احساس سوختن به تماشا نمیشود؛ آتش بگیر، تا که بدانی چه میکشم
خریدار نه

محبوب نبود، منفور شاید.
کارهای خوب زیادی انجام میداد آنقدر خوب که شک برانگیز میشد، یا بابت این کار مزدی می گیرد یا ریاکار است، در بهترین حالت شاید اصلا زده به سرش، اما میدانستند که نادان نیست، به هر حال دلیل دیگری هم اگر داشته باشد قطعا کاسه ای زیر نیم کاسه هست...
هرجا میرفت نیاز داشت تا خودش را ثابت کند، شاید بشود گفت که همیشه در پی میدانی برای ارائه آنچه هست بود. اگر هم پیروز میدان میشد کسی جشن نمیگرفت.
حرفش شنیدار داشت، خریدار نه.
کسی از کارهایش سر در نمی آورد، او واقعیت را میگفت اما در معادلات دیگران صدق نمیکرد. میگفت: حساب کتابای من یجور دیگه ایه
زیاد فکر می کرد، آدم های زیادی اورا میشناختند جاهای زیادی رفت و تجربه های زیادی هم داشت. برای خودش معلوم بود برای دیگران مجهول، مانند یک ایکس که یافتن آن فاقد ذره ای اهمیت باشد.
زیبا حرف میزد، بیان جذابی داشت دروغ نمیگفت برای همین تلخ بود.
اگر هم راستگویی اش شیرین از آب در می آمد میگفتند دروغ است.
کم میخوابید، زیاد خوابش می آمد. پاهایش درد میکرد اهل نوشتن بود، اهل یک گوشه نشستن
دوست نداشت کسی اورا پیش بینی کند، دوست نداشت کسی زجرش بدهد.
سرش به کار خودش بود، تنهایی غصه هایش را میخورد
مطلبی دیگر از این انتشارات
فکرکن حال و روز من خوب است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کاش من مادربزرگ داشتم
مطلبی دیگر از این انتشارات
اینجا کسی نیست