میان سطرها گم میشوم، میان سایهها مینویسم. شاید روزی کلماتم پیدا شوند…
این تو، این من، این ایران:)


در آغاز، هیچ چیز نبود جز صدا… و صدا، قصه شد.
قصهها، پیش از آنکه خطی روی سنگ بیفتد یا جوهری روی پوست بوزد، در دل مادران پچپچ میشد، در شبهای طولانیِ بیبرق، زیر نور لرزان آتش، کنار آغوش گرم کودکی که خواب را با لالایی میآموخت.
ما، فرزندان همین صداهاییم.
صداهایی که از دل اسطورهها برخاستند، از آوار خانههای سوخته، از نبض آرام دلدادگیهای پنهان، از آسمانهایی که پر از پرواز بودند و پرندههایی که پیامآور دانایی بودند.
فرهنگ، فقط آن نیست که بر در و دیوار موزهها نقشی ببندیم. فرهنگ، خاطرهی زندهی زبان است؛ قصههایی که پدران به پسران گفتند، افسانههایی که مادران در خواب دخترانشان ریختند، واژههایی که از ترس فراموشی، خود را به شعر رساندند.
ما روزی قصه میگفتیم تا بمانیم.
قصه میگفتیم تا بدانیم "کیستیم".
قصه میگفتیم تا تنهایی جهان را تاب بیاوریم.
و حالا؟
حالا در میان هزار تصویرِ بیریشه، صدای قصه گم شده.
افسانهها خاموش شدهاند، نه از کهنگی، که از بیمهری ما.
در عصر سرعت، هیچکس گوش نمیسپارد؛ هیچکس نمیپرسد: پیرمرد، این قصه را از که شنیدی؟
اما من میپرسم.
من، بازماندهی همان نسل قصهگو، در میان این هیاهوی بیصدا، ایستادهام تا از فراموششدگان بگویم.
تا بگویم که آنجا، پشت واژهها، مردمی بودند که جهان را با روایت ساختند، نه با ماشین؛ با استعاره زیستند، نه با اعداد.
ادبیات کهن ما، فقط گنج نیست—دفاعنامهی تاریخی ماست.
وقتی فردوسی، با رنج، شاهنامه را از دل شب بیرون کشید، میدانست اگر روایت نکند، اگر قصه را زنده نگه ندارد، این سرزمین بیهویت خواهد شد.
و اگر امروز ما ندانیم زال کیست، فردا نخواهیم دانست خودمان کهایم.
هر ملتی با افسانههایش زنده است.
و اگر افسانهات را فراموش کنی، کمکم نگاهت را هم از دست خواهی داد. دیگر نخواهی دانست در مواجهه با درد چه بگویی، در آستانهی عشق چه بخواهی، و در لحظهی مرگ، چه چیزی برای زندگیات باقی مانده است.
افسانهها، روحِ بیصدا اما پرهیاهوی تمدناند.
آنجا که تاریخ نمیرسد، آنجا که عددها از معنا تهی میشوند، قصه وارد میشود؛ با یک واژه، یک تشبیه، یک آهِ بلند در آخر سطر.
و ما—من و تو—اگر بخواهیم هنوز انسان باشیم، باید به قصه بازگردیم.
نه فقط برای شنیدن، که برای بازگفتن.
نه فقط برای حفظ، که برای زندگی کردن.
زیرا زبان، تنها وسیلهی بیان نیست؛ زبان، خانهی وجود ماست. و وقتی قصه را فراموش کنیم، بیخانمان خواهیم شد.
پس من باز هم از خودم آغاز میکنم.
از خواندن یک سطر دیگر از شاهنامه، از بازنویسی یک افسانهی مهجور، از مرور متنی که بوی خاک میدهد، از دیدن کودکانی که دیگر نمیدانند آرش که بود و چرا تیری انداخت تا مرز ایران را نشان دهد.
باید از نو نوشت.
نه فقط از درد، نه فقط از خاطره. از ریشه. از خاک. از آنچه فراموشش کردهایم.
باید واژهها را از غبار گورستان واژههای مدرن بیرون کشید،
باید فرهنگ را از تنهاییِ طاقچهی مادربزرگ، از گلدوزیِ بیمخاطب شب، از بوی کاهگل و کوچههای بیصدا، دوباره فریاد کرد.
باید بنویسیم، نه با قلم که با حنجره.
نه برای دیدهشدن، که برای "دیدهساختن".
ما فقط از دستدادنِ خشت و کاهگل نمیترسیم،
ما داریم "معنا" را میبازیم.
واژهها دارند بیروح میشوند.
افسانهها دارند در سکوت میمیرند.
و ما، وارثان فراموشیایم که خودمان ساختیم.
چه کسی هنوز میداند که جمشید، جامی داشت که جهان را در خویش مینمایاند؟
که اگر در آن مینگریستی، میتوانستی حقیقت را ببینی، عریانی دنیا را، زیباییِ تلخ آن را؟
اما جمشید، مغرور شد. و جام، خاموش.
چه کسی شنیده است که سیمرغ، هزاران سال است در قلهی قاف، منتظر است؟
منتظر نه قهرمان، که انسانی که بفهمد:
"پرواز، فقط برای آنهاست که دل کندن را بلدند."
چه کسی یادش مانده که کاوه، فقط آهنگر نبود؟
او مردی بود که پیشبندش را عَلَم کرد، چون هیچ پرچمی دیگر به راستی نمیجنبید.
او فریادی بود که در سینهی یک ملت دفن شده بود، و ناگهان، آتش شد.
بر بلندای نیزهای بلندتر از تمام خرافهها.
چه کسی هنوز لالایی منیژه را برای بیژن در چاهِ بیچراغ، به یاد دارد؟
آن آواز نرم، که خواب را نه به چشم، که به دل بازمیگرداند.
که عشق را نه در فریاد، که در پایداری تعریف میکرد.
من، فرزند این سرزمینم.
نه با تسبیح و نه با تفنگ، که با داستانی که در سینهام میتپد.
اگر قرار است فردا را از نو بسازم، باید قصههایی را زنده کنم
که وقتی دهانشان بسته شد، خنجر در قلبِ فرهنگ نشست.
و این راه، از خودم شروع میشود.
از اینکه به جای پاککردنِ رد پای گذشته، برگردم و آن را بفهمم.
از اینکه واژه به واژه، قصه به قصه، نفس به نفس، با افتخار بگویم:
من فرزند افسانههام.
من با سیمرغ پیمان بستهام.
من هنوز میدانم آرش کجا ایستاده بود.
و من، همان پرچم کاوه را در مشت دارم.
نه به نیت جنگ.
بلکه برای آنکه بگویم:
ما هنوز زندهایم.
اگر بخواهیم.
آیا با من همراه میشوی؟🌱💚

مطلبی دیگر از این انتشارات
فراتر از کالبد
مطلبی دیگر از این انتشارات
حتی بعد مرگ هم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
خریدار نه