود و باعث خونریزی شدی و من کمک کردم و سر تو رو گرفتم و با دست کشیدمت بیرون.
من نمیدونم راست میگه یا نه. یا خیلی داستانهای تخیلی دیگه از زمانی که خیلی کوچیک بودم و یادم نمیاد.
اینا رو میذارم به حساب تخیلات آقام و همین که نگفت ولت کردیم با گرگها بزرگ بشی جای شکرش باقیه.
اما یه چیزایی هم هست که خوب یادم میاد و میخوام در مورد همونها صحبت کنم. من بچهی دوم از یه خونوادهی شیش نفرهام.
به غیر از من بقیه بچهها دخترن. رشتیا یه اصطلاحی دارن که همهی بچهها قناری در نمیان، یکیشون کولکاپیس میشه. البته انگار یه بار منفیای داره که دربارهی آدمای خل و چل خونواده گفته میشه.
کولکاپیس هم واقعا زشت نیست، خوشگلم هست به نظر من. من واقعا کولکاپیس اون خونه بودم. ظاهرم شبیهشون نبود.
اونا تپل بودن و با چشم و موی قهوهای و دختر و من چشم سبز و مو مشکی و لاغر و پسر.
برای همین آقا همیشه من رو از همه بیشتر دوست داشت، اصلا یه جایی گفته بود که هر کدوم از این بچهها به خاطر یه دلیل معلومی به دنیا اومدن.
اولی به خاطر اولی بودنش، من به خاطر این که پسر میخواستن، سومی به خاطر این که رئیس جمهور اون زمان گفته بود که برای بچهی سوم وام مسکن میدیم، چهارمی هم به خاطر این که من دلم برادر میخواست که خب چهارمی دختر شد.
اما موضوع این بود که بابام کلا اعتقاد داشت که پسرها رو باید یه جور دیگهای تربیت کرد. الان واستون توضیح میدم.
یادم میاد که هفت سالم بود و بابام نشسته بود روی سینهی من. قبلش بهم هشدار داده بود که اگه یه بار دیگه اتاقت رو کثیف کنی کاغذا رو به خوردت میدم.
من اون لحظه خیلی ترسیده بودم. من و خواهرم یه اتاق داشتیم که یه تخت دو طبقه توش بود. من رفته بودم طبقهی دوم تخت، کاغذها رو خرد کرده بودم که شبیه برف بشن و بریزم روی سر خواهرم.
بابام اومد دید که کاغذ ریختم کف اتاق، اومد داخل و البته به خواهرم کاری نداشت. چون دخترها رو کتک نمیزد اما من لابد باید مرد بار میومدم، منم چیزی نمیگفتم.
اومد نشست روی سینم و من کاغذا رد تو دهنم میکردم و یکم صبر میکردم میگفتم که شاید رحم کنه بگه نمیخواد، اما صبر میکرد که قورتشون بدم.
منم قورتشون میدادم. مادرم جرئت نداشت جلو بیاد. خواهرم نگران بود ولی اینقدر ترسیده بود که گردن نمیگرفت. هیچ کس چیزی نمیگفت.
چند تاشون رو که خوردم از روم بلند شد و از اتاق رفت بیرون. از نظر اون احتمالا روش درستی بود چون دیگه بعدش هیچ وقت کف اتاق کاغذ نریختم و دیگه هیچ وقت هپ دیگه برف نبارید توی اون اتاق.
فقط توی نقاشیام برف بود. من توی نقاشیام بودم و نقاشی همهی زندگی من بود. بابای من با کوچکترین اشتباهی عصبی میشد و به بدترین نحو کتکم میزد.
من رو میسوزند یا با انبر گوشتم رو میکشید یا هر چیزی که دم دستش بود رو میکوبید بهم و همیشهی خدا پدر و مادرم دعواشون میشد.
ما وقتی… وقتی بابام میومد خونه از دستش فرار میکردیم و میرفتیم توی اتاق تا جلوی چشمش نباشیم.
حالا از اونور مریم خواهرمم خیلی من رو میترسوند. اون دو سال از من بزرگتر بود و همهش میخواست هشدار بده.
مثلا یه بار که بابام گوسفند خریده بود واسه عید قربان، شبش مریم بهم گفت که ببین فردا آقا میخواد سر تو رو ببره.
گفتم چرا؟ گفت تو این روز به خاطر حضرت ابراهیم رسم پدرا پسراشون رو سر میبرن. من که میدونستم هیچ چیزی از آقام بعید نیست تا صبح خوابم نبرد.
وقتی که تازه خوابم برده بود با صدای گوسفنده بیدار شدم و رفتم توی حیاط و دیدم قصاب داره چاقوش رو میشوره.
سر گوسفند هم یه گوشه افتاده و داره لباش و چشاش تکون میخوره و من حس میکردم که داره با من حرف میزنه و گله میکنه.
خواهرم گفت که نترس، گوسفنده رو به خاطر تو سر بریدن. ابراهیم هم وقتی اومد سر پسرش رو ببره به جاش گوسفند کشت و من چون حس میکردم به جای من این گوسفند قربانی شده و میتونستم جای اون باشم، اصلا نتونستم به گوشتش لب بزنم.
خونهی ما قوانین خیلی خاصی داشت که حول پدرم میچرخید، مثل خیلی از خونههای دیگه باید صبر میکردیم بابا بیاد خونه تا ناهار بخوریم و تا بابا به غذا دست نمیزد ما هم نباید میخوردیم.
مامانم یه جورایی معاون کلانتر بود. حالا ما از گشنگی هم میمردیم فرقی توی زمانبندی نمیکرد، البته بعضی وقتا موقع پختن غذا کمی بهمون میداد تا بتونیم صبر کنیم.
بعد از ناهار هم بابام میرفت میخوابید و ما نباید صدایی ازمون درمیومد. من معمولا میرفتم توی حیاط خودم رو سرگرم میکردم. خیلی هم کنجکاو بودم.
همیشه اعتقاد داشتم آدم کوچولوها وجود دارن، برای همین توی حیاط واسشون خونه میساختم.
چون بابام توی کار ساختمون سازی بود یه چیزایی یاد گرفته بودم و برای اون خونهها توی باغچه سقف درست میکردم و ستون میذاشتم یا مثلا به خاطر برنامههای علمیای که میدیدم راجع به عمل و پیوند زدن یه کار دیگه هم میکردم.
توی تابستون توی هلو رو خالی میکردم و هستهی گیلاس میذاشتم توش و بعدش با نخ سیاه بخیه میزدم به این امید که تا چند روز دیگه همه قراره ببینن که یه گیلاس به اندازهی هلو رشد کرده.
خب قاعدتا هم که همهی این تلاشها شکست میخوردن دیگه. ما یه آکواریوم داشتیم و ماهیامون هم خیلی زیاد میمردن.
منم ماهیهارو کالبدشکافی میکردم. یه مستند دیده بودم در مورد فرعونای مصر و دلم میخواست این ماهیها رو مومیایی کنم.
یه بار که داشتم یکی از این ماهیها رو مومیایی میکردم، خرده چوب جمع کردم که یکی از این جسد ماهیها رو آتیش بزنم که مومیایی بشه که یهو دودش زیاد شد.
خواهر کوچیکم که چهار سالش بود هم توی تمام روند این مومیایی کردن کنارم بود و نگاهم میکرد.
یهو اطراف مومیایی آتیش گرفت. اومدم با پا کنارش رو خاموش کنم نشد. یه پارچه انداختم روش که باعث شد بدتر گر بگیره.
خیلی ترسیده بودم. بابام از بوی سوختگی و سر و صدای ما از خواب پرید. اومد توی حیاط و فکر کرد که آتیش خیلی گستردهست و وحشت کرد ولی هر جور بود خاموشش کرد.
همسایه هم از اونور پیداش شد و پرسید چی شده و جریان چیه و اینها که حالا بابام خیلی عصبانی تر شده بود که آبرومون رفته.
بابام که دیده بود خواهر کوچیکم داره کمک میکنه آتیش خاموش بشه، فکر کرد که اصلا اون آتیش رو روشن کرده.
بعد از اینکه آتیش خاموش شد، بابام برگشت سمت خواهرم و کمربندش رو در آورد و شروع کرد به زدنش.
من خیلی خواهر کوچیکم رو دوست داشتم، همونطور که اون داشت کتک میخورد رفتم خودم رو انداختم روش و گفتم که من بودم، من آتیش روشن کردم. من رو بزن و بابام با شدت بیشتری شروع کرد به زدن من.
کمربند محکم به سر و بدنم میخورد و خیلی جاش میسوخت. مامانمم هرکاری میکرد نمیتونست جلوش رو بگیره تا اینکه بالاخره ولم کرد.
بعد بابام رفت سرکار. چند ساعت بعد از سر کار زنگ زد خونه و به مامانم گفت گوشی رو بده به علی.
گوشی رو که گرفتم گفت که خوشم اومد، خیلی مردی، خیلی مردونگی کردی که پریدی گفتی من بودم.
و من داشتم اینا رو در حالی میشنیدم که تمام بدنم کبود و زخم شده بود. کتک خوردن با کمربند برای من یک کتک خوردن استاندارد بود.
یعنی بابام که کمربند رو در میاورد میدونستم حداقل با یه تنبیهی قراره روبرو بشم که میشناسمش و خدا رو شکر میکردم.
روزهای کودکی من توی جنگ گذشت. من وقتی که جنگ شروع شد به دنیا اومدم و اون روزهای سیاه و تاریک رو خوب یادمه.
من شهید شدن مردم کوچه و خیابون رو یادمه، جنگ رفتن داییامم یادمه.
روزهای جنگ توی رشت شهر ما زیاد نمود نداشت اما هر شب صدای آژیر قرمز و اون هشدار صدایی که هم اکنون میشنوید، صدای وضعیت قرمز است، مو رو به تنمون سیخ میکرد.
ما یواشکی میرفتیم پشت پنجره و رد تیرهای ضدهوایی رو که قوس برمیداشت، نگاه میکردیم. مامانم دعوا میکرد که نریم پشت پنجره. شیشهها هم تا سالها حتی بعد از جنگ چسب کاری شده بودن که خرد نشن.
من توی نقاشیهام جنگ رو میکشیدم. تانک و تفنگ و رزمندگان اسلام که داشتن عراقیها رو میکشتن.
یکیشون شهید شده بود یکیشون به اون یکی کمک میکرد و همین طور که داشتم میکشیدمشون، صداشونم با دهنم در میاوردم.
نقاشی کردن آرومم میکرد، باعث میشد که وارد دنیایی بشم که درکش میکنم و خودم خلقش کردم اما مامانم نقاشیام رو دوست نداشت.
میگفت بیرون از خط رنگ میزنم. همینطور میگفت که دارم کاغذا رو حروم میکنم ولی من مصرانه نقاشی میکشیدم.
همون موقعها بود که رفته بودیم عروسی یکی از داییام توی روستا. یه سمت بزن برقص بود و سمت دیگه هم دیگهای بزرگ برنج، برنج شمالی داشتن برای شام آماده میکردن.
یادمه روی در دیگم زغال میذاشتن که برنج از بالا و پایین همزمان دم بکشه. شام برنج دودی و قیمه و مرغ بود. همه تا صبح زدن و رقصیدن و ما هم یه گوشه بازی کردیم و خیلی خوش گذشت.
صبح زود که همه مست خواب بودن، من بیدار شدم. اول یه کمی توی حیاط سبز خونهی خاله مادرم با مرغا بازی کردم، بعدش یه تیکه زغال که از روی دیگهای برنج دیشب جا مونده بود، روی زمین پیدا کردم.
برش داشتم و رفتم توی دستشویی که توی باغ بود. به این فکر کردم که چی بکشم روی دیوار.
زنداییم اهل ملایر بود و همون دورههای نامزدیشون از شهرشون یه گلدون بزرگ آورده بود برای مادرم که روش یه پیرمرد بی دندون ریش بلند زشتی نشسته بود و جام رو بلند کرده بود و یه زن کمر باریک و زیبا با یه شالی که روی دستش بود، واسش شراب میریخت.
اون موقع همهش واسم این سوال بود که این زن زیبا، چرا از این پیرمرد خوشش اومده و نباید این نقاشی اینطوری میبود.
منم همون تصویر رو بدون پیرمرد روی دیوار توالت کشیدم. فقط یه زن که یه جام توی دستشه.
خواهرم بیدار شد، رفت توی توالت، برگشت و مستقیم اومد سمت من و گفت علی خیلی خری، شوهر خاله میکشتت، چه گندی زدی به توالت.
این رو که شنیدم نمیدونستم باید چی کار کنم. چشمام گرد شده بود و یه عرق سرد روی بدنم نشسته بود. با خودم گفتم اول یه بار شوهرخاله من رو میکشه، بعد یه بار بابا من رو زنده میکنه و دوباره اون میکشتم.
مثل دزدی که منتظره بیان بگیرنش نشستم گوشهی حیاط. اتفاقا شوهر خاله دقیقا اولین نفری بود که قصد دستشویی رفتن کرد. منم از گوشهی باغ هی رنگ به رنگ میشدم.
شوهرخاله آفتابه رو از آب پر کرد و رفت توی توالت. چند دقیقه بعد اومد بیرون و رفت سمت خونه و دست یکی رو گرفت برد توی دستشویی و نقاشی رو نشونش داد، بعد رفت یکی دیگه رو آورد.
همین طور یکی یکی آدمای توی خونه رو برد توی توالت که نقاشی رو ببینن و حسابی کیف کرده بود. تا شبش که اونجا بودیم هر کی رو میدید میبردش توس دستشویی که نقاشیم رو ببینه. من رو هم نکشت.
اینطوری شد که اولین نمایشگاه نقاشی من روی دیوار توالت برگزار شد و حس کردم که باید نقاشی رو ادامه بدم.
من یه دایی کوچیک داشتم که اختلاف سنیش با من پنج سال بود. اسمش ابراهیم بود که ما با لهجهی گیلکی ایبی صداش میکردیم.
خیلی برونگرا و اهل مد و هنرمند بود و شخصیت خیلی جالبی داشت، هر بار که میرفتیم خونهشون یه چیز جالبی داشت که رو کنه.
مثلا اون موقع یه شلوارهایی بود به اسم زیپو، میومد خودش روی این شلوارا طرح میکشید. توی اتاقش هم همیشه پر از چیزهای عجیب و غریب روسی بود.
یه خودکار خریده بود که روش طرح دریا بود و تکونش که میدادی یه کشتی توش اینور اونور میرفت یا مثلا من برای اولین بار این عکسهای سه بعدی رو توی اتاق اون دیدم.
ایبی برای من یه معجزهگر بود که داشت توی دنیای عادی ما زندگی میکرد. ما هم چون سنمون کمتر بود ما رو گول میزد و ما فکر میکردیم واقعا شعبده بازی چیزیه.
یه شلوار خریده بود اون موقع، سی سال پیش که ضد آب بود از این نانوها. یه لیوان آب روش خالی میکرد بعد میگفت که ببین علی شلوارم خشکه. منم دست میزدم میدیدم خشکه.
ضبط دو کاسته داشت که میتونست کارائوکه پخش کنه، یعنی میتونه صدای خواننده رو از روی بعضی از آهنگها حذف کنه.
میگفت علی میخوام جادو کنم تا خواننده نخونه. آهنگ مدرن تاکینگ (modern talking) رو میذاشت و بعد توی یه لحظه خواننده دیگه نمیخوند و من هر دفعه که این کار رو میکرد تعجب میکردم.
توی اتاقش، یه لامپ قرمز یه سمت گذاشته بود و یه لامپ آبی یه سمت دیگه که اینا یه جایی تلاقی میکردن و رنگ بنفش درست میکردن.
من و خواهرم هربار میرفتیم خونهشون التماسش میکردیم روشنش کنه و سالی یه بار بهمون یه حالی میداد و روشنش میکرد و من مبهوت اون رنگ بنفش میشدم.
انگار رنگها بو داشتن واسم. فکر میکردم دایی هر کاری ازش برمیاد و چقدر در عین اینکه خب وضع مالیش خوب نبود ولی خلاق و قشنگ زندگی میکرد.
من حس میکردم میتونه روم خیلی تاثیر بذاره. یه بار که رفتم خونهشون پرسیدم که ایبی تو چطور نقاشیت انقدر خوبه؟ من چیکار کنم نقاشیم بهتر بشه؟
اونم همینطور که داشت نقاشی میکرد گفت که کپی کن. یه کاغذ نازک بذار رو یه نقاشی دیگه و از روش بکش و از اون روز به بعد من همین کار کردم و نقاشیم به طرز قابل توجهی بهتر شد.
من هیچ وقت کلاس نرفتم و میتونم بگم تنها معلمم ایبی بود. ایبی روح هنرمندی داشت که چشمههاییش رو نشون میداد ولی دنبالش نمیرفت.
بی حوصله بود، مثل وقتی که دیدم برای اینکه خودش و مادربزرگم سفرهی هفتسین داشته باشن تخممرغها رو با خودکار آبی رنگ کرده و بهش گفتم که تو که نقاشی خوبه، درست رنگشون کن. جواب داد که همین کافیه.
ایبی زیر بیست سال ازدواج کرد و درگیر کار و روزمرگی شد و خیلی زود هم از کار افتاد. ایبی توی کارخونهی ایزوگامسازی کار میکرد.
یه روز به خاطر کار زیاد و مرخصی نداشتن و… و به خاطر اینکه اون روز قرص سرماخوردگی خورده بود که خوابآوره، پای دستگاه خوابش میبره. دستش میره زیر غلتک و اون دستش رو یه جورایی از دست میده. بعد از اون انگار با همه چیز قهر کرد.
ایبی که پر از ایدهها و چیزهای زیبا بود، انگار یهو تموم شد. از اون روز به بعد خودش رو باخت، جوونیش رو باخت، دیگه نقاشی نکشید و دیگه برای همیشه معجزه کردن رو گذاشت کنار.
من از اون الهام گرفتم، با توصیه اون بود که نقاشیم بهتر شد و تنهاییم هم کمتر. من همه جا دفتر نقاشیم رو میبردم دیگه.
من هیچ روزی رو یادم نمیاد که نقاشی نکشیده باشم ولو با نوک انگشت پشت شیشه خاک گرفته یه ماشین و من الان اینطور فکر میکنم که ای بی معجزهگر تنها استادم بود و همیشه رد پاش توی نقاشیها و سرنوشتم هست.
از اول این نقاشیهایی که همیشه جلوی چشمم بود، یه نقاشی بزرگ و جالب بود از روز عروسی پدر و مادرم که توی اتاقشون زده بودن به دیوار.
این رو یه آقایی به اسم خسرو کشیده بود. آدم جالبی بود و استعداد داشت ولی کارش شده بود نوشتن تابلو برای سر در مغازهها.
بابامم چند تا تابلو بهش سفارش داده بود که یکیش هم شده بود همین تابلوی بزرگ از روز عروسیشون.
یادمه روزهایی بود که بابام مرتب داشت کارش راکد و راکدتر میشد. دست زیاد شده بود و نحوهی ساختن ساختمونا داشت عوض میشد.
این خیلی روی اعصابش تاثیر گذاشته بود. مجبور شده بود گاهی بره مسافرکشی کنه. چون قدیمی شهرم بود خیلیا میشناختنش. آشنا سوار میشد و دیگه روش نمیشد ازشون کرایه بگیره. مجبور میشد بگه داشتم رد میشدم، گفتم تورو هم برسونم.
این فشار توی خونهمون خودش رو نشون میداد. پدر و مادرم خیلی دعواهاشون بیشتر و شدیدتر شده بود. یادمه یه روز صبح که بیدار شدم، دیدم دور گلوی مادرم کبوده. انگار دیشب بابام میخواسته خفهاش کنه.
مادرم متاسفانه کاری که میکرد این بود که میومد دعواها رو واسمون تعریف میکرد و این توی روحیهی من خیلی تاثیر داشت البته درکش میکنم اونم خیلی تنها بود.
به ما گفت که بابا دست انداخته دور گردنش تا خفهاش کنه. وقتی رفتم توی اتاق دیدم بابا با چاقو زده روی نقاشی صورت مادرم توی اون تابلوی روز عروسیشون.
صحنهی خیلی وحشتناکی بود برای من. تصویر کارد آجین شدهی مادرم روی تابلوی نقاشیای که برای من یه الگو بود که به خودم میگفتم وقتی بزرگ شدم میخوام یه همچین نقاشی بشم، خیلی دردناک بود.
نفرت تمام وجودم رو گرفته بود ولی نمیتونستم کاری بکنم و اونجا بود که من یه دوست پیدا کردم. توی گیر و دار دعواها و کتک کاریها و زد و خوردها و شکستنها، من با یه سرخپوست آشنا شدم.
این بود قسمت اول این داستان و اپیزود سی و ششم پادکست آن. اگر توی شب انتشار شنوندهی این اپیزود بودین، قسمت دوم هفت روز دیگه منتشر میشه.
اگر اپیزود هشتم پادکست آن، داستان روزا پارکس رو دوست داشتین پیشنهاد میکنم اپیزودهای وحشت در سنترال پارک رو از راوکست بشنوید چون داستانهاشون به هم مرتبطن.
براتون بهترینها رو آرزو میکنم و خدانگهدار.
بقیه قسمتهای پادکست آن را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود دهم - بدون لب خندیدن (قسمت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود بیست و دوم - من زاده مهاجرتم (قسمت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود سوم - رز، به من قول بده