با نوشتن از خود سعی می کنم طرح زندگی ام را کامل کنم
جهان زیر زمینی من
تازه سواد یادگرفتهام که خاله زری میمیرد، وراث تصمیم میگیرند که فعلا خانه را نفروشند، اجاره میدهندش به ما. آن خانه یک زیرزمین بزرگ دارد که همهی بچهها ازش میترسند چون تنور دارد و تنور آن تاریکی که بیپایان به نظر میرسد همیشه در داستانهایی که مادربزرگم تعریف میکند خانهی جنهاست، نصف شب از تنور بیرون میآیند عروسی میگیرند، عزا میگیرند و از زیززمین صدا میآید.
قبل از مرگ خاله وقتی با پسرش امید توی حیاط بازی میکردیم بزرگترها میگفتند آن طرف خانه بازی نکنید چون مادر چاه است و ممکن است زیر پایتان خالی شود. همین قصهها آن خانه را در نظرم عجبتر میکرد برای اینکه ترسم از زیر زمین بریزد با دوستم میرفتیم آنجا برای عروسکم تولد میگرفتیم کمکم جرئت کردم و تا ته زیرزمین رفتم، هر چه منتظر شدم جنها از تنور بیرون نیامدند در عوض آنجا کاغذها و کتابهایی پیدا کردم که به نظرم گنج میآمدند، بعضی از آن کاغذها چرک نویس نامههای خاله زری برای شوهرش اسد بود. اولین کتابی که در زیرزمین پیدا میکنم صفحهی عنوان و صفحات آخرش نیست، توی کاغذها هم که میگردم پیدایش نمیکنم ولی جذاب است دربارهی آدمها و کشتیهایی است که به برمودا نزدیک میشوند و دیگر پیدایشان نمیشود.
کلاس دوم دبستانم، معاون دارد کتابها را میچیند کف سالن که وقتی زنگ خورد بچهها بیایند، ببینند، انتخاب کنند و بخوانند. من دارم از توی کلاس معاون را دید میزنم و منتظرم زنگ به صدا دربیاید، آنقدری که صدای معلم را نمیشنوم. بعد از شنیده شدن صدای پر اضطراب زنگ تفریح بچهها میریزند توی سالن، به زحمت راه را باز میکنم تا از بین اندامهای ریز و درشت راهی بیابم که کتابها را نگاه کنم. معاون دارد توی سوتش میدمد که: «آروم باشید، روی کتابها راه نرید» بالاخره خودم را میرسانم به کتابهای چیده شده کف سالن که حالا روی تمامشان رد کفش بچهها افتاده و خاکی شده. «پیتر افسانهای»را برمیدارم و ورق میزنم در آن هیاهو و فشار جمعیت میبینم که پیتر توی تنهی یک درخت زندگی میکند، خوشم میآید، خاکش را میگیرم و به معاون نشانش میدهم. دستی میکشد روی سرم، بقیه دانشآموزان هم جمع میشوند. این اولین لمس مهربانانهی منی است که چشمم دنبال کتابها است.
مامان که میبیند من خیلی به کتاب علاقه دارم گاهی دستم را می گیرد و به کتابفروشی میبرد که از بین ردیفهای پرشمار کتابهای رنگی کودک، انتخاب کنم. «آلیس در سرزمین عجایب» را برمیدارم و بارها و بارها به همه میدهم که برایم بخوانندش، کمکم من کتاب را حفظ شدهام. ورق میزنم و آلیس را نگاه میکنم که از کسالت نشستن کنار خواهرش فرار میکند و همراه خرگوش در حفرهای فرو میرود و آنجا جهانهای تازهای کشف میکند.
دبیرستان میروم. کتابخانهی مدرسهی مان مکان مطرود و متروکی است. گاهی که درش باز میشود یک مشت کتاب درهم و برهم و خاک گرفته ریخته شده روی سر هم. همیشه وقتی بازش میکنند که بچهها توی کلاس هستند. در نتیجه هیچوقت فرصت نمیکنم از کتابخانه کتاب بگیرم و حسرت خواندن کتاب« نان و شراب»که اسمش را از بین کتابها دیدهام ولی دستم بهش نمیرسد میماند سر دلم.
در شهر میگردم دنبال کتابخانه، فکر میکنم هر کتابخانه دنیای زیرزمینی بزرگی را در دل خود پنهان دارد هر چقدر هم که کوچک باشد. مثل کتابخانهی «سرو» با آن پلههایی که انگار به سردابه میروند، آنجا «مادام بواری» را پیدا میکنم و از سردابهی کوچک و نمور به دل روستایی در فرانسه سفر میکنم.
در کاشمر برف سنگینی باریده و گاز هم قطع شده است. احسان برادرم با دوستانش میرود کتابخانهی مدرس تا برای کنکور درس بخواند. یک بار برایم کتاب میآورد. دوستش که کتابخوان است بهش معرفی کرده، رمان غمگینی است آنقدرکه شبها نوحهی ساقی ساقی را گوش میکنم و همچنان که کتاب را میخوانم به حال دخترک نگون بخت داستان اشک میریزم. بهم میگوید هر کتابی خواستی بگو تا برایت بیاورم، میروم سراغ کتاب تاریخ ادبیاتم و چون با خواندن چیزهایی دربارهی آنتوان چخوف عاشقش شدهام از احسان میخواهم برایم چخوف بیاورد، و این آغاز ماجرای ناتمام من و ادبیات روسیه بود. هر آنچه کتاب از آنتوان چخوف در قفسهها پیدا میکنم را میخوانم، بعد از آن تازه جنایات و مکافات را کشف میکنم و دنیای تاریک داستایوفسکی سایه میاندازد روی شیرینی بی اندازهی داستانهای چخوف. البته که این شیرینی و تلخی در هم است که ادبیات روسیه را برایم خواستنیتر میکند عین خود زندگی جلو میروم و به تولستوی میرسم. شاید چند داستان کوتاه و دیگر جلوتر نمیروم، هر چقدر که میتوانم در دنیای چخوف بیانتها جلو بروم کشف دنیای تولستوی برایم سنگین است. برف میبارد و همه جا سرد است، من دلم میخواهد لای کتابم را باز کنم و به دنیای زیرزمینی خودم سفر کنم. در یکی از داستانهای چخوف قاطی بقیهی شخصیت ها که دارند دربارهی آزادگی و پوچ بودن دنیا بیانیه میدهند روی طاقچه بخاری بخوابم و همانجا بمانم.
به سال کنکورم که نزدیک میشوم، هر روز شال و کلاه میکنم میروم کتابخانهی «مدرس» تا کتاب تست پیدا کنم همانجا بین قفسهها چشمم به «کلیدر» میافتد و زمینگیر میشوم. میدانم که حالا وقت خواندن آن رمان ده جلدی نیست. میدانم که اگر مامان بفهمد دارم در این سال حساس چی میخوانم داستان میشود. این است که رمان را میگذارم زیر کتاب تست و هر ده تا تستی که میزنم، ده صفحه از رمان را میخوانم.
با مارال توی چشمه آبتنی میکنم، عاشق گل محمد میشوم و کلیدر را با اسب زیر پا میگذارم. بیدار میمانم خیلی شبها تا متن را به جایی برسانم که دلم آرام بگیرد، همه فکر میکنند چه دختر درسخوانی هستم.
همینقدر میدانم قبل از تمام شدن داستان من دانشگاه سبزوار قبول میشوم بر دار شدن گل محمد را توی کتاب نمیخوانم در ویترین یکی از عکاسیهای معروف سبزوار میبینم. وارد دانشگاه میشوم و نمایش گلمحمد میرود روی صحنه تا شادباش ما ترم یکیها باشد به دانشگاه حکیم سبزواری.
خوشحالم. فکر میکنم گل محمد همانقدر که من عاشقش شده بودم دوستم داشته که مرا به زادگاهش فراخوانده.
خوابگاه برای من تجربهی تازهای است. گاهی از حجم حضور دوستانم در آن آنقدر شادم که نهایت ندارد و گاهی هم دلم از در و دیوار بیپایانش میگیرد .
در یکی از همین روزهای دلگیر راه میافتم سمت سالن مطالعه که در طبقهی منفی یک ساختمان است. سکوت، کاغذ، کتاب و قلم. همانجا میمانم تا جانم آرام بگیرد. کنار سالن مطالعه یک اتاق است که اغلب اوقات درش باز نیست. یک روز که برحسب اتفاق درش باز است وارد میشوم و آنجا یک ویترین نه چندان بزرگ پر شده از کتابهای به هم ریخته میبینم. از دانشجویان داخل اتاق می پرسم میشود این کتابها را خواند؟ میگویند نه مسئول ندارد. با انتظامات خوابگاه صحبت میکنم، کلیدش را با دوستم میگیریم و من میشوم مسئول آن کتابخانهی کوچک که بیشتر از اینکه بخواهم در آن کتابی به کسی امانت بدهم خودم فیض میبرم.
یک شب هم ولو میشوم کف اتاق و همانطور که چشمم بین کتابهای ویترین میچرخد در آن آرامش زیرزمینی«دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» از آنا گاوالدا را پیدا میکنم و میخوانم. کتاب حس تنهایی من را تکمیل میکند. جالب است من را از تنهایی در نمیآورد بلکه تنهایی را برایم ارزشمند میکند.
بعد از اینکه لیسانس ادبیاتم را از دانشگاه حکیم گرفتم راهی زبانشناسی کاربردی دانشگاه سمنان میشوم تا هر آنچه را خوانده بودم اینجا روی میز تشریح کالبدشکافی کنم.
روز اولی که وارد شهر میشوم حس میکنم که شهر بیش از اندازه ساکت و خلوت است. عین خود کویر که بی انتها و ساکت در گرما میسوزد و دل خود را میکاود و آنهمه شوری را بیرون میریزد. شهر هم در خودش فرو رفته است. با خودم فکر میکنم حالا خیابانهای اصلیاش را نرفتهام شاید آنجا هیاهویی پیدا کنم ولی نه سکوت با من میآید تا میرسم به دانشگاه. آنجا میفهمم که کلاسها ده روز دیگر شروع میشود. ماندن در خوابگاه و دانشکدهای اینقدر ساکت و خلوت برایم عذاب آور است. شبها نسیم میزند زیر گیسوان تابخورده و آویزان درختان زیتون و انگار میخواهد سکوت و غم این عجوزهی تنها را که تلخی، ثمرهاش است به هم بریزد. من از پنجرهی اتاقم نگاه میکنم و دلم میگیرد.
صبح راه میافتم سمت دانشگاه تا بروم کتابخانه دیگر بدون حضور کتاب حتی نفس کشیدن هم برایم سختتر شده است. امیدوارم مرد غوزی مسئول کتابخانه این بار راهم بدهد و نگوید داریم کتابها را مرتب میکنیم.
وارد کتابخانه میشوم پیش از این اجازه نداشتم بروم و در لابه لای قفسههایش بگردم این مزیتی است که دانشجوی ارشد شدن برایم به همراه داشته است. از رمان به جامعهشناسی از داستان کوتاه به نمایشنامه از داستان نوجوان به تاریخ از تاریخ به اسطورهشناسی از اسطورهشناسی به ادیان و در این پیچاپیچ میمانم تا روز را به نصفه برسانم و آن نصف دیگرش را هم با خواندن بگذرانم.
سمنان که تمام میشود برمیگردم خانه اینبار نه کاشمر که همراه خانواده کوچ میکنیم به اصفهان. اصفهان بزرگ است شهر گنبدهای فیروزهای است، شهر زایندهرود خشکیده که هر جایش را کلنگ بزنی به گنجینهی بزرگی از تمدن دورهی باستان میرسی. در دل اینهمه گنبد و برج و بالا و پل و منارهای جنبان من دنبال کتابخانه میگردم،دنبال دنیای بزرگ زیرزمینی خودم که هر شهری گنجینه ی متفاوتی از آن را عرضه میکند. میرسم به کتابخانهی مرکزی و آن عظمت گرفتارم میکند. آنجا دیگر بین قفسهها نمیگردم کتابم را سفارش میدهم تا از زیرزمین ساختمان برایم بفرستندش بالا. همیشه به آن دستها فکر میکنم به آن دستّهایی که کتابها را از دل زمین با آسانسور میفرستند آنجایی که من هستم.
از کتابخانه میروم برای خودم میگردم. یک روز بین مجلات دکهی روزنامه فروشی چشمم میخورد به مجلهی همشهری داستان. قبلا دوستم برایم گفته بود که خوب است و خواندنی برش میدارم و با خواندنش جانم تازه میشود.
حالا دیگر هر ماه منتظرم برسد و بخوانمش. با خودم همهجا میبرمش و هر چه در دلم میگذرد لابه لای کاغذهایش مینویسم. دیوید سداریس را آنجا پیدا میکنم، علی خدایی را، سروش صحت را محمد طلوعی را و دنیا برایم بزرگ و بزرگتر میشود. مجله دنیایی از نویسندههای ناشناس را به من میشناساند.
مامان برایم در مدرسهی یکی از دوستانش کار پیدا میکند، مجبورم بروم مرکز تحقیقات معلمان در خیابان شمسآبادی و آنجا دورههای تدریس ابتدایی را بگذرانم. کسل کننده است بماند که تا دهان باز میکنم سین جیمم میکنند که چرا فامیلیات اصفهانی است و لهجهات اصفهانی نیست. حوصلهام نمیکشد برای همه شرح تولد و تاریخچهی خانواده را بازگو کنم راه میفتم بین سالنهای مرکز تا به جای پیدا کردن آدم تازه مکانهای تازه پیدا کنم که چشمم میافتد به ویترین کتابهای جدید کتابخانه. بینشان جان آپدایک آشنا است ، در همشهری داستان از او زیاد خواندهام. چشمم عنوان کتاب را میدزدد « فرار کن خرگوش» و فرار میکنم به طبقهی منفی یک تا بخوانمش.
بابا که میآید دنبال من و هر روز با یک بغل کتاب به خانه برم میگرداند برایش عجیب است که یکنفر اینهمه شعر و داستان بخواند. با خنده جوری که ناراحت نشوم میگوید پس یک کتاب جغرافیایی، حقوقی، چیزی هم بخوان که اطلاعاتت را بالا ببرد چه فایده دارد رمان. چیزی نمیگویم یعنی اصلا چیزی ندارم که بگویم بابا خبر ندارد که من با این کتابها زندگی میکنم و در جهان زیرزمینی که از چشم بقیه پنهان است برای خودم جشن میگیرم، عزا میگیرم، خوشحال میشوم اشک میریزم، عاشق میشوم، میجنگم، پیروز میشوم، شکست میخورم و میمیرم.
پی نوشت: این ناداستان برای جشنواره ایران کتاب با موضوع «از کتاب رهایی نداریم» نوشته شده بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آبانی که گذشت
مطلبی دیگر از این انتشارات
365 روز تا 18 سالگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
یه مشت چرت و پرت یه دختر دبیرستانی