دست در دست تو در دامن عشق، گام برداشتیم و گل احساس را بوییدیم، مست و س...
امروز هوا ابریست، عصر با باد قرار دارم و هدیهای برایش آماده کردم...
بگذار از صدای نفسهایت گندمی بچینم، بگذار از عطر نگاهت میوهای بردارم....
اکثرا وقتی مرا میبینند، میپرسند، کیک تلخ زندگی چه چیزی دارد؟...
برای چه مضطربم؟ شاید ظرف من کوچک است، به اندازهی یک نلبکی، که قند وسط...
اینجا بنشین، کوله بارت را چند لحظهای زمین بگذار، و اجازه بده دلی سیر...
امروز در کنارت قدم میزدم و باران همه جا را خیس میکرد، تو مانند زیبات...
میخواهم از زندگیم طرحی بکشم، با مدادی شروع میکنم...
سالهاست بیدلیلی را فراموش کردهایم، سالهاست همگی فیلسوفهایی بیانع...
من شاخهی شکستهای از درخت امیدواری بودم، روزگارم با ناامیدی سر میشد...