دختری نوجوون که آینده ای روشن برای خودش میبینه:)
اندر احوالات این روزها...
جدا هدف تون از خوندن این پست چیه؟
الان اگر فکر کردید من این روزها سختتت مشغول کارم و تلاش میکنم تا به آینده ای نه چندان دوری نزدیک بشم، سختتت دراشتباهید!
والا از یه دانش آموزی که امسال امتحانات نهایی داره و امروز هم که امتحان هدیه های آسمان(دینی) داده، چی بر میاد؟!

نه ولی جدا؛
برعکس تمام این حرف هایی که بالاتر زدم، برای امروز هیچییی نخوندم(انشااللللله که معلمامون اینو نمیخونن!) ولی الحمدالللهههه خیلی راحت و خوب بود و زیر ده دقیقه برگه رو تحویل دادم...
و زود دادن برگه نشانه است از:
برگه ی خاااالیییی و سفیدددد...!!!
بگذریم...
این پنجشنبه جمعه واقعا بوی تابستون میداد
یعنی من به اندازه ی 6 روز در سه روز(چهارشنبه پنجشنبه و جمعه) زندگی کردم و مثل همیشه با رفقا بودم😎😂😂
چهارشنبه:
دیشب تمام وسایل اردو رو برداشته بودم. صبح مثل همه ی صبح های دیگه بلند شدم،صبحونه خوردم و سوار ماشین شدم. هوا واقعا گرم تر شده بود!
بعد چندین دقیقه رسیدیم. کلی با رفقا گپ زدیم و منتظر اومدن اتوبوس شدیم.
وقتی اتوبوس اومد با ذوققق وارد یه اتوبوس خفن، بزرگ و جذاب شدیم:

خلاصه شنگول و خوش نشستیم که ناگهان مسئول پایه مون گفت:
وا چرا اومدین اینجا؟!
این اتوبوس ما نیست که!
خلاصه ما پیاده شدیم و وارد این یکی شدیم:

و اول از همه با یه آیت الکرسی شروع کردیمو و رسیدیم به سیاهه نارگیله و ناری ناری ناری و خلاصه از اینجور شعرا...!:))
مقصدمون بهشت مادران یا همون پارک بانوان بود. با اون عکسایی که ما دیده بودیم، باورمون شده بود که واقعا بهشته ولی اونجایی که ما اطراق کردیم، با بیابون تفاوتی نداشت!
از اتفاقات اردو یه پرش میزنم چون واقعا نمیشه اینجا گفت😂✌🏻
و میرسیم به جایی که سوار اتوبوس میشیم، با راننده دعوامون میشه، کلی فحش میخوریمو خداروشکر سلامت میرسیم مدرسه.
اونجا مامانم میان دنبالم و با هم میریم خونه مادربزرگ.
بعد هم میرم سر کلاس زبان انگلیسی و یک ساعتتت و نیممم! سرکلاس زبان درس میخونم و بعد کلاس بلند میشم، وضو میگیرم، چایی که پای ثابت هستش رو میخورم، حاضر میشم و زمانی که اذان میگفتن میرسم بهههههه:
"برنامه تلوزیونی حسینیه معلی"
خیلی خیلی بزرگ بود.با رفقا رفته بودیم و از اونجایی که یه پارتی داشتیم با کارگردان، همینجوری سرمونو انداختیم بالا و رفتیم تو. البته به تو نرسیدیم. همون دم یه نفر گفت:
خانومما کجا؟!!!!
مگه شمارو گشتن؟؟؟!!
گوشی تون چی؟
تحویل دادین؟!!!
اصلا بلیت تون کوووو؟
چرا بلیت ندارین؟!
برگردین بگیرین!
خلاصه ما هم عین اسکولا کل اون مسیرو دوباره برگشتیم تا بلیت بگیریم.
و بالاخره بعد از اینکه کلیییییییی مارو گشتن،(حرم امام رضا اینقدر نمیگردن) تونستیم وارد بشیمو بشینیم اون ته ها.
ما هم با هر اتفاق سم از دید ما و عزاداری از دید بقیه، از خنده منفجر میشدیم و کلا نصف برنامه درحال خندیدن بودیم. ولی اینم بگم که هر وقت دوربین میومد رومون عین بچه ی انسان میشستیم و زور میزدیم که گریه مون بیاد!
حیف عکس و فیلم هم نمیتونستیم جایی پخش کنیم و بگیریم ولی واقعا دم کسایی که دکور زده بودن گرم!
خیلی خفن بود.
خلاصه بگم
زمانی که ما آدم معروف میدیدیم دست و بال میزدیم تا باهامون بای بای کنه!😂😂
آخر سر هم آقای بشیر حسینی مارو دیدن و واکنش نشون دادن؛
یه واکنش اینقدری: 🤏🏻
که البته همین هم به بقیه نشون ندادن!
ماهم یه جوری خودمونو میگرفتیم که ایشون مارو دیدن انگار خودمون آقای بشیر حسینی هستیم!!
معلی هم بالاخره ساعت 3 صبح تموم شد و منی که از 7 بعداز ظهر تا 3 صبح اونجا بودم، کوفته ی کتلت شده فقط دراز کشیدم تاااا 9 صبح؛
که واقعا برام دیر بود!
اینکه چرا دیر بود اینجا بخون👇🏻
پنجشنبه:
بیدار شدم که دیدم ساعت 9 صبحه. سریعا از جای خود برخاستم و به سمت دستشویی و سپس سفره ی صبحانه روانه شدم. بعد صبحونه حاضر شدم و با مامانم سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه دوستم، تولد!
بعد اجرای کلی چالش سم و گروهی و از خنده ریسه رفتن، کادو هارو دادیمو و بعد هم شنگول و شاد به خونه برگشتیم.
اگر بخوام هم خلاصه ی جمعه رو بگم، مرور تمام این خاطرات بود و صحبت درباره اونها با بروبچ کلاسمون.
بعد هم برای امتحان مون همون طور که اول پست گفتم کلیییی خوندم و به این وضیعت نائل درآمدم:

خلاصه که مرسیییی خوندین و اگر تو برنامه تون رفتن به حسینیه معلی دارین، حتما بگین باهم بریم!
تا پست های بعدی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
فراتر از کالبد
مطلبی دیگر از این انتشارات
آشفتگیهای ذهنی ناشی از دوران امتحانات
مطلبی دیگر از این انتشارات
برف