تنها

شلوغه

توی سرم شلوغه

افکار فشار میارن به شقیقه ام.

چقدر سرو صدا هست.سوشال مدیا،آدمای همیشه صاحب نظر،خنده های کریه،نقابای ضخیم روی صورت آدما.خیلی شلوغ میکنید.بعضیاتون قصه پشت قصه برای تعریف کردن دارید و بعضی ها ناله و شکوه.ساختاری وجود نداره،آزادی خواه لال شده،پشت پرده ای ها خوشحال از این خشم فروخورده.به کلیشه های قشنگی مثل آزادی،استقلال،سر بلندی،شادی،غرور،روشن فکری و... تجاوز شده.عقل رفت پشت پلک و حرف ها،حرف ها پوچ شدند.

بدن نمایی شده هنر و فریب پیشه.قبلا میشد حس کرد که به سمت حاشیه کشیده میشی ولی الان حاشیه از جاده اصلی خیلی عریض تره.تو این گرماگیر آزادی بیان ساختگی و هنجار شکنیِ به ظاهر درست،یه عده دارن ماهی میگیرن.

شهرو آدمای توش برا شما،سکوت کوه و آتیش کوچیک توی شب برا من.بشینید تحلیل کنید چه بر سرمون میاد و راهکار های بی استفاده بدید.جون بکنید تو بحث های بچگانه تون برنده بشید و بگید:آره!من باهوش ترم من بیشتر میفهمم!

احمقانه است و من با نگاه خالیم نگاه تون میکنم...به آهنگ و هنر چنگ بزنید شاید مدت زمان کوتاهی بی مشغله باشید‌.ازین جا به اونایی هم که خوشبختن سلام،تو ادامه بده،درد مردم کف خیابون رو ببینو رد شو...چون کاری نکردی و نمیکنی...

خودم چی؟من زورمو میزنم باهاتون کنار بیام.کنار بیام با:ناله کردن ها،تظاهر ها،خنده ها،اشک ها،تمسخر ها،عاشقانه ها،جنس صدا،عکس ها،رنگ ها،درد ها...

ولی خستم.من تنهام ولی نه بدون آدم ها،میان بسیاری تنهام...فکرم تنها،چشمانم تنها و دستانم تنهاست...زاری نمیکنم...مثل همیشه با قهوه و کتاب های عزیزم پیش میرم... انتظار کسی را نمیکشم.منطقم رو به زوال و احساسم نامطمعن.

گاهی با مرگ چشم در چشم میشوم.همواره خاموش و دهان دوخته است.اما نگاهش...نگاهش پر از حرف است.به من گفت چه بسیارند آدم هایی انقدر پست،که مرگ هم سرافکنده کردند.در میان سکوتش حزن میبینم.غمگین است ساده مردن خوب ها،آنها که در زمان اشتباه و مکان اشتباه خوب بودند.رازی با او درمیان گذاشتم...گفتم من هم آدم هارا دوست دارم ولی دیگر آزمودنشان کلافه ام کرده است...خود غرور و ادعایی ندارم ولی...ولی نگفته تو خود میدانی که رنجورم ازین سیلاب افکار سست و لبخند های دروغین.

پرسیدم مرا هم با خود میبری؟گفت گاهی اشتیاق رفتنت بسیارست ولی نه...لبخند های نزده بسیاری داری و راه درازی.