از کنار دیوار خاطرات

توجه : تمامی سکانس های این داستان ساخته ذهن نویسنده بوده و هرگونه تشابه احتمالی، همونطور که خودتون هم میگین احتمالی، پس تصادفی هست!

سکانس ۱

یه روز خیلی عادی، آفتاب داره میزنه ولی هیچ کسی نیست، شهر خلوته دارم راه میرم، یه ماگ پر لاته آرت دستمه عادت کردم که بدون شکر بخورم ولی هنوز یاد نگرفتم که بیسکویت کاکائویی ستاک رو نخورم. انگار یه حالت عجیبی هست، هرچی تلخ تر میشه یه چیز کمتر تلخی هست که بشه باهاش خورد و از تلخی جفتشون لذت برد. احمقانه هست ولی لاته یا اسپرسو با شکلات تلخ ۷۰ درصد بدجوری میچسبه. یه چیز تلخ با تلخ‌تر.

سکانس ۲

باد شروع به وزش میکنه و منم همراه باد به مکان ناکجا میرم فقط دارم راه میرم و شهر رو میگردم، خیلی سخت امکان داره کسی بتونه من رو از اتاقم بکشه بیرون چه برسه به اینکه بخوام قدم بزنم ولی عجب حالی داره، موزیک بیکلام، ماگ قهوت هنوز داغه و داری جرعه جرعه لذت میبری.

سکانس ۳

هوا ابری میشه، بالاخره از اون آفتاب مستقیم لعنتی راحت شدم، الان میتونم از خنکی باد و هودی یقه آرشال لذت ببرم، هه الان زمان تمسخر باد هست که حتی اگر توفان هم بپا بکنی نمیتونی از این یقه ۷ سانتی متری ضخیم عبور کنی. کاش بارون بزنه، دلم بوی ژئوسمین رو میخواد (عامل بوی خاک باورن خورده). تاپ، دار، ففففف. اره همین رو میخواستم.

سکانس ۴

با اینکه عاشق خیس شدنم ولی سرمای بعدش استخوان سوز میشه، میرم زیر ایستگاه اتوبوس، تقریبا موکای من تمومه. تکیه میدم به صندلی پلاستیکی چشام رو میبندم، موزیک رو قطع میکنم و به صدای بارون گوش میدم...

سکانس ۵

بارون شدت میگیره، رگبار میزنه، خوبه چتر برداشتم. قلپ آخرم رو میخورم یه بازدم عمیق میکنم و پا میشم. هندزفریم رو میذارم، چتر رو باز میکنم و دوباره شروع میکنم به راه رفتن.

سکانس ۶

یه سطل زباله پیدا میکنم، ماگ رو میبوسم یه تشکر عمیق ازش میکنم که این لحظه رو برام ساخت، با اینکه میدونم عقلم رو هنوز از دست ندادم یه چشمکی میزنه به نشان رضایت (برخلاف یه عده) آروم میذارمش داخل دست تکون میدم.

سکانس ۷

این شخص مثلا منم (تصویر توسط Copilot قدرت گرفته از DALL-E3 ترسیم شده).
این شخص مثلا منم (تصویر توسط Copilot قدرت گرفته از DALL-E3 ترسیم شده).


سمت راستم یه دیوار بن بست (ساختمون) هست. از همونجا نگاه میکنم، یکم دقیقتر، تو رو دیدم، لبخند زدم حواست نیست. میخوام صدات بکنم ولی همونطوری بیشتر بهت میاد، اما خودت برگشتی، یه لبخند ملیح و بعد محو میشی. باز لبخند میزنم. همزمان که دارم از اون جا به سمت خیابون خارج میشم بلند گفتم :
ا «روی دیوار خاطراتم کشیدمت، هروقت از کنارش رد میشم تورو میبینم حتی اگر حواست نباشه»

پایان.

آپدیت پست :

شاید عکسی نزدیک تر به چیزی که به کوپایلوت گفتم، اثری از یکی از بستگان درجه ۱، خواهرم
شاید عکسی نزدیک تر به چیزی که به کوپایلوت گفتم، اثری از یکی از بستگان درجه ۱، خواهرم


۲۹ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۵:۳۳ به وقت تهران


پی نوشت : این پست رو خیلی اتفاقی یهویی نوشتم، انقدر یهویی که خودمم نمیدونم چقدر یهویی.

پی نوشت ۲ :‌ ۴۰۴!

پی نوشت ۳ : بعد از بیش از ۱ سال ادبی ننوشتم هعی.