سَبُک

صدای شب ، لطیف تر از نوازش های هوای ملایم ، که لابه‌لای تَنَم میپیچه گوشم رو پر از سکوت میکنه و من ، سعی میکنم سنگینی دلم رو مثل نسیمِ سَبُکِ باد ، آروم کنم

پس خیلی ساده شروع به گِله کردن میکنم ، از اشک های مونده تو سینه بگیر تا سردرگُمی های بی‌موقع ، از همشون گِله میکنم

گِله هایی که نه معنی داره نه ذهنِ جنگ زده منو راضی میکنه

پس همچنان قدم میزنم و یه حبه قند از جنس یه نوشیدنی ، شاید واسه چند لحظه بتونه مهتاب رو بِکِشونه توی این دشت سیاه